خاطراتی از دوران دفاع مقدس در گفت‌و‌گوی «جوان» با سردار سیدعلیرضا ربیعی

حاج همت می‌گفت سال‌ها باید بگذرد تا بروجردی را بشناسیم

یکشنبه, 21 خرداد 1402 15:30 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

سردار شهید محمد بروجردی اول خرداد سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید، به همین مناسبت سراغ سردار سیدعلیرضا ربیعی‌هاشمی از بچه‌های قدیمی جبهه و جنگ رفتیم که مدت‌ها همراه و همرزم شهید بروجردی بود

به گزارش خط هشت، سردار شهید محمد بروجردی اول خرداد سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید، به همین مناسبت سراغ سردار سیدعلیرضا ربیعی‌هاشمی از بچه‌های قدیمی جبهه و جنگ رفتیم که مدت‌ها همراه و همرزم شهید بروجردی بود. هر چند زمان انتشار گفت‌و‌گوی ما به زمان سالگرد شهادت بروجردی نرسید، اما سعی کردیم علاوه بر یادکردی از این شهید بزرگوار، به خاطرات سردار ربیعی از روز‌های حضور در جبهه و همین طور همراهی با شهدایی، چون همت و قجه‌ای بپردازیم. سردار ربیعی مسئولیت‌های زیادی هم در جبهه و هم بعد از دفاع مقدس داشته است که یکی از آخرین مسئولیت‌هایش جانشین عملیات قرارگاه ثارالله بود. خودش می‌گوید وقتی که شش سال داشت، دست امام (ره) را پیش از تبعید ایشان بوسیده و از همان زمان مهر ایشان را به دل دارد.


از چه زمانی با نهضت حضرت امام آشنا شدید؟
من متولد سال ۱۳۳۸ در جنوب غرب تهران و محله انبار نفت هستم، اما به گمانم شناسنامه‌ام را دو سال کوچک‌تر گرفته‌اند! چون خوب یادم است ۱۳ خرداد سال ۱۳۴۲ مصادف با روز عاشورا، یک بچه شش ساله بودم و دست برادر کوچک‌ترم را که ۵/۴ سال داشت گرفته بودم و در هیئتی که عمویم رئیس آن بود، شرکت کرده بودیم. دسته این هیئت قبل از ظهر عاشورا داشت به سمت میدان گمرک سابق می‌رفت که یک نفر شعری خواند به این مضمون: قم دشت کربلا/ فیضیه قتلگاه/ خون دل علما/ شد موسم یاری مولانا الخمینی... من نفهمیدم که این شعر از کجا به آن دسته آمد. هر چه بود اسم امام را اولین بار آنجا شنیدم. واقعه فیضیه اوایل همین سال ۱۳۴۲ رخ داده و نام فیضیه و حضرت امام از همین جا در این شعر آمده بود. بعد از عاشورا، من و پدرم به همراه دو نفر از عموهایم و یکی از دوستان‌شان با ماشین پدرم رفتیم قم. قبل از اینکه سخنرانی امام شروع شود، فرصتی پیش آمد تا من دست ایشان و آقا مصطفی پسر فرزند بزرگوار امام را ببوسم. بعد عمو من را روی یک طاقچه‌ای نشاند و گفت: بگو برای سلامتی آیت‌الله خمینی صلوات. هر کاری کرد من خجالت کشیدم و نگفتم. بعد هم که میکروفون بلندگو را آوردند و صحبت‌های حضرت امام شروع شد. صحبت‌های ایشان تازه تمام شده بود که مأمور‌ها ریختند و جو متشنج شد. ما هم سریع سوار ماشین شدیم و از قم به تهران برگشتیم.

پس جریان انقلاب را از همان سال ۱۳۴۲ درک کرده بودید؟
آن موقع که کودک بودم ولی اسم امام در ذهنم ماند، خصوصاً اینکه عمویم را یکی‌دو روز بعد برگشت از قم دستگیر کردند و حتی نامش را جزو اعدامی‌ها قرار دادند، ولی به خواست خدا نجات پیدا کرد. پدرم نوار سخنرانی امام را که ما خدمت ایشان در قم رسیده بودیم آورده بود خانه و همراه رساله بدون جلد ایشان نگه می‌داشت. جلدش را برداشته بود تا مبادا کسی متوجه شود. از ماجرای نوار هم چیزی به ما نگفته بود. چند سال بعد که من و اخوی بزرگ‌تر شده بودیم و به دبیرستان می‌رفتیم، به گمانم سال ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴ بود، نوار سخنرانی امام را در انباری پیدا کردیم و از ترس پدرم زیر یک تخت گوش دادیم. صدای امام قلب‌مان را جلا داد. از همان زمان دیگر وارد جریان انقلاب شدیم و خود من که سال ۱۳۵۷ به خدمت سربازی رفتم، دوبار فرار کردم. بار آخر به فرمان امام که گفته بودند سرباز‌ها پادگان‌ها را ترک کنند، از محل خدمت فرار کردم و همراه مردم به تظاهرات رفتم.

