به گزارش خط هشت، تلویزیون گوشههایی از عملیات رمضان را نشان میداد. ناگهان یک ترکش از فاصله دور به گلوی یک جوان خورد. همه دورش جمع شدند. او را در برانکار گذاشتند. یکی به او تنفس مصنوعی میداد. دهانش را که برمیداشت، جوان به سختی میگفت «الله اکبر.» خانواده محمداسماعیل پای تلویزیون نشسته بودند و این صحنهها را میدیدند، کنجکاو شدند. بیشتر که دقت کردند چهره شهید را دیدند. او «محمداسماعیل» بود که چند وقت پیش به منطقه راهیاش کرده بودند. محمداسماعیل پیوندی در ۱۴ خرداد ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان متولد شد. همزمان با تحصیل در مغازهای هم مشغول کار بود و در رشتههای مختلف ورزشی از قبیل ورزشهای باستانی و کوهنوردی به فعالیت پرداخت. ۱۸ ساله بود که از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. در عملیاتهایی از قبیل فتحالمبین، بیتالمقدس و رمضان به عنوان تکتیرانداز حضور داشت. شرکت در عملیات «فتحالمبین» منجر به مجروحیتش از ناحیه ران و زانو شد و نهایتاً در دوم مرداد ۱۳۶۱ در منطقه بصره طی عملیات «رمضان» به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید بزرگوار سه روز بعد از شهادتش در گلزار شهدای سمنان دفن شد. برای آشنایی با این شهید با برادرش ابوالفضل پیوندی همراه شدیم که خواندن خاطراتش خالی از لطف نیست.
هم بسیج هم درس
مادرم میگفت محمداسماعیل به فعالیتهای بسیجی خیلی علاقه داشت. یک روز آماده شده بود به بسیج برود به او گفتم: «حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت.»
در کیفش را بست. با خنده گفت: «من که نمیرم مدرسه، باید برم بسیج.» گفتم: «پسرجان! اگه میخوای سری تو سرها در بیاوری، یا بسیج یا درس...»
کتاب را از کیفش بیرون آورد، دو، سه ضربه روی آن کوبید و محکم گفت: «هم بسیج و هم درس!»
جذب حداکثری
محمداسماعیل همیشه سعی میکرد جذب حداکثری داشته باشد و با زبان نرم و لطیف با مخالفان صحبت میکرد.
یک بار دیدم با چند نفری بحث میکند، رفتم جلوتر و گفتم: «داداش! چرا این قدر باهاشون بحث میکنی؟»
کتابهایی که با خودش برده بود، جابهجا کرد و گفت: «مگر نمیشناسیشون؟ جزو گروهکها هستند.»
گفتم: «چی بهشون گفتی؟ نکند آنقدر تند صحبت کرده باشی که از هر چی اسلام و انقلابه بیزار بشن؟»
با خنده گفت: «از من این کارها بر میاد؟»
گفتم: «نه، فقط کنجکاو بودم ببینم چی به اونا گفتی.»
قرآنی را که دستش بود بوسید، روی پیشانیاش گذاشت و گفت: «بعد از اینکه یکسری دلیل آوردم بهشون گفتم توبه کنید و برگردید طرف انقلاب و دین و ایمون خودتون. همین!»
فعال انقلابی
یک روز همسایهمان سراسیمه پیش پدرم آمد و گفت: «حاجی! میدونید محمداسماعیل رو کجا دیدم؟»
نگران پرسیدم: «کجا؟»
جواب داد: «بالای نردبام.»
پدر حرفش را قطع کرد و با خنده گفت: «شما نگران نباشین. پسرم ماشاءالله بزرگه.»
همسایهمان که هنوز ترس در چشمانش دیده میشد، گفت: «آقا! رفتن بالا که اعلامیه بچسبونن، اون وقت شما میگید بزرگ شده؟»
پدر با خونسردی جواب داد: «پس معلومه واقعاً بزرگ شده. آدم بالغ هم قیم نمیخواد. خودش بهتر میدونه چی کار کنه.»
دعای توسل
مادرم میگفت اغلب نزدیکیهای نیمه شب بیرون میرفت. بالاخره یک شب طاقت نیاوردم و دنبالش راه افتادم. نگرانش شده بودم. حق داشتم. حتی بعضی از بچههای خانواده مذهبی هم در آلودگی و فساد جامعه غرق شده بودند. خیلی مراقب بودم. اگر مرا میدید، میتوانست همه چیز را حاشا کند. از هر کوچهای که رد میشدم، انگار روزهای عمر محمداسماعیل را پشت سر میگذاشتم. مرتب با خودم کلنجار میرفتم. انتهای این کوچهها حاصل تربیت آن سالها بود. من که چیزی کم نگذاشته بودم. همیشه در خانه حرف از قرآن و دعا بود.
