به گزارش خط هشت، شهید محمد حدادی از یاران همیشگی دکتر چمران بود که همراه وی از پاوه محاصره شده تا ستاد جنگهای نامنظم در اهواز حضور داشت. حدادی، چمران را دوست داشت و چمران نیز طبق گفته همرزمانش، به حدادی علاقه بسیاری داشت. این همراهی تا آنجایی ادامه پیدا کرد که محمد حدادی و احمد مقدمپور روز ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ همراه دکتر چمران و با همان گلوله خمپارهای که او را آسمانی کرد، به شهادت رسیدند. نکته جالب در زندگی شهید حدادی این است که وی از اقوام دکتر چمران نیز بود و همراهیاش با دکتر به دوران پیش از انقلاب نیز برمیگردد. در گفتوگویی که با صغری موسوی همسر شهید حدادی انجام دادیم، سعی کردیم به مناسبت ۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر چمران و همراهانش، نگاهی به زندگی و مجاهدتهای این شهید والامقام بیندازیم.
همراهی با یک شهید دفاع مقدس از کجا نصیبتان شد؟
ما و خانواده همسرم در محله امامزاده حسن (ع) تهران زندگی میکردیم. پدرم مغازه، خوار و بارفروشی داشت و محمد آقا را به عنوان یک جوان مؤمن و بچه محل میشناخت. بعدها که من و محمد آقا با هم ازدواج کردیم، پدرم میگفت هر وقت میدیدم محمد به مغازهام میآید و از سر حجب و حیا سرش را پایین میاندازد، به او میگفتم اگر روزی خواستم دخترم را شوهر بدهم، دوست دارم تو دامادم بشوی. آن زمان من خیلی کوچک بودم. کمی که بزرگتر شدم و به سن ازدواج رسیدم محمد آقا به خواستگاریام آمد. سال ۱۳۵۰ بود که عقد کردیم و سال ۱۳۵۱ رفتیم سر خانه و زندگیمان. دو سال در امام زاده حسن (ع) بودیم و بعد رفتیم خیابان جیحون. در همان خانه خیابان جیحون بودیم که محمد آقا خرداد سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید.
پس وقتی شهید به خواستگاریتان آمد شما و خانوادهتان ایشان را به عنوان یک جوان مذهبی پذیرفته بودید؟
بله، عرض کردم که پدرم ایشان را میشناخت و به عنوان یک جوان مؤمن و غیرتی دوستش داشت. منتها یکی از نزدیکان محمدآقا که دخترخانم جوانی بود، به دلیل شرایط آن روزها و مسائلی که تبلیغ میشد، گاهی با بلوز و شلوار از خانهشان خارج میشد. پدرم ایشان را دیده و نگران شده بود. به محمد آقا گفته بود: ما نه تنها در خانواده خودمان بلکه در اقوام هم چنین دخترهای بیپروایی نداریم. محمد آقا گفته بود خیالتتان راحت باشد ما هم خانواده معتقدی داریم. منتها این دختر، جوان است و با راهنمایی ما درست میشود. این موضوع را عرض کردم که ببینید آن زمان دغدغه خانوادهها شامل چه مواردی میشد. الان بیشتر مردم دنبال مال و اموال خواستگار دخترشان هستند، ولی آن موقع بیشتر دنبال مسائل اعتقادی بودند.
