به گزارش خط هشت، حسینیه امام خمینی (ره) پر بود از نگاهها، آرزوها و اشکهایی که باهم عجین شدند و لحظات زیبا و بهیادماندنی را ثبت کردند. همه آمده بودند؛ پیر و جوان و همه آنهایی که برای این روز خاطرهانگیز لحظهشماری میکردند. حسینیه امام خمینی (ره) میزبان خانواده شهدایی بود که به دیدار رهبر آمدند. همهشان در صف اول حسینیه بهخط شده بودند، خوب که نگاه میکردید، کمتر پدر و مادر شهیدی را میدیدید که قد خم نکرده باشند، آمده بودند تا بار دیگر تجدیدپیمان کنند و به عرض امامشان برسانند که اگر امروز فرزندان، همسران، پدران و برادرانشان نیستند، اما آنها با صلابت ایستادهاند و اجازه دخالت به اغیار نخواهند داد. خیلیهایشان پر بودند از یاد و خاطره شهدایشان، پر از حرفها و حکایتها، فقط منتظر یک اشاره بودند که از پس سالیان دور و دراز تورق شوند. همسر شهید محمد دانشپرور از شهدای دوران دفاع مقدس و همسر شهید مدافع حرم احسان کربلایی همراه و همگام ما شدند تا از سیره و سبک زندگی شهدایشان بگویند و از شکوه این دیدار روایت کنند.
همراهش شدم تا در ثواب جهادش شریک باشم
فاطمه دانشپرور، همسر شهید محمد دانشپرور از شهدای دوران دفاع مقدس
بعد مسافت و دوری راه برایشان اهمیتی نداشت. برخیشان ساعتها در مسیر بودند تا خودشان را به جمع عاشقان دیدار با رهبری برسانند. همسر شهید محمد دانشپرور یکی از همین صدها نفر بود. او خودش را از استان یزد به حسینیه امام خمینی (ره) رسانده بود. ۲۴ مهر ماه سال ۱۳۶۵ تاریخی است که هیچ گاه از ذهن او بیرون نمیرود؛ روزی که برای همیشه یار و همراه زندگیاش را از دست داد، روزی که او ماند با چهار فرزند قدونیمقد به یادگار مانده از شهید؛ فرزندانی که به شکر خدا در راه اهل بیت (ع) و شهدا ثابتقدم ماندند.
از موتورسازی تا تأسیسات فرودگاه
فاطمه دانشپرور، همسر شهید محمد دانشپرور از زندگی شهید اینگونه روایت میکند: «محمد در آغازین روز سال ۱۳۳۱ در خانوادهای مذهبی متولد شد. پدر خانواده کشاورز بود و با دسترنج کار کشاورزی رزق حلال اهل خانه را تأمین میکرد. محمد فرزند ششم و پسر سوم خانواده بود. شرایط زندگی و خانواده به گونهای بود که در دوران تحصیلش به کار مشغول بود. او هر چه بزرگ میشد بر مجاهدت و سختکوشیاش افزون میشد. فعالیتهایش در دوران انقلاب بسیار چشمگیر بود. شهید محمد دانشپرور علاوه بر توضیح اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام در میان مردم و جوانان علاقهمند به انقلاب، به افشاگری و تبیین مبانی انقلاب بین مردم محله و همکاران خویش میپرداخت. ایشان مرید امام خمینی (ره) بود. محمد در پی تأمین رزق حلال بود، کار برایش عیب و عار نبود. او به شغلهایی نظیر موتورسازی و لولهکشی مشغول شد و از همان جا بود که به کارهای فنی علاقهمند شد و بعد از چندین سال نهایتاً در سال ۱۳۵۴ در قسمت تأسیسات فرودگاه شهید صدوقی یزد استخدام شد.
همراهی با شهید
حضرت آقا در میان بیاناتشان در جمع خانواده شهدا «گذشت پدران و مادران از فرزندان دلبندشان و گذشت همسران شهیدان از محبت عاشقانه و آتشین به همسرانشان را اوج نیکوکاری و انفاق در راه خدا دانستند»؛ اشارهای بسیار نیک و شایسته که در میان همسرانههای روایتشده از شهدا و واگویههای فاطمه دانشپرور، همسر شهید محمد دانشپرور به خوبی مشهود بود. او میگوید: «سال ۱۳۵۵ بود که زندگی مشترکم را با محمد آغاز کردم. حاصل این زندگی مشترک چهار فرزند به نامهای حیدر، حمیده، هادی و حامد بود. شاید روزهای نبود همسرم برای من با وجود بچهها و شرایط آن زمان سخت و دشوار بود، ولی به خواست همسرم احترام میگذاشتم و میدانستم همراهی او در مسیر شهدا مرا در ثواب کار او شریک خواهد کرد.