به خودم آمدم. حاصل آن سالها را روبهرویم میدیدم. جوانهایی که یکجا جمع شده بودند و محمداسماعیل داشت برایشان میخواند. تا آن موقع نمیدانستم محمداسماعیل دعای «توسل» را آن قدر زیبا میخواند.
نماز شبهای دسته جمعی
پدرم از نماز شب خواندن برادرم برایمان هم تعریف میکرد که یک روز صبح با لبخند به محمداسماعیل گفتم: «باباجان! این همه سفارش کردی بیدارت کنم که نماز اشتباهی بخونی؟»
محمداسماعیل در حالی که با قاشق چای را هم میزد، گفت: «برای چی اشتباه؟»
لقمهای نان و پنیر درست کردم و گفتم: «پدرجان! هنوز اذان صبح نشده بود که تو نمازت رو بستی.»
محمداسماعیل لبخندی زد و گفت: «اون نماز شب بود.»
از آن شب همه با هم برای یک نماز شب دسته جمعی بیدار میشدیم.
ایستگاه راهآهن و پیکر شهدا
پدرم در راهآهن مشغول خدمت بود و گاهی پیکر شهدا از جبهه میرسید که باید آنها را تحویل میگرفت. پدرم از روزی که پیکر برادرم به راهآهن رسید، برایمان تعریف میکرد و میگفت روزی که پیکر محمداسماعیل به راهآهن رسید، همکارانم من را به جای دیگری فرستاده بودند. به قولی رفته بودم دنبال نخود سیاه. بعد فهمیدم که چند جنازه را با قطار به سمنان رساندهاند. خواست خدا بود که آن روز من حامل جنازه پسرم نباشم.
مهمان ناخوانده
یک بار از جبهه آمده بود و به ما نمیگفت که مجروح شده است و با هم پیش پزشک رفتیم. دکتر در حالی که وسایل معاینه را روی میز میگذاشت، گفت: «خودشون باید پوسیده بشن تا در بیان.»
به زانوی محمداسماعیل نگاهی کردم و ناراحت گفتم: «تازه آقای دکتر! اگه من نمیفهمیدم، داداشم هیچ وقت بروز نمیداد ترکش خورده.»
محمداسماعیل پاچه شلوارش را روی زانویش کشید و با خنده گفت: «پس این مهمونهای ناخونده همیشه باهام هستن؟»
نگرانیام بیشتر از آن بود که جوابش را بدهم.
مدتی بعد او را در گلزار شهدای سمنان دفن کردیم، همراه با مهمانهای ناخواندهاش.
آخرین دیدار، آخرین اعزام
مادرم از آخرین وعده دیدار با برادرم اینگونه روایت میکرد: میدان امام پر شده بود. هر چند نفر از کوچک و بزرگ، دور یک بسیجی را گرفته بودند. پیرمردی چفیه بر گردن پسرش میبست. زن جوانی همسرش را از زیر قرآن رد میکرد و بچهای قول برگشت از پدرش را میگرفت. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم: «ولی محمداسماعیل من دیگه برنمیگرده.» به من الهام شده بود و چنان از اعماق وجودم این را گفتم که نفهمیدم اتوبوس چه زمانی راه افتاد. زمزمهام به فریاد تبدیل شد: «یا حسین! این هدیه را از من قبول کن.»
جامانده از رفقا
محمدحسن حمزه از حال و هوای محمداسماعیل در زمان شهادت همرزمانش اینگونه میگوید: وسط پلههای بازار بودیم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده که محمداسماعیل در میان آن همه جمعیت نتوانسته خودش را کنترل کند. یکدفعه بغضش ترکید. تعجب کرده بودم. با نگرانی پرسیدم: «محمدجان! چی شده؟ تو که خیلی خوددار بودی.»
نمیتوانست خودش را کنترل کند. فقط فهمیدم که گفت: «علیاکبر.»
پرسیدم: «کدوم علیاکبر؟»
همانطور با بغض جواب داد: «اکبر غیاثالدین» و دیگر نتوانست ادامه دهد. انگار دستم یکدفعه بر شانهاش خشک شد. به خودم که آمدم محمداسماعیل گرم مرا در آغوش گرفته بود و گریه میکرد. در میان گریههایش شنیدم که میگفت: «عقب موندیم حسن! لیاقت نداریم.»