زمانی که شهید حدادی به خواستگاریتان آمد در ارتش خدمت میکرد؟
بله، ایشان ارتشی بود. الان شاید جوانترها فکر کنند یک ارتشی که زمان شاه خدمت میکرد نمیتوانست خیلی آدم معتقدی باشد، ولی محمد آقا هم مذهبی بود و هم خیرش به دیگران میرسید. یادم است چند بار اندازه یک وانت جنس از فروشگاه مخصوص کارکنان ارتش خریده و همه را بستهبندی کرده بود. پرسیدم چرا اینها را تکهتکه بستهبندی کردهای؟ (سنی نداشتم و در آن حال و هوا دقیق نمیدانستم او چه کار دارد انجام میدهد) در جواب گفت که میخواهم اینها را بین خانوادههای نیازمند تقسیم کنم. یک نکتهای را بگویم شاید برای جوانترها مفید باشد. آن زمان ما خیلی امکانات نداشتیم ولی مردم بیشتر زندگی میکردند تا اینکه بخواهند صرفاً عمرشان را بگذرانند. همین بخشندگی و دستگیری از مستمندان یعنی زندگی کردن. اینکه آدم فقط به فکر خودش باشد که زندگی نیست. تلف کردن عمر است. محمد آقا کلاً روحیات خاصی داشت. خیلی هم غیرتی بود. بعضی وقتها که خانمهای همسایه در کوچه مینشستند و با هم حرف میزدند، مادر شوهرم کنارشان مینشست. تا محمد آقا از سر کار میآمد، خانمها سریع به خانه میرفتند. محمد آقا دوست نداشت زنها در کوچه بنشینند. با دیگران که کاری نداشت، ولی به مادرش میگفت اگر خانمهای همسایه هم نشستند، تو بهتر است نروی. چرا چند ساعت وقتتان را جایی تلف میکنید که احتمال دارد نامحرم شما را ببیند.
گویا همسرتان نسبت فامیلی با شهید چمران داشتند؟
بله، مادر شوهرم دخترعموی دکتر چمران بود.
پس قاعدتاً شما شهید چمران را از قبل انقلاب دیده و میشناختید؟
از زمانی که من با محمد آقا وصلت کردم، بیشتر با پدر و مادر دکتر مراوده داشتیم. چون خود دکتر در امریکا بود. یا نهایتاً در خارج کشور (لبنان یا دیگر کشورها) حضور داشت. پدر شهید چمران، عموی مادر محمد آقا بود و ما برای صله رحم یا بازدید عید و مواردی از این دست به خانهشان میرفتیم. والدین دکتر آدمهای خوبی بودند و خانهشان در چهارراه سیروس بود. همان خانهای که اکنون تبدیل به موزه شده است. البته زمانی که دکتر چمران به ایران میآمد ایشان را هم دیده بودم. دکتر به محمد آقا خیلی علاقه داشت. چون خودش آدم معتقد و مذهبی بود، به محمد که یک جوان مأخوذ به حیا و معتقدی بود علاقه داشت. یادم است یکبار که دکتر از خارج آمده بود، محمد را صدا کرد تا برود پیش ایشان. همان زمانها بود که برای دفعات اول دکتر را دیدم. شخصیت جالبی داشت و آدم بسیار محترمی بود. در یک مقطعی که همسرم مجبور شده بود مدتی از محل کارش و خانه فرار کند، دکتر پیگیر او شده بود. خلاصه که با هم مراوده داشتند و همسرم هم بسیار دکتر را قبول داشت. بعد از پیروزی انقلاب ما بیشتر دکتر را میدیدیم. ایشان به ایران برگشته بود و من همسر لبنانی شهید چمران را چند باری دیده بودم.
علت فرار همسرتان از محل کارش چه بود؟
مدتی که از ازدواج من و همسرم میگذشت، یکی از آشناهای مادرشوهرم به او گفته بود که میخواهم محمد را به یک ارگانی معرفی کنم تا برود و آنجا کار کند. به خیال خودش داشت به محمد خوبی میکرد. همسرم هم ابتدا نمیدانست که این ارگان ماهیتش چیست. خلاصه یک ماهی که آنجا کار کرد، فهمید که سازمان امنیت یا همان ساواک است. گفت که نمیخواهم برای چنین جایی کار کنم. اما به او گفته بودند یا نباید میآمدی یا الان که آمدی نمیتوانی خارج شوی! همین موضوع باعث شد تا شهید فراری شود. این وضعیت زمان زیادی طول کشید. حتی یادم است وقتی که دخترم به دنیا آمد، محمد آقا در خانه نبود و محل مشخصی هم نداشت. چند وقت که از تولد دخترم گذشت، یکبار شیرینی فروش سر کوچهمان که تلفن داشت مخفیانه به ما گفت محمد به آنجا زنگ زده و گفته ما به شیرینی فروشی برویم تا مجدد تماس بگیرد. ما هم به بهانه خرید رفتیم مغازه و محمد زنگ زد. کمی صحبت کرد و به مادر شوهرم گفت بچهها را بدهید برادرزنم بیاورد فلان جا من آنها را ببینم. برادرم بچهها را برد و ایشان صرفاً توانست یک لحظه آنها را ببیند و دوباره برود.