خادمالشهدای شهید
خادمی شهدا یکی از شاخصههای اخلاقی برجسته شهید محمد دانشپرور بود؛ خصلتی که میان خاطرات همسر شهید بارها شنیدهایم. او میگوید: محمد تا آنجا که فرصت داشت و میتوانست کارهای امور مربوط به خانواده شهدا را بر عهده میگرفت و سعی بر آن داشت کسی متوجه این موضوع نشود. ایشان به خانوادهها و همچنین خانوادههایی که سرپرست آنها در جبهه بودند، سر میزدند و اگر احیاناً مشکلی برایشان وجود داشت، در جهت رفع آن انجام وظیفه میکردند. گاهی حقالزحمه خود را برای خرید پتو و چراغ نفتی برای مستمندان اختصاص میداد؛ امورات خیرخواهانهای که ما بعد از شهادتش متوجه آن شدیم.
امربهمعروف و نهیازمنکر
همسرم در کارهایش بینهایت منظم و مرتب و در امر حفظ بیتالمال و پایمالنکردن حقوق دیگران کوشا بود. به امربهمعروف و نهیازمنکر تأکید زیادی داشت و خودش عامل به این مورد و در این موارد زبانزد اهالی محل بود. محمد عضو انجمن اسلامی بسیج ادارات و همچنین عضو انجمن اولیا و مربیان مدارس محل بود. ایشان یکی از بانیان برگزاری جلسه قرآن در روزهای چهارشنبه محله ما بود که تا به امروز تداوم دارد و در حال حاضر توسط اهالی محل به یاد شهید به صورت منظم برگزار میشود.
۲۴ مهر ماه سال ۱۳۶۵
سال ۱۳۶۴ حکم سرپرستی قسمت تأسیسات فرودگاه شهید آیتالله صدوقی یزد به نام شهید محمد دانشپرور صادر شد، اما هیچ کدام از این سمتها و مسئولیتها مانع تصمیمش برای حضور در جبهه نشد. او قالوا بلی گویان در تبعیت از حکم جهاد امام بعد از نوشتن وصیتنامهاش راهی جبهه شد. ایشان در سه مرحله، در تاریخ ۹ اسفند ماه سال ۱۳۶۲، چهارم اسفند ماه سال ۱۳۶۳ و ۳۰ شهریورماه سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد و نهایتاً در تاریخ ۲۴ مهرماه در سال ۱۳۶۵ به فیض شهادت نائل شد. همسرش میگوید: «محمد عاشق امام حسین (ع) بود. او در همان مسیری قدم گذاشت که تداوم نهضت عاشورا و قیام امام حسین (ع) را در خود داشت.»
جایگرفته در خلد برین
همرزمانش از لحظه شهادتش اینگونه برای ما روایت کردهاند که ایشان حین خنثی کردن میدان مین برای مهیا کردن منطقه برای اجرای عملیات با اصابت ترکش به بدنش به شهادت رسید و پیکرش بعد از تشییع در گلزار شهدای مرکزی یزد «خلد برین» به خاک سپرده شد. خبر شهادت همسرم را از طریق اهالی محل و اعضای پایگاه مسجد آلرسول مطلع شدم.
لبیک به ولایت
چشمهای گریان و اشکهای بیامان این همسر شهید در میان صحبتهای آقا توجه لنز دوربینها را به همراه داشت. فاطمه دانشپرور پیشگام شد و گوش به امر رهبری برای روایت زندگی مجاهد خانهاش شهید محمد دانشپرور کنارمان نشست و مختصری از سیره و سبک زندگی همسرش برایمان روایت کرد. روایتهای زنانه از همراهی و همسنگری مردان در روزهای جنگ و جبهه سند پرافتخاری است که تاریخ دفاع مقدس را روح و جان بخشیده است؛ زنانی که هنوز هم جنگ برایشان تمام نشده است و همچنان ایستاده پا در رکاب ولایت ایستادهاند و سلاح مردان خانه را به دوش گرفتهاند.
