به گزارش خط هشت، در روز اول و دوم خردادماه ۱۳۶۱ درگیری در اطراف جاده خرمشهر به شلمچه و پل نو ادامه داشت، اما گرمای شدید توان نیروهای دشمن را حسابی بریده بود. تیپ امام حسین (ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی از محور پل نو با هماهنگی فرماندهان در قرارگاه، وارد شهر خرمشهر شد. گردانهای تازه نفس بسیجی هم پشت سرهم وارد منطقه عملیاتی میشدند. به دلیل خستگی و تقدیم دهها شهید و زخمی، بچههای گردان ما را که تا آستانه آزادی خرمشهر در شلمچه میجنگیدند، همگی سوار بر تویوتاها کردند و برای استراحت به موقعیت المهدی انتقال دادند.
یادم است که تعداد زیادی چادر در موقعیت بر پا شده بود. تدارکات تیپ امامحسین (ع) با آوردن آب یخ و شربت و انواع کمپوت، روحیه بچهها را بالا برد. بلندگوی واحد تبلیغات مرتب اخبار جبهه و ورود رزمندگان به داخل شهر خرمشهر را با زدن مارش عملیات؛ اعلام میکرد. شادی و شعف بچهها بابت شنیدن اخبار آزادی خرمشهر باعث شده بود گرمای سوزان خوزستان را فراموش کنیم.
شب بعد از نماز و صرف شام، از فرط خستگی در چادرها بیهوش شدیم. برادر مرتضی شریعتی از فرماندهان گردان متوجه شده بود که نگهبانی در اطراف چادرها نیست؛ لذا یکی از نیروها را بیدار و به او گفته بود: «دو ساعتی در اطراف چادرهای گردان نگهبانی بده، بعد از این مدت نفر دیگری را صدا بزن».
برادر نگهبان دو ساعت شیفت پاسداری از چادرها را داده بود. اما بعد سراغ هر کسی رفته بود تا بیدارش کند، به علت خستگی کسی بیدار نشده بود. بچهها چند شب پشت سرهم نخوابیده بودند و حسابی خسته بودند. ما از اواخر اردیبهشت تا اوایل خرداد بارها و بارها با پاتک تانکهای دشمن مقابله کرده بودیم. به هرحال این برادر نگهبان از همه جا مانده به ناچار وارد چادر ما شده بود تا بلکه از بچههای ما یکی را بیدار کند. چون من اول چادر خوابیده بودم و دم دستش بودم، سعی کرد من را بیدار کند.
آن شب از شدت خستگی و برای در امان بودن از نیش پشهها! یک تخته پتوی مشکی سربازی پر از خاک و خل را روی خودم کشیده بودم. از تکانهای برادر نگهبان به سختی چشمم را باز کردم و دیدم یک نفر بالای سرم نشسته و میگوید: «سید! بلند شو برو نگهبانی بده.» از فرط خستگی دوباره چشمانم را بستم و اعتنایی نکردم. ایشان چند بار دیگر تلاش کرد تا من را بیدار کند، اما نتوانست. به یکباره گفت: «سید... سید! بلند شو نماز صبحت داره قضا میشه!»
همگی ما به نماز و مخصوصاً واجبات حساس بودیم. همیشه جانماز کوچک و مهر داخل جیبمان همراه داشتیم. تا گفت الان نماز صبحت قضا میشود، مانند فنر از جای خودم بلند شدم و روی همان پتوی مشکی تیمم کردم. پتو آن قدر خاک و خلی بود که وقتی دستم را رویش کوبیدم کلی خاک از آن بلند شد و به راحتی تیمم کردم. بعد مهر را از جیبم درآوردم و بدون آنکه بدانم قبله کدام طرف است، دو رکعت نماز صبح خواندم. بعد دوباره مانند برق به زیر پتو برگشتم و خوابیدم! ساعتی بعد با گفتن اذان صبح، دوباره بیدار شدم. با خودم گفتم من که تازه نماز صبح خوانده بودم. کمی گذشت تا متوجه شدم نمازی که چند ساعت پیش خواندم اصلاً نماز صبح نبوده است! تا مدتها، بچهها که این ماجرا را از برادر نگهبان شنیده بودند، آن را به هم تعریف میکردند و میخندیدند.
خاطرهای طنز از جبههها گفتوگو با یک رزمنده دفاع مقدس
تیمم روی خاکهای پتوی سربازیمتن زیر خاطره جالبی از یک رزمنده حاضر در عملیات الیبیتالمقدس است. این خاطره هر چه ماهیتی طنز دارد، اما نشان میدهد که رزمندگان در عملیات سخت تا چه اندازه خستگی و فشارهای جسمی و گاه روحی را تحمل میکردند. این خاطره را از زبان سید مرتضی موسوی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) پیشرو دارید.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.