آرام صورتش را در میان دستهایم گرفتم و اشکهایش را به گوشه صورت راندم. ملتمسانه گفت: «حسن! اگه بمونم از غصه دق میکنم. برام... برام دعا کن.» این را گفت و برای همیشه رفت.
شهادت مربی خصوصی
محمدرضا پازیکی همرزم شهید از آموزشهای نظامی محمداسماعیل برایمان اینگونه روایت میکند و میگوید: جبهه رفتم. نه دوره آموزشی گذرانده بودم و نه آموزش اسلحه. تا آن موقع رنگ جبهه را هم ندیده بودم. من را مستقیم اهواز بردند. تقصیر خودم بود. فرم را که پر کردم نوشتم: «آموزش دیدهام.»
در بد مخمصهای گیر افتاده بودم. از طرفی عشق جبهه مانع میشد حقیقت را بگویم، از طرف دیگر اگر فرماندهمان متوجه موضوع میشد معلوم نبود مرا به کجا میفرستاد. مدتی بعد محمداسماعیل از آموزش تخریب برگشت. با او خیلی صمیمی بودم. اعتماد کردم و حرف دلم را با او در میان گذاشتم. او خودش همه آنچه باید میدانستم را به من آموزش میداد. مدتی بعد آن قدر اصول آموزشی را یاد گرفته بودم که حتی میتوانستم همراه بقیه در عملیات شرکت کنم. باید بعد از عملیات از مربی خصوصیام تشکر میکردم. محمداسماعیل در آن مدت خیلی برای آموزش من زحمت کشیده بود. از بچههای تخریبچی سراغش را گرفتم. گفتند: «یک ترکش و...» چقدر خبر شهادتش برایم تکان دهنده بود.
شهادتش را دیدیم
ما نحوه شهادت برادرمان را از طریق تلویزیون دیدیم. تلویزیون گوشههایی از عملیات رمضان را نشان میداد. ناگهان یک ترکش از فاصله دور به گلوی یک جوان خورد. همه دورش جمع شدند. او را در برانکار گذاشتند. یکی به او تنفس مصنوعی میداد. دهانش را که برمیداشت، جوان به سختی میگفت: «الله اکبر.»
کنجکاو شدم. بیشتر که دقت کردم برادرمان را دیدم. آن شهید «محمداسماعیل» بود. برایم باورکردنی نبود. مادرم که ابتدا این صحنهها را میدید میگفت: «بیچاره این جوان! مادرش بمیرد اینکه زنده نمیماند.»
نامههای بیجواب
با خودش بارها گفته بود چرا هر چه نامه مینویسم خانوادهام جواب نمیدهند؟ این سؤالی بود که بد جوری ذهن محمداسماعیل را به خودش مشغول کرده بود. مدتها گذشت. بازهم ناامید نشد. نامه پشت نامه ولی هیچ جوابی از طرف خانواده دریافت نمیکرد. حتی نگران شده بود که نکند بلایی سرمان آمده باشد. نامه دیگری نوشت و جویای حالمان شد، اما باز هم جوابی دریافت نکرد. این بیستویکمین نامهای بود که بدون جواب مانده بود. دیگر نمیدانست چکار باید کند. تلفنی هم نبود که از آن طریق با ما ارتباط داشته باشد. باید صبر میکرد تا برگردد. مدتی بعد، پستچی ۲۱ نامه یکجا به منزلمان آورد، شاید یک اشتباه اداری دلیل نرسیدن نامههای برادرم به ما بود، اما دیگر احتیاجی به جواب دادن نامهها نبود، محمداسماعیل شهید شده بود.
خواب شهادت
مادرم میگفت خبر شهادت محمداسماعیل را در خواب دیده بودم. برادرتان نحوه شهادت را نشانم داد. روزی که خبر شهادتش آمد دوست و فامیل از هم میپرسیدند «مادرش از کجا فهمیده؟»
خودم چیزی نگفتم ولی از اول صبح رفتم سپاه و گفتم: «امشب داماد من هم میاد.»
یکمرتبه جا خوردند. نمیدانستند من از کجا فهمیدهام پسرم شهید شده است. به خانه برگشتم. به خانم همسایه گفتم: «امشب بیایین خونه ما شیرینی بخورین.»
همسایهمان هل شده و ترسیده بود اعصابم به هم ریخته باشد. تا شب مواظبم بود که نکند بلایی سرم بیاید. حتی مسجد هم نرفتم. روحانیون مسجد و محل به همسرم گفتند: «بریم خانمت رو بیاریم باید یه طوری بهش خبر بدیم.»