دستنوشتهای از شهید
همسر شهید در ادامه به دستنوشتهای بهیادگارمانده از شهید هم اشاره میکند که خود شهید در آن از روزهای جبهه و از چگونگی ورودش به جنگ روایت میکند: من حقیر پس از پیروزی انقلاب و درگیری در کردستان و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی خودم را آماده شرکت در جنگ و خدمت به اسلام دیدم و بعد از مدتی خودسازی آمادگی حضور در جبهه را داشتم، اما محل کارم سد راه میشد. چندین مرتبه از اداره درخواست کردم ولی رئیس اداره موافقت نمیکردند و به من میگفتند که وجود شما در اینجا مورد نیاز است تا اینکه مسئله «طرح لبیک» پیش آمد و من فرم مربوط را تکمیل کردم و سرانجام در تاریخ ۲۵ بهمن سال ۱۳۶۲ انتظار به پایان رسید. روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد اعلام کرد برادران هر چه زودتر اعلام آمادگی خود را اعلام کنند و من سریع این کار را انجام دادم. من در صبح پنجشنبه ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۲ به محل بسیج رفتم و وسایل خود را تحویل گرفتم، سپس به خانواده پدر و مادر و همسر و فرزندان سری زدم و پس از ملاقات کوتاه خداحافظی کردم و به طرف سپاه راه افتادم، پس از تجمع برادران در سپاه بعد از راهپیمایی به طرف حظیره و خواندن نماز مغرب و عشا و برپا کردن دعای توسل ساعت ۱۰ شب از یزد خارج شدیم و به طرف اهواز راه افتادیم، جمعهصبح ۲۸ بهمن سال ۱۳۶۲ در شیراز نماز صبح را بهجا آوردیم و بعد از ظهر به بهبهان رفتیم و حدود ۹ شب وارد پادگان شهید عاصیزاده، مقر تیپ الغدیر یزد شدیم و بعد از سه روز به لشکر احتیاط قدس منطقه ۶ کشور حرکت کردیم و...
حاجتی جز شهادت نداشت
همسر شهید احسان کربلاییپور از شهدای مدافع حرم، شهید راه نابودی اسرائیل
«اینها همه الگویند. جوان احتیاج به الگو دارد. اینها الگوهای زنده کشور ما و جوانهای ما محسوب میشوند. یاد اینها باید زنده بماند. چه کسی یاد اینها را میتواند زنده نگه دارد؟ پدران، مادران، آنهایی که اینها را بزرگ کردند، آن همسری که مدتی با اینها زندگی کرده. رفتارهای اینها، پایبندیهای اینها، دلبستگیهای دینیشان، دلبستگیهای اجتماعیشان، دلبستگیهای عاطفیشان، اینها را شرح بدهند. اینها همه درس است. همه آنچه در خاطره شماها از شهیدانتان وجود دارد، اینها همه درس است، اینها باید گفته بشود، اینها باید منتشر بشود، اینها باید مورد استفاده نسل جوان کشور قرار بگیرد...». صحبتهای حضرت آقا در دیدار و در جمع خانواده شهدا را همراه با عصمت امیدی، همسر شهید مدافع حرم احسان کربلاییپور مرور میکنیم. خانم امیدی بر خود لازم میداند سیره و سبک شهدای مدافع حرم روایت شود تا بشود الگویی برای نسل جدیدی که انقلاب و جنگ را ندیدهاند. باید این روایتها نوشته و خوانده شود که جوان امروزی بداند همین شهید مدافع حرمی که در کوچه و خیابان و شاید هم در همسایگی محل زندگیاش بوده چطور رخت شهادت به تن کرده است. جوان امروزی باید بخواند و بداند از زمینی بودن تا آسمانیشدن فاصله زیادی نیست و فقط عزم و اراده جدی میطلبد و این را نیک به یاد داشته باشد که به فرموده سردار شهید حاج قاسم سلیمانی «شرط شهید شدن، شهید بودن است»، به این جای همکلامی که میرسم، همسر شهید میگوید: «من خود شاهد تلاش پیگیر آقا احسان در مبارزه با نفس بودهام؛ مبارزهای نفسگیر در میدان جهاد اکبر... به راستی همین تداوم و همت بالایش هم عاقبتی، چون شهادت را نصیبش کرد.»
میخوانم «لاحول و لا قوه الا بالله»
خانم عصمت امیدی همسر شهید احسان کربلاییپور، متولد سال۱۳۶۲ و اهل خوزستان است. ایشان از جهاد و شهادتی روایت میکند که پیش از اینها نیز در میان اهل خانهاش وجود داشت، او میگوید: پدروعموهایم دردوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشتند. یکی از عموهایم در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. پدر آقا احسان هم از رزمندگان دوران دفاع مقدس است.
