عبدالرضا موسوی میگوید: تا آن روز، پیش نیامده بود که از خانه دور باشم. آن هم جبهه! جبهه کجا و تهران کجا؟ نزدیک هزار کیلومتر با هم فاصله داشت؛ آن هم جایی که هر لحظه احتمال میرفت شهید یا مجروح شوم.
به گزارش خط هشت، «عبدالرضا موسوی» رزمنده دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب «بازمانده» روایتی از تلاشش برای رفتن به جبهه را بیان کرده است که در ادامه میخوانید.
آن سال، من در دوره راهنمایی درس میخواندم. تصمیم گرفتم درس را رها کنم و به جبهه بروم؛ نمیدانستم این موضوع را چگونه با مادر و برادرهایم مطرح کنم. یک روز، آرامآرام زمینه را آماده کردم و کمی درباره جبهه حرف زدم. آخر کار هم دلم را به دریا زدم و گفتم: «میخوام به جبهه برم.» برادرم شروع کرد به نصیحت کردن من. مادرم آن لحظه حرفی نزد؛ ولی میدانستم ته قلبش راضی به رفتن من نیست. بالاخره جبهه بین ما فاصله میانداخت. تا آن روز، پیش نیامده بود که از خانه دور باشم. آن هم جبهه! جبهه کجا و تهران کجا؟ نزدیک هزار کیلومتر با هم فاصله داشت؛ آن هم جایی که هر لحظه احتمال میرفت شهید یا مجروح شوم. البته اعتقادات او قوی بود؛ ولی دوری از فرزند، برای هر مادری سخت و به نظر من امتحانی بزرگ است. از آن روز به بعد سعی میکرد به صورت غیرمستقیم این فکر را از ذهنم دور کند.
از آنطرف، سن من برای رفتن به جبهه قانونی نبود. این هم برای خودش ماجرایی پیدا کرد. از یک نفر شنیدم برای اعزام باید به ساختمان قرمز در خیابان عباسی بروم. آنجا آب پاکی را روی دستم ریختند. مسئول ثبتنام گفت: «برادر، سن شما قانونی نیست. یه سال دیگه باید صبر کنی.» هر قدر التماس کردم، نشد که نشد. آنموقع راحتترین راه برای کسانی که مشکل من را داشتند این بود که شناسنامه را دستکاری کنند. یک کپی از روی شناسنامه میگرفتند و تاریخ قبلی را با تیغ میتراشیدند. آنقدر هول بودم که به جای برگه کپی، اصل شناسنامه را تغییر دادم. عدد سه تاریخ تولد را با تیغ تراشیدم و به دو تبدیل کردم. شدم متولد ۱۳۴۲. اما ناشیانه این کار را انجام دادم. خلاصه، نه تنها مشکلم حل نشد، که مشکلی هم بر مشکلاتم اضافه شد.
فردای آن روز با خالهام جایی میرفتیم. سر راه گفتم: «خاله جون، یه دقیقه بیا بریم توی این ساختمون. میخوام برای جبهه ثبتنام کنم.» آنجا وقتی شناسنامهام را دیدند، قضیه را فهمیدند. بدجوری مشکلساز شد. گفتند که این جعل است و باید از ثبتاحوال استعلام بگیرند. کار به جایی رسید که به جرم جعل اسناد دولتی میخواستند همانجا بازداشتم کنند. خالهام التماس میکرد و میگفت: «آقا، جوونی کرده... نادونی کرده ...»
خلاصه، بهسختی توانستم از آنجا نجات پیدا کنم. از اینکه شناسنامهام به ثبت برود نگران نبودم. از این ناراحت بودم که باید یک سال تا یک سال و نیم دیگر صبر میکردم.
منبع: