در خاطرات یک رزمنده آمد؛

آب خوشی که از گلوی رزمنده مجروح پایین نرفت

دوشنبه, 28 فروردين 1402 15:46 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

«علیرضا داتلی» از رزمندگان دفاع مقدس روایت مجروحیتش را با بیان خاطره‌ای از دوران جنگ و جبهه بیان کرده است.

به گزارش خط هشت، «علیرضا داتلی» از رزمندگان دفاع مقدس روایت مجروحیتش را با بیان خاطره‌ای از دوران جنگ و جبهه بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

مرا گذاشتند روی برانکارد‌های اورژانس و لباس‌هایم را قیچی کردند و درآوردند و زخم‌هایم را پانسمانی اولیه کردند. بیرون‌آوردن لباس‌هایم چنان زجرآور بود که از شدت درد می‌خواستم فریاد بزنم، چون خاک و خون و چرک به هم چسبیده و با زخم‌ها یکی شده بود.

با آن وضعیت مرا لای ملافه‌ای پیچیدند. بعد یکی از بچه‌های اورژانس آمد و گفت: «چیزی نمی‌خواهی؟» گفتم: «فقط آب می‌خواهم؛ تشنه‌ام و عطش و تشنگی دارد مرا می‌کشد.» گفت: «نه! نمی‌دهم؛ آب برایت بد است. تا چند دقیقهٔ دیگر شما را به بانه می‌برند و آنجا بهتر به شما می‌رسند.» ما را سوار اتوبوس‌هایی کردند که صندلی نداشتند و به‌سوی بانه بردند. در بانه نقاهتگاهی برای مجروحان درست کرده بودند.

مسئولی که در اتوبوس بود، در طول مسیر به همه مجروحان کیک و آب‌میوه می‌داد. من کیک را نخوردم، ولی آب‌میوه را خوردم. گفت: «چرا کیک را نخوردی؟» گفتم من تشنه‌ام؛ اگر آب داری به من بده تا با کیک بخورم. گفت: «نه! کیک را که خوردی بهت آب می‌دهم.» مقداری با هم چانه زدیم و بندهٔ خدا رفت یک لیوان آب برایم آورد. گفت: «کیک را بخور تا آب را بدهم.» من از کیک به‌اندازهٔ حبه‌ای قند کندم و به دهنم گذاشتم و قورتش دادم که در گلویم گیر کرد. هر کاری کردم پایین برود، نمی‌شد. گفتم دارم خفه می‌شوم، آب را بده بخورم. ناچار آب را داد و خوردم و کیک را هم کنار گذاشتم. گفت: «پس چرا کیک را نخوردی؟» گفتم اگر به من آب بدهی، من کیک را آرام آرام می‌خورم. لبخندی زد و رفت.

در طول مسیر چندبار دیگر هم گفتم آب! و او گفت نه! بعد ما را بردند و در نقاهتگاه مستقر کردند. درواقع در ورزشگاه شهر بانه تخت زده بودند و آنجا را نقاهتگاه کرده بودند. پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوالپرسی کرد، گفت: «برادر، چیزی نمی‌خواهی؟» گفتم آب می‌خواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سرکشیدم. بعد گفت: «حالا اگر می‌توانی تحمل کن.» ناگهان احساس کردم سر و گوش‌هایم دارد از شدت درد متلاشی می‌شود. فقط دستم را به گوشم گرفته بودم و داد و فریاد می‌کردم. دکتر آمد و گفت: «چه شده است؟» پرستار گفت: «آقای دکتر آب می‌خواست، بهش دادم.» دکتر فریاد زد: «چرا به این آب دادی؟ نباید آب بخورد! چقدر آب خورد؟» پرستار گفت: «یک پارچ!» همان‌وقت به دستور دکتر به من آمپولی زدند که یکی دو دقیقه بعد دردم آرام شد و به خواب رفتم.

 

 

منبع: دفاع‌پرس

خواندن 144 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family