ایشان در ادامه از چگونگی حضورش در حسینیه امام خمینی و دیدار با رهبری میگوید: «از دفتر سردار حاجیزاده تماس گرفتند و خبر دیدار را به ما اطلاع دادند. ابتدا تصور میکردم که دیدار خصوصی است، خیلی خوشحال شدم. با خودم فکر میکردم زمانی که چشمم به جمال حضرت آقا روشن شد، پیغام آقا احسان را به ایشان میگویم. دخترم فاطمه هم شعری آماده کرده بود که برای آقا بخواند، اما بعد که پرسوجو کردم، متوجه شدم دیدار عمومی و برای تمام خانوادههای شهداست. تصوراتم به هم ریخت. کمی دلم گرفت، اما با خود گفتم دیدن حضرت آقا و حضور در جایی که ایشان نفس میکشند، از الطاف خداست که نصیب من و بچهها میشود، لذا برای رسیدن وقت ملاقات لحظهشماری میکردم. قبلاً بارها به حسینیه امام رفته بودم و هر بار سعی میکردم کمی جلوتر بنشینم تا بتوانم جمال آقا را زیارت کنم. وقتی هم که مینشینم، منتظر میشوم و چشمم به پرده است که کنار برود و حضرت آقا مثل نور بتابند. هر بار با دیدن ایشان اشک میریزم و مدام برایش لاحول ولا قوه الا بالله میخوانم و خدا را شکر میکنم از اینکه سایه رهبری مقتدر و دوستداشتنی بر سر ماست. پدر مهربانی که گرمای محبتش ما را دلگرم به زندگی میکند.»
مادر، درد پا و قاب عکس شهید
همسر شهید مدافع حرم احسان کربلاییپور از مادران شهدا و شوق زیارت آقا میگوید: در میان جمع مشتاقان و حاضران در حسینیه امام خمینی (ره) مادران شهدایی را میدیدم که ۳۰ یا ۴۰ سال منتظر این لحظه بودند. در این میان یک اتفاق خیلی قشنگی هم افتاد که به نظرم بسیار جالب بود؛ مادر شهیدی را دیدم که سنش بالا بود، عکس فرزند شهیدش را به دست گرفته بود. با پاهایی که به شدت درد میکرد، دائم سرش را این طرف و آن طرف میکشید تا بتواند از پشت سر یکی از خادمان حسینیه که جلویش نشسته بود، آقا را زیارت کند. یکی از مسئولان که این شرایط را دید از آن خانم خادم که جلو نشسته بودند، خواست جایشان را جابهجا کنند تا مادر شهید بتواند آقا را به راحتی زیارت کند. این رفتار و این احترامی که برای مادر شهید قائل شدند، خیلی برای من جذاب بود.»
بسیجی و خطمقدم
ایشان در ادامه از حضور همسرش در جبهه مقاومت سوریه میگوید: «آقا احسان از همان سالهای ابتدایی آغاز درگیری داعش در جبهه مقاومت حضور داشتند، منتها مأموریتهایش کوتاهمدت بود. شرایط کاری به ایشان اجازه نمیداد در خط مقدم باشد و این موضوع همه فکرش را مشغول کرده بود. احسان دوست داشت به عنوان رزمنده به خط برود، ولی خب محل کارش موافقت نمیکردند، حتی گاهی مصمم میشد از سپاه بیرون بیاید و به عنوان یک بسیجی به سوریه اعزام شود، اما باز هم با این تصمیم ایشان موافقت نشد، اما احسان دستبردار نبود و برای همین محل کارش را تغییر داد و به قسمت دیگری از سپاه منتقل شد. در مدت سه سال اخیری که در محل جدید خدمت میکرد، مأموریتهایش هم بیشتر شده بود و مدتزمان بیشتری را در سوریه حضور داشت تا اینکه در مأموریت آخرش در ۱۶ اسفند سال۱۴۰۰ با هدف مستقیم موشکهای جنگنده اسرائیل به شهادت رسید.»
پشت میزنشین نبود
اگر نبود همراهی همسران شهدا در روزهای جهاد و مقاومت و ایثار بانوان مقاومت، شاید امروز شاهد این امنیت نبودیم. همسر شهید میگوید: «من هیچ وقت با حضورش در جهاد و جبهه مخالفت نمیکردم، ولی بعضی از اوقات که میدیدم خیلی سختی میکشد و کارشان زیاد است، میگفتم چرا پیشنهاد کارهای سبکتر را که درگیری کمتری دارد، نمیپذیرید؟ ایشان میگفت: نه خانم، من آدم پشت میز نشستن نیستم و با لبخندی ادامه میداد و میگفت که من نامزد گلولهها هستم. کسی از مسئولیت و از درجه و از مأموریتهای ایشان اطلاع نداشت، اما شوق ایشان به شهادت از کسی پوشیده نبود. هر وقت صحبت از رفتن و جهاد و شهادت میشد به مادرشان میگفتند: مادر جان دعا کن شهید بشوم. مادرشان هم میگفتند: دعا میکنم هنگام ظهور در رکاب امام زمان (عج) شهید بشوی، اما حالا زود است فرزندانت کوچک هستند.» من همیشه اول برای خودم از خدا طلب شهادت میکردم و بعد برای همسرم، البته ایشان لیاقت این را داشتند و دعاها در حقشان مستجاب شد.