بنابراین شهید حدادی از همان اواسط دهه ۵۰ فعالیت انقلابی داشت؟
ایشان آدم آگاه و مطلعی بود. قبل از اینکه جریان انقلاب همه گیر شود، درگیر ماجرای ساواک شد و به دلیل مراوداتی که با آدمهایی مثل دکتر چمران داشت، اطلاعات سیاسی بالاتری نسبت به دیگران داشت. اینها آدمهای مذهبی و معتقدی بودند و نمیتوانستند با رژیم شاه همراه باشند. محمدآقا ارتشی بود ولی هیچ وقت تن به کارهایی نمیداد که مخالف اعتقاداتش باشد.
شما چند فرزند دارید؟ در صحبت های تان به حضور دخترتان اشاره کردید.
من دو فرزند دارم. مهدی پسرم متولد سال ۱۳۵۲ و دخترم معصومه متولد سال ۱۳۵۴ است. زمانی که همسرم فراری شد، این بچهها خیلی کوچک بودند. من از سال ۵۱ تا سال ۶۰ که میشود ۹ سال، با محمدآقا زندگی مشترک داشتیم. اما با احتساب ماههایی که از خانه فرار کرد و بعد هم که انقلاب پیروز شد و قضیه کردستان و دفاع مقدس پیش آمد، شاید نصف این مدت با هم بودیم و باقی را در خانه حضور نداشت.
با توجه به شناختی که همسرتان با دکتر چمران داشت، بعد از پیروزی انقلاب همراه دکتر شد؟
بعد از پیروزی انقلاب و بازگشت دکتر چمران به ایران، ارتباط همسرم با ایشان زیاد شده بود. دکتر هم از محمد خواسته بود پیشش برود. اما همسرم یک اخلاقی که داشت میگفت هرجا به من نیاز باشد آنجا خدمت میکنم. حتی وقتی همسرم و تعدادی از ارتشیهای انقلابی خدمت امام رسیده بودند، بحث تشویقی و پاداش پیش آمده بود که محمد گفته بود من به خاطر اعتقاداتم عمل کردم و هیچ چشمداشتی برای پاداش ندارم. محمد آقا وقتی که از ارتش فراری شد گروهبان دوم بود و زمانی که انقلاب پیروز شد و مجدد به ارتش برگشت، به او استوار دومی دادند. خودش هم هیچ وقت ادعایی نکرد و خالصانه کار میکرد. وقتی که دکتر چمران به کردستان رفت و قضیه پاوه پیش آمد، محمد پیش دکتر رفت و در ماجرای محاصره پاوه حضور داشت. بعد از جنگ هم به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران در اهواز رفت و تا شهادت آنجا بود. زمان جنگ همسرم خیلی کم به خانه میآمد. مقطعی که دکتر در جنوب مجروح شده بود، همسرم همراه ایشان به اهواز رفته بود. از آنجا هم به تهران آمد و دو روز در خانه ماند. دوباره به منطقه رفت و عید سال ۱۳۶۰ چند روزی به خانه برگشت. اینبار که رفت به شهادت رسید.
شهید حدادی در ستاد جنگهای نامنظم چه کاری انجام میداد؟
همسرم از مسائل جبهه در خانه هیچ حرفی نمیزد. چون من نگرانش بودم و هربار که به کردستان یا جبهه میرفت به او میگفتم تو سالها در زمان شاه از خانه فراری بودی، تکلیفت را انجام دادی و دیگر نباید بروی. اما او طوری وانمود میکرد که انگار برای گردش به مناطق عملیاتی میرود. یادم است میگفت در منطقه با بچهها شبها دور هم مینشینیم و با هم حرف میزنیم. فکر کن من آمدهام اینجا برای تفریح. این حرفها را میزد تا من خیالم راحت شود. اما در مورد ستاد جنگهای نامنظم من بعدها فهمیدم که ابتدا همسرم با ماشینهای سنگین مهمات و تدارکات برای ستاد میبرده که خود شهید چمران به او میگوید ماشین را به کسی دیگر تحویل بده و بیا در ستاد کنار خودم باش. گویا در ستاد جنگهای نامنظم، همسرم یکی از افراد نزدیک به دکتر شده بود و او را در جاهای مختلف همراهی میکرد.