ورودی چه سالی به سپاه هستید؟
از همان اوایل تشکیل سپاه به آن ورود کردم، اما عضویتم رسمی نبود، یعنی از نظامی‌گری خوشم نمی‌آمد. تا سال ۱۳۶۰ که فرمانده پایگاه سپاه در روانسر بودم، هنوز رسماً سپاهی نشده بودم. یک بار که آمدم تهران برای انجام یکسری از کارها، سردار سعید صادقی، مسئول نیروی انسانی گفت: شما حکم فرماندهی سپاه روانسر را از برادر برجرودی دارید و هنوز پاسدار نشده‌اید؟ بیایید و کار‌های گزینش را انجام دهید. من هم قبول کردم و سپاهی شدم. تاریخ عضویتم را از اول دی ماه ۱۳۵۸ زدند، اما تا آنجا که یادم است قبل از این تاریخ در سپاه بودم.

از شهید بروجردی نام بردید، سالگردشان هم به تازگی گذشته است، همراه ایشان به کردستان رفته بودید؟
نه من چند بار قبل از ماجرای پاوه گذری به کردستان رفته بودم. آن زمان هر کسی هر کاری از دستش برمی‌آمد برای اینکه کار انقلاب روی زمین نماند، انجام می‌داد. مثلاً پدرم چند بار میوه بار زد و برای بچه‌های رزمنده به کردستان برد. من هم از این دست کار‌ها انجام می‌دادم. مرداد ۱۳۵۸ که قضیه محاصره پاوه توسط ضدانقلاب پیش آمد، پیام امام برای شکستن حصر این شهر باعث شد به آنجا بروم. از مقطع پاوه به بعد دیگر مستمر در کردستان ماندم. همان جا بار‌ها و بار‌ها از زبان دوستان و بچه‌های محله‌مان مثل سردار جلالی که اکنون فرمانده پدافند غیرعامل است، نام شهید بروجردی را شنیدم. پیش خودم می‌گفتم بروجردی چطور آدمی است که اینقدر تعریفش را می‌کنند. یک بار که در سپاه منطقه ۷ در کرمانشاه بودم، آقای جلالی گفت اگر می‌خواهی بروجردی را ببینی آن گوشه حیات ایستاده است. نگاه کردم دیدم یک نفر انگار آهن‌ربا دارد، هرجا می‌رود بچه‌ها مثل براده‌های آهن دورش را می‌گیرند. رفتم جلو و برای اولین بار بروجردی را دیدم، به جرئت می‌گویم که تا همین الان هیچ پاسداری را به خوش‌تیپی و گیرایی ایشان ندیده‌ام. هر کسی بروجردی را می‌دید و می‌شناخت پیش او ماندگار می‌شد. من هم در کردستان ماندم.

اما در پرونده جهادی شما معاونی گردان سلمان از لشکر ۲۷ هم دیده می‌شود. چه زمانی به جبهه جنوب رفتید؟
من دائم در جبهه غرب و شمال‌غرب بودم، ولی اگر نیاز می‌شد، مثلاً اگر عملیاتی در پیش بود، به خواست و دستور خود شهید بروجردی به جنوب می‌رفتم. بعد از تشکیل تیپ ۲۷ به فرماندهی حاج احمد متوسلیان، اولین عملیاتی که این تیپ شرکت داشت، فتح‌المبین بود. یک ماه قبل از عملیات، شهید بروجردی من و چند نفر از بچه‌ها را برداشت و با خودش به دوکوهه برد. ایشان من را به حاج احمد معرفی کرد و گفت برادر ربیعی در عملیات به شما کمک می‌کند. اگر شهید شد که خوش به حالش، اگر شهید نشد بعد از عملیات دوباره بفرستش بیاید کردستان. قرار شده بود من معاون گردان سلمان شوم که آن موقع شهید قجه‌ای فرماندهش بود. بعد از صحبت‌های شهید بروجردی، حاج احمد نگاهی به من کرد و گفت بلند شوید از این در بروید بیرون، ساختمان بغلی رویش نوشته شده سلمان، آنجا خودتان را به برادر قجه‌ای معرفی کنید. قبلاً صبحت‌هایی هم در مورد شما شده است. من از جایم بلند شدم و در فکر بودم که بروم ساختمان سلمان چه بگویم؟ بگویم برادر قجه‌ای آمدم معاون شما شوم؟ این فکر‌ها باعث شد کمی شل قدم بردارم. از طرفی دیدم حاج احمد نگاهش روی من است. ایشان یک اخلاق جدی داشت و از کردستان با او آشنا بودم. از ترس اینکه مبادا حرفی به من بزند، رویم را برنگرداندم و همان سلانه‌سلانه از در رفتم بیرون. ساختمان سلمان را زود پیدا کردم، اما مردد بودم داخل بروم یا نه که شهید احمد ساربان‌نژاد، فرمانده گروهان سوم از گردان سلمان را دیدم. با ساربان‌نژاد از پادگان ولیعصر (عج) تهران آشنا بودم. همدیگر را دیدیم و خوش‌و‌بش کردیم. احمد گفت بیا برویم داخل منتظرت بودیم. خیالم راحت شد که از قبل در مورد من شنیده‌اند. خلاصه رفتم داخل یک اتاق و دیدم شهید قجه‌ای و فرماندهان گروهان و دسته‌های گردان آنجا هستند. قجه‌ای از جایش بلند شد و خیلی گرم با من خوش‌وبش کرد و گفت ایشان از امروز معاون گردان است.