از تهیه لواشک و پیتزا تا کاشت گل
خیلی مهربان بود. وقتی از سرکار به خانه میآمد با وجود اینکه خیلی خسته بود، از من میخواست استراحت کنم و باقی کارها را به دست میگرفت. میگفت دیگر بچهها را به من بسپار. وقتی میرفتم اتاق استراحت کنم، اگر یکی از بچهها میآمد در اتاق، بابایش با صدای آهسته که فکر میکرد من خوابم میگفت: بیا، بیا اینجا، مامان خوابه، وقتی بیدار میشدم و میدیدم خانه را با بچهها تمیز کردهاند و غذا پختهاند، خیلی حس خوبی به من میداد. میرفت سر یخچال با میوههایی که مدتی در یخچال مانده بود لواشک درست میکرد. هیچ وقت نتوانستم مثل او درست کنم، میپرسیدم چطور درست کردی میخندید و میگفت نه دیگر این فرمول سرآشپز است. نمیتوانم به کسی بگویم. پیتزاهای خوشمزهای درست میکرد، قشنگی کارهایش این بود که وقتی میخواست هر کاری انجام دهد، چه آشپزی، چه تمیز کردن خانه، چه باغبانی، از همه کمک میگرفت و مشارکتشان میداد، حتی به فاطمه کوچولو هم کار میداد. در کل شور و انرژی در خانه به پا میکرد. مثلاً برای پیتزا خودش خمیر درست میکرد، به عباس میگفت سس بریز، به محمدصادق میگفت پنیر بریز. مواد را باهم خرد میکردند یا مثلاً اگر جمعهای در خانه بود، سفره پهن میکرد وسط هال، همه گلدانها را میگذاشت وسط، با بچهها شروع میکرد خاک گلدانها را عوض کردن و قلمه زدن، یکی آب میآورد، یکی بیلچه میزد. خیلی خوش میگذشت. بعد یکییکی گلدانهایی را که درست میشد، میچید سر جایش... به بچهها خیلی حساس بود. وقتهایی که در خانه بود، با بچهها فوتبال بازی میکرد یا کشتی میگرفت. وقتهایی که کارش زیاد بود و نمیرسید برای بچهها وقت بگذارد، ناراحت بود، میگفت: چند وقت است با بچهها بازی نکردهام، برایشان وقت نگذاشتهام، آنها را بیرون نبردهام. من هم میگفتم: نگرانشان نباش. از صبح تا شب بازی کردهاند، پارک بودهاند و.
هدیه روز پاسدار؛ شهادت
خانم امیدی به سفر آخر همسرش اشاره میکند و میگوید: آخرین مرتبهای که اعزام شد، من خیلی دلتنگش شدم، دلم میخواست برگردد. نمیخواستم به این زودیها شهید شود، با خودم میگفتم خب الان زود است، انشاءالله اگر خواست خدا باشد بعداً یا وقتی بچهها بزرگ شدند، اما یک روز بعد از نماز صبح سر سجاده نشسته بودم، در خلوت خودم با خدا فکر میکردم که اگر آقا احسان برگردد، چند روز دیگر عید نوروز است (ما معمولاً ایام عید به جنوب میرفتیم و سال تحویل را در مناطق جنگی بودیم) اگر در مسیر راه تصادف کنیم و خدایی ناکرده بلایی سرش بیاید، چقدر سخت است. جالب است آن لحظه به این فکر نمیکردم که خب اگر تصادف بشود، ما هم در همان ماشین هستیم، آن لحظه من فقط به آقا احسان فکر میکردم، به اینکه همیشه وقتی صحبت از مرگ میشد، میگفت چقدر سخت است آدم بمیرد و شهید نشود، برایم دعا کن شهید بشوم. فکر مردن طبیعی به او حس خفگی میداد و به هم میریخت. همان جا سر همان سجاده نماز صبح گفتم: خدایا اگر قرار است اتفاقی بیفتد من راضیام شهید شود. نمیدانم انگار این دعا از ته قلبم برآمد و آن دلبستگی و تعلق خاطر را به یک باره از وجودم کند. همیشه دعا میکردم، ولی این دفعه... جالبتر اینکه همان شب شهادت هم مادرشان با توسل به حضرت عباس (ع) از ایشان خواسته بود حاجت قلبی احسان را بدهد، غافل از اینکه احسان دیگر هیچ حاجتی جز شهادت نداشت...
شهید محمدمهدی لطفینیاسر
احسان جان که در روز شهادت امام حسین (ع) به دنیا آمده بود، در شام تولد امام حسین (ع) و بامداد تولد حضرت عباس (ع) ساعت ۵ صبح به دست خصمترین دشمن پلید، اسرائیل در ۱۶اسفند سال۱۴۰۰ به شهادت رسید و بهترین هدیه روز پاسدار را از امام حسین (ع) گرفت. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای علیبنجعفر (ع) قم طبق وصیت خودشان در جوار رفیق شهیدشان شهید محمدمهدی لطفینیاسر به خاک سپردیم. خوب به یاد دارم بچهها برای روز پدر و روز پاسدار برای پدرشان نقاشی کشیده و کاردستی درست کرده بودند، میخواستند وقتی بابایشان میآید، غافلگیرش کنند، اما شهادت پدر آنها را غافلگیر کرد...