همسرم در جوابشان گفت: «احتیاجی نیست. رفتارش چند روزه عوض شده. انگار از قبل همه چیز رو میدونه.»
همه میپرسیدند: «از کجا فهمیده؟ چرا تا امروز چیزی نگفته؟»
نباید هم به آنها میگفتم. خودش این را از من خواسته بود. چون چند روز قبل از شهادتش به خوابم آمد و همه چیز را مو به مو برایم شرح داد.
در پناه حسین (ع)
مادرم بعد از شهادت محمداسماعیل بیقرار بود. مادر بود و دلتنگیهای مادرانهاش، اما خوابی که از محمداسماعیل دید او را آرام کرد.
او در خواب به محمداسماعیل گفته بود: «پسرجان! تو آدم عادی هستی ولی آنها امامن، چطوری میشه تو با اونها باشی؟»
محمداسماعیل لبخندی زد و گفت: «مادر من! مگه خودت من رو به امام حسین نسپرده بودی؟ حالا هم من با امام حسین و حضرت علیاکبر هستم.» مادر میگوید خیلی وقتها تنها چیزی که دلتنگی مرا تسلیمیدهد، همین است. تنها خوابی که طی این همه سال از او دیدهام.
اسارت و شهادت
یکی از همرزمانش به نام سیدربیع سیادتپور از آخرین دیدار قبل از شهادت برادرم میگوید: چند ساعت قبل از اسیرشدنم محمداسماعیل را دیدم. سرش پایین بود و ذکر میگفت. چهرهاش فرق کرده بود. یک لحظه شک کردم خودش باشد. صدایش کردم. به خودش آمد.
همدیگر را در آغوش گرفتیم. کلی با هم صحبت کردیم، اما احساس میکردم حواسش جای دیگری است. به او خیره شدم. چقدر قیافهاش عوض شده بود. به خودش چیزی نگفتم.
پرسیدم: «آقای پیوندی اینجا چه کار میکنی؟» جوابی نداد. همین طور سرش را پایین انداخته بود و مثل همیشه پیش خودش زمزمه میکرد. بلندتر سؤالم را تکرار کردم. جلوی ماشین آمد. سلام و مصافحه کردیم. گفتم: «من دو، سه روز دیگه میرم سمنان، کاری نداری؟»
گفت: «سلام منو به مادر و پدرم برسون.» خیلی گرم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.
بعد از هشت سال اسارت به ایران بازگشتم. از محمداسماعیل پیوندی خبر گرفتم. سالها بود او را ندیده بودم. آخرین تصویرم از او، ذکر مدامی بود که بر لبانش جریان داشت. بالاخره او را در گلزار شهدا پیدا کردم. باز هم با لبخند نگاهم کرد. با اشک گفتم: «اسماعیل جان! تو زودتر از من رسیدی سمنان، اما من سلامت به پدر و مادرت رسوندم.» باز هم از پشت قاب شیشهاش به من لبخند زد. دوباره به سنگ قبرش نگاه کردم. تاریخ شهادت آخرین روز دیدار ما بود.
دستنوشته شهید
من آخرین فرزند شما و کوچکترین برادر شما به شما عزیزان و گوهران درخشان صمیمانه تبریک میگویم که مرا به راه حق تعالی هدایت کردید و مسلمان بار آوردید.
در این جا انسان خدا را میبیند و امام زمان عجلالله را در قلبش احساس میکند. جبهه یک شور و هیجان دیگری دارد. ایثار و بخشش و از جان گذشتگی به وفور دیده میشود و همه برای هم جانفشانی میکنند.
وصيتنامه شهيد
سلام و درود رزمندگان راه الله بر شما امت مستضعف و شهيدپرور كه با فرستادن فرزندانتان به ميعادگاه عاشقان الله، يعني جبهه نبرد حق عليه باطل رسالت خود را انجام داديد، ولي نبايد اين رسالت عظيم شما به اين جا ختم شود، زيرا دشمنان اسلام هنوز از بين نرفتهاند؛ چه از منافقين داخلي و چه ابردزدهاي جهانخوار.
ما شهيدان راه حق به خون سرور شهيدمان حسين بن علي عليهالسلام سوگند ياد ميكنيم كه در روز قيامت زماني كه خداوند تبارك و تعالي آن موهبت را به ما ارزاني داشت، يعني فرمان داد تا ما در كنار پيامبران به شفاعت شما بنشينيم، تنها كساني را شفاعت ميكنيم كه اماممان را تنها نگذاشته از او حمايت و در راه او جانفشاني كرده باشند. او را تا آخرين دقايق زندگيشان ياري نموده و در راه او از همه چيز خود گذشته باشند.