شهید قجه‌ای را از قبل می‌شناختید؟‌
می‌شناختم ولی از نزدیک ندیده بودم. در مقطعی که فرمانده سپاه روانسر بودم، حاج احمد و حاج همت عملیات محمدرسول الله (ص) را طرح‌ریزی و اجرا کردند. قرار شد من هم تعدادی از نیرو‌های بومی سپاه روانسر را برای کمک به این عملیات اعزام کنم. بچه‌های ما رفتند و در برگشت موضوع عجیبی را تعریف کردند. آن‌ها می‌گفتند این حسین قجه‌ای کیست؟ روی ارتفاعات دزلی که نه کسی می‌تواند بالا برود و نه کسی می‌تواند پایین بیاید، او پیکر دو تن از شهدا را یکی روی این دوشش انداخت و یکی را روی آن دوشش و از آن ارتفاع سخت پایین آورد. این مرد کیست و چطور این همه توان دارد؟ از آنجا من با نام حسین قجه‌ای آشنا شدم تا اینکه او را در دوکوهه و ساختمان گردان سلمان دیدم. از گوش‌های شکسته‌اش مشخص بود که کشتی‌گیر است. جثه ریز و عضلانی داشت. من هم که ورزشکار بودم به شوخی گفتم با هم می‌رویم عملیات و دشمن را لت‌و‌پار می‌کنیم.

در عملیات فتح‌المبین معاون شهید قجه‌ای بودید؟
بله در این عملیات معاون گردان سلمان به فرماندهی حاج حسین قجه‌ای بودم. یک ماه به عملیات مانده بود که به گردان آمدم. یک هفته بعد هم که شناسایی را شروع کردیم. یک بار همراه خود شهید قجه‌ای از رودخانه کرخه عبور کردیم و خودمان را به جاده اندیمشک به دهلران که ۱۰۰ کیلومتر می‌شد، رساندیم. در آن مقطع این جاده تماماً در کنترل عراقی‌ها بود. ماشین‌های‌شان از روی جاده مرتب عبور می‌کردند. این سمت جاده که ما مستقر شدیم، یک کانالی کنده بودند مثل جوی آب که داخلش کابل‌های برق و تلفن و این چیز‌ها را عبور داده بودند. داخل همان کانال کوچک بودیم که شهید قجه‌ای گفت: آن جاده خاکی را که می‌بینی تا بالای فلان تپه رفته، ما باید شب عملیات به آنجا برویم و توپخانه دشمن را تصرف کنیم. این را هم بگویم که از نقطه رهایی تا آمدن کنار این جاده حدود ۱۷ الی ۲۰ کیلومتر راه بود که بچه‌ها شب عملیات باید پیاده آن را طی می‌کردند.

موقع شهادت حاج حسین قجه‌ای همراهش بودید؟
نه من در عملیات فتح خرمشهر که ایشان شهید شد، به قرارگاه فرماندهی مأمور شده بودم، اما شنیدم که حسین و بچه‌های گردان سلمان روی جاده اهواز- خرمشهر جانانه جنگیده بودند. بچه‌های همراه ایشان می‌گفتند که گوش‌های حسین از فرط شلیک آر. پی. جی خون آمده بود. در آخرین لحظات کسی که روی جاده ایستاد و روبه‌روی تانک دشمن مستقیم شلیک کرد، خود حاج حسین قجه‌ای بود. ترس برای او معنا نداشت. خیلی حرف است که لوله تانک به طرفت باشد و بدون هیچ ترسی جلویش بایستی و به سمتش آر. پی. جی شلیک کنی، اما حسین این کار را کرده بود. همزمان هم گلوله تانک به او اصابت کرده و تمام بدنش را سوزانده بود. من پیکرش را دیدم. از شدت سوختگی چیزی از آن باقی نمانده بود.