مسیر را به عشق دیدار پیاده طی کردیم
حاج محمد کرمی، پدر شهید اسماعیل کرمی از شهدای حادثه تروریستی خاش- زاهدان
رمضانعلی کرمی معروف به حاج محمد هم از خمینیشهر اصفهان آمده بود؛ آمده بود برای تجدید پیمان با رهبری، آمده بود تا جمال یار دلتنگیاش را تسلی ببخشد، آمده بود برای گفتن حرفهایی که هیچ کس محرم شنیدنش نیست... متن پیش رو ماحصل گفتوشنود خودمانی ما با این پدر شهید است.
از لولهسازی تا نگهبانی کوچه و خیابان
حاج محمد پنج فرزند دارد و شهید اسماعیل کرمی فرزند اول اوست. همان ابتدا از روزها و خاطرات انقلابیاش اینگونه روایت میکند: قبل از پیروزی انقلاب در ایام حکومت نظامی و با تعطیلی کارخانهها، با فرار شاه ظالم به همراه دیگر کارگران حدود سه ماه هر روز به اصفهان میرفتم، در راهپیمایی شرکت میکردم و شعار مرگ بر امریکا و مرگ بر شاه سر میدادم. در دوران انقلاب با وجودی که پنج فرزند کوچک داشتم و صبحها به کارخانه لولهسازی میرفتم، شبها با دیگر دوستان نگهبانی میدادیم. اسماعیل متولد اول شهریور ماه سال۱۳۵۱ بود، اما به خاطر علاقهام به اینکه زودتر به مدرسه برود، شناسنامهاش را یک سال بزرگتر گرفتم. او در خانوادهای مذهبی و انقلابی بزرگ شد. از همان بچگی او را با خودم به مسجد میبردم.
الگویی مثل حسین
از جهاد خانواده در روزهای جبهه و جنگ که میپرسم، پدر به خاطره حضور پدرش در جبهه و واکس زدن کفش رزمندهها اشاره میکند: خانه من در نزدیک خانه پدر حاج قاسم بود. پدرم زمان جنگ شش سال به جبهه رفت و به رزمندگان خدمترسانی کرد، هر چند سنش بالا بود و شرایط جنگیدن نداشت، اما صلواتی کفشهای رزمندگان را واکس میزد. برادر کوچکم حسین هم که شش سال از پسرم اسماعیل بزرگتر بود از سن ۱۴سالگی به جبهه رفت. شش سال هم در جبهه جنگید و هم درس خواند و نهایتاً در سن ۲۰سالگی در ۲۰ مهر سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. در دوران جنگ من که فرزند ارشد خانواده بودم به پدرم در امر کشاورزی کمک میکردم و همزمان صبح تا عصر به کارخانه لولهسازی میرفتم و در سال ۱۳۶۷ به مدت یک ماه در دوره اسلحهشناسی شرکت کردم. آمادگی قبل از اعزام به جبهه داشتم، اما در زمان اعزام توافق شد و من در حسرت حضور در جبهه ماندم و توفیق شرکت نداشتم.
اما شهادت عمو برای اسماعیل نقطه آغاز بود؛ آغازی برای جهاد. عمو حسین الگوی اسماعیل بود. او با علاقهای که به نظام و کشور داشت، بعد از تحصیلات دانشگاه به استخدام سپاه درآمد.
۲۴بهمن سال۱۳۹۷ حادثه تروریستی خاش- زاهدان
در ادامه پدر شهید از شهادتی میگوید که روزهای جبهه، جنگ و شهادت برادرش حسین کرمی را در دوران دفاع مقدس تداعی میکند: پسرم اسماعیل یک سالی بود که به منطقه مرزی سراوان در سیستانوبلوچستان اعزام شده بود. اسماعیل به صورت داوطلبانه و جهادی در جهت رفع محرومیتزدایی و تأمین امنیت آن منطقه همراه با دیگر همرزمانش از لشکر۱۴ امام حسین (ع) اصفهان راهی منطقه سیستانوبلوچستان میشود. روز چهارشنبه ۲۴بهمن سال۱۳۹۷ نزدیک غروب آفتاب در حالی که اتوبوس حامل پاسداران اصفهان از مأموریت بازمیگشتند، در مسیر
خاش- زاهدان طی یک حمله تروریستی مورد هدف قرار گرفتند و اسماعیل و ۲۶تن از همرزمانش به فیض شهادت نائل شدند. حال جاماندگان!