روز شهادت دکتر چمران و همسرتان چه اتفاقی افتاد؟ همرزمانشان چه چیزهایی از آن روز تعریف کردهاند؟
یک آقایی بود به نام جاهد که خیلی طول نکشید بعد از شهادت دکتر و محمد آقا، ایشان هم به شهادت رسید. شهید جاهد در تشییع پیکر محمد به تهران آمده و حضور داشت. البته ما روز تشییع او را ندیدیم. سوم همسرم که شد، شهید جاهد به خانه ما آمد و گفت که دکتر چمران بسیار به شهید حدادی علاقه داشت. روز ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، خبر رسیده بود که ایرج رستمی مسئول محور دهلاویه به شهادت رسیده است و دکتر چمران، شهید احمد مقدمپور را با خودش همراه کرده بود تا به جای شهید رستمی او را به عنوان مسئول محور معرفی کند. آن روز قرار بود خود همین آقای جاهد همراه دکتر برود. اما جاهد میگفت ناگهان دکتر چمران رو به من گفت جاهد تو از ماشین پیاده شو و برو بگو حدادی بیاید با هم برویم. جاهد گفته بود قرار بود من با شما بیایم. ولی دکتر اصرار کرده که میخواهم حدادی همراهم باشد. خلاصه اینها رفته بودند و در منطقه دهلاویه گلوله خمپاره به نزدیکیشان اصابت کرده بود. یک ترکش به قلب همسرم اصابت کرده و ایشان همان جا به شهادت رسیده و ترکشی هم به پشت سر دکتر خورده و احمد مقدمپور هم در همین ماجرا به شهادت رسیده بودند.
زمان شهادت همسرتان، چند سال داشتید؟ با ۲ فرزند چه شرایطی را تحمل کردید؟
من آن موقع فقط ۲۴ سال داشتم. پسرم هشت سال و دخترم شش سال داشت. آن سالها واقعاً سالهای سختی بود. من سن کمی داشتم و باید دو فرزند کوچکم را بزرگ میکردم. اما چون عاشق فرزندانم بودم از پس سختیها برآمدم. به نظرم هفتمین روز شهادت محمد بود که یک سرهنگ ارتشی به نام آقای نوربخش به خانه ما آمد و گفت که قیومیت بچهها را باید به پدر و مادر شهید بسپاریم. من آن موقع حتی معنی قیومیت را نمیدانستم. وقتی که خواهر شوهرم گفت: عروسمان جوان است و بهتر است بچهها پیش ما بمانند و او هم برود دنبال زندگیاش، تازه فهمیدم منظورشان چیست و دنیا روی سرم خراب شد. رفتم پیش پدرم که در جلسه حضور داشت نشستم و گفتم آقا جان هرچه خواستند بدهیم، اما اجازه ندهید بچهها را از من بگیرند. مادر شوهرم گفت این بچهها پدر ندارند، انصاف نیست مادرشان را هم از آنها بگیریم. پدر شوهرم هم قبول کرد و به سرهنگ نوربخش گفت ما خودمان میدانیم با این بچهها چه کار کنیم. سرپرستی بچهها را به من سپردند و من هم با همه سختیها، این بچهها را بزرگ کردم. شکر خدا که بچههای سالمی تربیت کردم. الان هر دویشان ازدواج کردهاند و هم دخترم و هم پسرم هر کدام دو فرزند دارند.
برای نوههایتان از پدر بزرگ شهید شان تعریف کردهاید؟
یک نکته جالبی بگویم. دختر پسرم که الان ازدواج کرده، اولین نوه من است. این دختر وقتی که فقط یک سال و نیم داشت، یک روز از خواب بیدار شد و گفت من خواب «بابا شهیده» را دیدم. پرسیدیم بابا شهید کیست. عکس محمد آقا را نشان داد. بچه در آن سن و سال نباید چیز زیادی بداند. ولی نوهام میخندید و میگفت بابا شهید آمد به خوابم و گفت من را میشناسی؟ گفتم نه. گفت من بابا بزرگت هستم که شهید شدم. از همان زمان این بچه پدر بزرگش را «بابا شهیده» صدا میزند و باقی نوهها هم عادت کردند که محمد آقا را بابا شهید صدا بزنند.