زخمهای معطر تپههای الطاموره/ راز پیکر خوشبوی حاجی در معرکهی خاک، خون و خورشید
حسین گوشی را قطع کرد و دستهای من را گرفت: «مامان! بابا کربلایی شد. بدن بابا رو برگردوندن. میگن بوی خوش میده» دو سه بار گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» توی چشم پسرهایم نگاه میکردم و میگفتم: «همهی ما از خداییم و به سوی خدا برمیگردیم. پدر شما حیات طیبه داشت. پدر شما دائم الوضو بود؛ زور خون، خاک و خورشید به عطر خوش بدنش نرسید. پدر شما ...»
حسین گوشی را قطع کرد و دستهای من را گرفت: «مامان! بابا کربلایی شد. بدن بابا رو برگردوندن. میگن بوی خوش میده» دو سه بار گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» توی چشم پسرهایم نگاه میکردم و میگفتم: «همهی ما از خداییم و به سوی خدا برمیگردیم. پدر شما حیات طیبه داشت. پدر شما دائم الوضو بود؛ زور خون و خاک و خورشید به عطر خوش بدنش نرسید. پدر شما ...» من به حاجی خیلی وابسته بودم دخترم. ما سال شصت ازدواج کردیم و من تمام این سالها آرزو میکردم خدا مرگم را زودتر از حاجی قرار بدهد. من عاشق حاجی بودم. تحمل دنیای بدون او را نداشتم. اما حیف بود حاجی توی بستر بمیرد. شهادت اجر حاجی بود. و من از حاجی دل کندم. پسرم خبر شهادتش را آورد و من روبهروی درِ آسانسور ایستاده بودم و به حاجی نگاه میکردم. وقتی درش را با زور باز کرد و برای آخرین بار خندید. وقتی برایم دست تکان داد و رفت. وقتی که نمیدانم چرا به جای «انشالله به سلامت برگردی» ناخودآگاه گفتم: «دیدار به قیامت!» من روبهروی درِ آسانسور نشسته بودم و حاجی با خنده برایم دست تکان میداد!» من روبهروی آسانسور نشسته بودم و حسین با گریه دستهایم را گرفته بود و میگفت: «مامان! مامان! نگام کن. مامان تو رو خدا نگام کن. میشنوی چی میگم؟ بابا کربلایی شد. حاجی به آرزوش رسید. حاجی کربلایی شد.»
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.