این پدر شهید از اوضاع و احوال مادر شهید اینگونه روایت میکند: همسرم بعد از شهادت اسماعیل دیگر مثل قبل نیست. دو سالی است که دیگر نمیتواند روی دو پایش حرکت کند و با واکر راه میرود. من هر هفته با چرخ ویلچر بر سر مزار فرزندمان میبرمش تا با فرزند شهیدمان دیدار تازه کند.
دلتنگ اسماعیل
پدر شهید بغضهایش را فرو میبرد و از دلتنگی و اشکهایی روایت میکند که در نبود اسماعیل سراغش میآید: مسلماً نبودن فرزندم اسماعیل برای من، مادر، خواهران، برادرش، همسر و فرزندانش بسیار سخت است، اما چه کنیم که خواست خدا بر این بود. آرزوی اسماعیل، شهادت بود. خوشحالیم که به آرزویش رسید، انشاءالله آن دنیا شفیع ما باشد و دعا کند ما هم عاقبتبخیر شویم. گاهی وقتها که روی زمین کشاورزی هستم و میخواهم از جا بلند شوم، کسی نیست دستم را بگیرد. آن لحظه بغض میکنم و اشک در چشمانم مینشیند و در دل میگویم اسماعیلای کاش الان بودی و دستم را میگرفتی. اسماعیل بعد از شهادتش در خواب یکی از دوستانش به ما پیغام داده بود که سلام مرا به خانوادهام برسان و بگو «من زندهام».
مجلس روضه و دلبسته به شهدا
همیشه به نماز اول وقت اهمیت میداد و به اهل بیت (ع) علاقه خاصی داشت. در ایام محرم در هیئتهای عزاداری، زنجیرزنی میکرد و بعد از ازدواجش در منزل خودش هر سال مراسم زیارت عاشورا و کلاس قرآن را در ماه مبارک رمضان برگزار میکرد. ۲۸ماه صفر در منزلش مجلس روضه زنانه برگزار میکرد و به عزاداران غذای نذری میداد. در کنار قرآن، علاقه به خواندن نهجالبلاغه و نهجالفصاحه داشت و به مطالعه مباحث اخلاقی علاقه زیادی نشان میداد. هر وقت مأموریت نبود، در هفته حتماً چند بار به منزل ما میآمد و جویای احوال ما میشد. در تابستان، به ویژه ایام نوجوانی و جوانیاش، بعد از تعطیلات مدرسه یا بعد از امتحانات دانشگاه به من در امور کشاورزی کمک میکرد. اسماعیل بیریا بود، یعنی کار را برای خدا انجام میداد. نجابت خاصی داشت. در بیشتر عمرش ساکت بود. میگفت: بیشتر شنونده باشید تا گوینده. اهل بصیرت و بسیار منظم بود. رعایت حقالناس و به ویژه حق همسایه را میکرد. خانوادهدوست و اهل مسافرت بود. اهل احسان و کمکهای قرضالحسنه به دیگران (به صورت غیرمستقیم و پنهانی بود. ولایتپذیری مهمترین بخش وصیتنامهاش بود. او در وصیتنامهاش نوشته بود: «همیشه پیرو خط ولایت و رهبری باشید، با ولایت زندگی کنیم و با ولایت از این دنیا برویم. ارتباط خوبی با شهدا داشت و علاقه زیادی به رفتن به مزار شهدا از خود نشان میداد، به ویژه گلستان شهدای اصفهان و نهایتاً همان جا منزل ابدیاش شد.»
پای پیاده تا حسینیه
حاج محمد در ادامه از روز دیدار با رهبری و چگونگی دعوتشدنش به این دیدار باشکوه میگوید: «چند روز قبل از اعزام به این سفر به ما زنگ زدند و گفتند شما قبلاً درخواست دیدار با رهبری داشتهاید، قرار است انشاءالله شنبه، سوم تیر ماه خانوادههای شهدا به حسینیه امام اعزام شوند. متأسفانه همسرم (مادر شهید) به خاطر مشکلات جسمیاش، قادر نبود با اتوبوس همراه ما به تهران بیاید و از اینکه نمیتوانست به دیدار حضرت آقا بیاید بسیار ناراحت بود، چون آرزوی دیدن حضرت آقا را داشت. قسمت این بود که من به همراه عروسم و فرزندان شهید راهی تهران شدیم. حال خیلی خوبی داشتیم، بعد از سالیان سال قرار بود یک اتفاق زیبا برای ما رقم بخورد و آن هم دیدن رهبر عزیزمان بود. خدا را شکر کردم که این توفیق نصیبم شد. من برای دیدار با ایشان لحظهشماری میکردم. میخواستم هر چه زودتر جمالشان را رؤیت کنم. از در اصلی تا محل دیدار با رهبری وسیلهای برای حمل میهمانها گذاشته بودند که من و نوهام باهم قرار گذاشتیم به عشق حضرت آقا پیاده مسیر را طی کنیم. مسیر طولانی بود و کمی بعد به حسینیه رسیدیم، اما من آنقدر خسته شده بودم که توان نشستن روی صندلی را نداشتم، امیررضا نوه کوچکم هم آنقدر خسته شد که خوابش برد. فردای آن روز زمانی که تلویزیون تصویر و فیلم دیدار حضرت آقا را نشان میداد. من یک لحظه تصویر اسماعیلم در دستان نوهام و یک آقایی دیدم. اشک ذوق در چشمانم حلقه زد و حس کردم اسماعیل هم آنجا حضور داشت.»