قبلاً گفته می‌شد تصرف توپخانه دشمن توسط گردان حبیب به فرماندهی شهید وزوایی انجام گرفته است. پس گردان سلمان هم در این ماجرا حضور داشت؟
در منطقه عملیاتی دو رشته تپه وجود داشت؛ یکی علی گره‌زر و دیگری علی گره‌زد که بین‌شان ۵۰۰ متر فاصله بود. روی هر دو تپه هم توپخانه دشمن مستقر بود. بچه‌های گردان حبیب به فرماندهی شهید وزوایی باید یک رشته از این تپه‌ها را تصرف می‌کردند و ما هم یک رشته دیگر را، البته بچه‌های گردان حمزه هم در این محور عملیاتی حضور داشتند. به هر حال شب عملیات دو گروهان از گردان سلمان همراه بنده که معاون فرمانده گردان بودم برای تصرف توپخانه دشمن حرکت کردیم. یک گروهان دیگر هم که فرمانده‌اش شهید ساربان‌نژاد بود، همراه خود شهید قجه‌ای برای شکستن خط دشمن رفتند. توپخانه‌ها معمولاً یک‌سوم بردشان را می‌آیند عقب خط خودشان مستقر می‌شوند. مثلاً توپ ۱۲۲ و ۱۳۰ که ۳۰ کیلومتر برد دارند، ۱۰ کیلومتر عقب‌تر از خط خودشان مستقر می‌شوند، لذا شهید قجه‌ای و گروهان سوم گردان سلمان که همراهش بودند، ۱۰ کیلومتر عقب‌تر از ما به خط اول دشمن می‌زدند. ما هم که به عمق خط اول دشمن رفته بودیم تا به توپخانه دسترسی پیدا کنیم. آن شب بچه‌های ما از نقطه رهایی حدود ۲۰ کیلومتر راه را هر طور شده طی کردند و گرگ‌ومیش صبح به جاده آسفالته دهلران- اندیمشک رسیدیم. من که قبلاً به شناسایی این منطقه رفته بودم، فرماندهان دو گروهان همراهم را توجیه کردم. وقتی که تردد ماشین‌های دشمن روی جاده کم شد، بچه‌ها را برای تصرف توپخانه دشمن به آن طرف جاده فرستادم. خودم ماندم تا آخرین نفر به بالای تپه بروم، چون امکان داشت تعدادی از نفرات از فرط خستگی خواب‌شان ببرد. دم‌د‌م‌های صبح که قاعدتاً عملیات آغاز می‌شد، به بیسیم‌چی گفتم بیسیم را روشن کند. شنیدم که حاج احمد دستور حمله داد و بچه‌های شهید قجه‌ای هم ۱۰ کیلوتر آن طرف‌تر از ما به خط دشمن زدند. در همین حین یک کامیون عراقی از روی جاده رد شد. یکی از بچه‌های آر. پی. جی‌زن که کنارم بود، کامیون را زد و منفجر شد. بعد‌ها من فیلم انهدام این کامیون را دیدم، اما نمی‌دانم چه کسی ضبط کرده بود. بعد من و برادر ناصر جدی که الان هم باهم ارتباط داریم، همراه این برادر آر. پی. جی‌زن و بیسیم‌چی به بالای تپه رفتیم. آنجا دیدم بچه‌ها همه عراقی‌ها را اسیر کرده‌اند و توپخانه دشمن بدون تلفاتی از طرف ما، صحیح و سالم تصرف شده است. تقریباً با یک تأخیر نیم‌ساعته‌ای، بچه‌های گردان حبیب هم تپه دوم و توپخانه مستقر روی آن را تصرف کردند. ناصر دوربین داشت و لحظات اسارت و غنیمت گرفتن توپخانه دشمن را ضبط کرده است. عراقی‌ها بین دو تپه تونل کنده بودند. خیلی از سربازهای‌شان داخل این تونل و کمد‌هایی که برای خودشان ایجاده کرده بودند، مخفی بودند. تا چند ساعت بعد مشغول اسارت گرفتن آن‌ها بودیم.
غیر از عملیات فتح‌المبین باز هم برای شرکت در عملیات سنگین به جنوب آمدید؟
تقریباً هر بار که عملیاتی می‌شد، شهید بروجردی من را به جنوب می‌فرستاد. در عملیات الی‌بیت‌المقدس یا آزادسازی خرمشهر (در قرارگاه فرماندهی بودم)، والفجریک و چند عملیات دیگر هم حضور داشتم. در والفجریک همراه گردان کمیل بودم. ابتدا برادر ارسنجانی فرمانده گردان بود که حین عملیات مجروح شد و شهید سعید مهتدی فرماندهی را بر عهده گرفت. او بعد‌ها همراه شهید احمد کاظمی در سانحه سقوط هواپیما به شهادت رسید. مهتدی در عملیات مختلف ۳۵ بار مجروح شده بود. در هر عملیاتی که شرکت می‌کرد، مجروح می‌شد. تنها عملیاتی که ایشان مجروحیت نیافت، همین عملیات والفجریک بود! با وجود آنکه دشمن خیلی هم آتش سنگینی می‌ریخت برای ما جای تعجب داشت که چرا مهتدی مجروح نشد (می‌خندد).