علی به دیدار آقا دعوتمان کرد
مادر شهيد جاويدالاثر مدافع حرم علي آقاعبداللهي
زهرا غزالا، مادر شهید مدافع حرم جاویدالاثر علی آقاعبداللهی است؛ مادری که سالها در همسایگی رهبری است و حسرت دیدار آقا را داشت؛ دیداری که به دعوت شهید محقق شد. گفتنیهایش از آن روز خواندنی است.
همسایه آقا
مادر شهید همجواری با حضرت آقا را سعادتی برای خانواده میداند و میگوید: ما هشت سالی است که در همسایگی حضرت آقا زندگی میکنیم. آرزوی همسایگی آقا خیلی زود محقق شد، اما دیدارشان نه! در این هشت سال خیلی دوست داشتیم فرصتی پیش میآمد ایشان را زیارت کنیم، اما نشد و از این باب هم گلهمند بودیم. راستش همان ابتدا که علی شهید شده بود، هر کسی به خانه ما میآمد، به ما میگفت: خوش به حالتان! حضرت آقا به منزل شما میآیند و شما را دیدار خواهند کرد. همسرم که میدیدند من بیقراری میکنم و بیصبرانه انتظار آمدن رهبری را میکشم، برای اینکه به من تسلی بدهند میگفتند: ما طبقه چهارم هستیم، ایشان نمیتوانند بیایند برایشان سخت است، اما من میگفتم نه! آقا ورزشکار هستند. کوهنوردی میکنند، این چهار طبقه برای ایشان چیزی نیست. خیلی در انتظار دیدار خصوصی با ایشان بودم.
مانند هم و همدرد
مادر شهید میگوید: قبل از دیدار، یک روز با ما تماس گرفتند، گفتند برای دیدار آماده شوید. ابتدا من و پدر شهید را دعوت کردند و ما هم درخواست کردیم همسر شهید و فرزندش هم حضور داشته باشند. گفتم اگر آنها نباشند، ما هم نمیآییم، چون اولویت با همسر و فرزند شهید است. خبر قطعی به ما ندادند. راستش خیلی ناراحت شدم. معمولاً ناراحتیهایم را با پسر شهیدم در میان نمیگذارم، اما آن روز خیلی ناراحت شدم و دلم شکست، گفتم یعنی علی نمیخواهی هیچ کاری برای ما انجام بدهی؟! شاید باور نکنید یکی از دوستان علی آقا با ما تماس گرفت و گفت ما میخواهیم بیاییم منزلتان! آمدند و کمی که نشستیم، در مورد دیدار رهبری گفتیم و ایشان گفت: شما بروید انشاءالله که همه خانواده میتواند در دیدار حضور پیدا کند. الحمدلله مشکل حل شد. رفتیم و در نزدیکی حضرت آقا هم نشستیم. حس خوبی بود، حس آرامش عجیبی داشتیم، نشستن در کنار دیگر خانوادههای شهدا. گویی همه ما مثل هم بودیم و یک درد داشتیم؛ درد فراق که آن هم فدای اسلام و ولایت.
شهید جاویدالاثر علی آقاعبداللهی
روزهای بیخبری و چشمانتظاری برای مادر شهید تمامی ندارد؛ برای مادری که کسی از عاقبت فرزندش اطلاع دقیقی ندارد. علی آقاعبداللهی متولد سال۱۳۶۹ دارای یک فرزند یک ساله بود. او مدتها برای پیوستن به جمع مدافعان حرم لحظهشماری میکرد. شهید علی آقاعبداللهی ۲۱آذر ماه سال ۱۳۹۴ به منطقه اعزام شد و ۲۳ دی سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید که البته شهادتش را کسی ندید. پیکر مطهر این شهید همچنان مفقود است. در فرازی از وصیتنامه این شهید مدافع حرم که در گوشه و کنار مجالس شهدای مدافع حرم، خودنمایی میکند، نوشته شده است: «خواسته من از شما این است که لحظهای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید...».