یک تصویری شما با شهید همت و شهید زین‌الدین دارید، مربوط به چه زمانی می‌شود؟
این عکس مربوط به زمانی می‌شود که تیپ قدس را تشکیل داده بودیم. این تیپ ابتدا یک گردان بود به فرماندهی حاج حسین رستگارپناه. در زمان ایشان تبدیل به دو گردان منفی شده بود که بنده آن را تحویل گرفتم و تا حد تیپ و بعد لشکر ارتقا و سپس به شهید همدانی تحویل دادیم. زمانی که فرماندهی تیپ قدس را بر عهده داشتم، خب فرمانده شده بودم (می‌خندد) و همان روز‌ها بود که این عکس را همراه شهید همت و شهید زین‌الدین انداختیم، البته شهید همت من را از مقطع حضورم در لشکر ۲۷ می‌شناخت و باهم رفیق بودیم. یک مدتی هم بازرس لشکر ۲۷ از طرف قرارگاه شده بودم. زمانی که فرماندهی پایگاه شمیرانات جماران را بر عهده داشتم، حاج همت از من می‌خواست بچه‌های نخبه‌ام را به او معرفی کنم تا در کادر لشکر از آن‌ها استفاده کند.

در صحبت‌های‌مان چند بار اسم شهید بروجردی آمد. سالگرد شهادت ایشان هم در همین ماه خرداد است. خوب است پایان این گفتگو را به یاد ایشان اختصاص بدهیم.
شهید بروجردی به معنای واقعی کلمه مسیح کردستان بود. قبلاً در صحبت‌هایم عرض کردم که هر کسی او را می‌دید و می‌شناخت، محال بود رهایش کند. همین الان من به کردستان رفت‌وآمد دارم. خیلی از بومی‌های قدیمی که هنوز بروجردی را به یاد دارند، می‌گویند ما در نماز شب‌مان، ابتدا شهید بروجردی و بعد شهید ناصر کاظمی را دعا می‌کنیم. ناصر کاظمی که استعداد نظامی فوق‌العاده‌ای داشت از نیرو‌های مورد اعتماد شهید بروجردی بود. اصلاً بروجردی خودش می‌گفت که ناصر کاظمی کشف من است. بروجردی شخصیت عجیبی داشت. استعدادیابی و کادرپروری ایشان نظیر نداشت. بهترین تعریف برای شهید بروجردی کلامی است که حاج همت بعد از شهادت ایشان در بازار تهران گفت. می‌دانید که حاج همت و حاج احمد و حتی شهید خرازی از آستین شهید بروجردی بیرون آمده‌اند. به جرئت می‌توان گفت که ۴۰ فرمانده بزرگ و نام آشنای دفاع مقدس همگی نیرو‌های شهید بروجردی در کردستان بودند و از آنجا به جبهه‌های جنگ تحمیلی معرفی شدند. وقتی که بروجردی شهید شد، پیکرش را از خیابان ۱۵ خرداد تشییع کردند. شهید همت در بازار برای مردم و بازاری‌ها سخنرانی کرد. حیف که کسی به فکرش نرسید از این سخنرانی فیلم یا نواری ضبط کند. امکاناتی هم نبود. یادم است که شهید همت گفت: نمی‌دانم چه مدتی باید بگذرد تا ما رزمنده‌ها و مردم بتوانیم بروجردی را بشناسیم. حالا حالا‌ها زمان می‌برد تا بتوانیم این شخصیت بزرگ را بشناسیم.

 
 
 
خواندن 130 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family