به گزارش خط هشت: هنوز ریش و سبیلهایش درنیامده بود که عزم رفتن به جبهه کرد، جوان ۱۷ ساله اهل شهرری تهران که از ابتدای انقلاب و در ابتدای نوجوانی دلش را به مهر امام گره زد و وقتی فرمان او برای پیوستن جوانها به جبهه را دید همه همتش را به کار گرفت که قطرهای از دریای رزمندههای مسیر حق باشد.
حسن درس خوانده مکتب امام و اهل بیت بود، کودکی و نوجوانیاش در مسجد گذراند و روح و جانش را محبت به دین و انقلاب پیوند داد، برای همین دور از ذهن نبود در روزهایی که کشور و انقلاب به خطر افتاده دست روی دست بگذارد و با حمله بعثیها بی تفاوت از این اتفاق بگذرد، همین شد که در اواسط نوجوانی خود را به آب و آتش زد تا راهی جبهه شد.
داوود، برادر بزرگتر حسن زمانلو، خود از مردان جبهه و جنگ و راوی خاطرات برادر است که در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس آن را مطرح کرده است و مشروح آن را در ادامه میخوانید.
شادی بازگشت امام به تهران
ما شش برادر و خواهر بودیم که حسن چهارمین فرزند خانواده، متولد سال ۱۳۴۴ و ۲ سال از من کوچکتر بود. به واسطه فاصله سنی کممان با هم رابطه خوبی داشتیم ضمن اینکه حسن نسبت به خواهر و برادر کوچمان احساس مسوولیت زیادی داشت و توی رفت و آمد به مدرسه همراهشان میرفت.
دایی و پسرداییهای ما فعالیت انقلابی و مذهبی زیادی داشتند و ارتباط خوب ما باعث شد تاثیر زیادی در زندگی ما داشته باشد. زمانی که امام خمینی به ایران برگشت حسن همراه دایی برای استقبال از امام به بهشت زهرا (س) رفتند، یادم هست که حسن چقدر خوشحال بود. همراه دایی در مسجد قائمیه فعالیتهای مذهبی و تلاوت قرآن داشت و بعدها هم در مسجد فاطمیه کوچه خودمان پایگاه بسیج را فعال کرد.
جعل شناسنامه برای رفتن به جبهه
همان اوایل انقلاب عضو بسیج شد. وقتی جنگ با اینکه سن کمی داشت و اجازه ثبت نام به او نمیدادند شناسنامه مرا به پایگاه برد تا برای اعزام به جبهه نام نویسی کنند. یکی از دوستان به پدرم در مسجد خبر داده بود پسرت برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده، پدر آمد به من گفت تو رفتی ثبت نام؟ گفتم من قصد رفتن به جبهه دارم، ولی هنوز ثبت نام نکردم، از حسن پرسیدیم متوجه شدیم با شناسنامه ثبت نام کرده. خب به جبهه علاقه زیادی داشت و موفق شد سال ۱۳۶۱ سمت سقز و بانه برود. ۴ ماه آنجا بود و بعد مدتی مرخصی آمد و مجدد به جنوب اعزام شد. در آنجا فرماندهی یکی از بخشهای تیپعبدالعظیم را برعهده داشت.
خیلی سر به زیر و آرام بود. از همان بچگی روی نماز و روزهاش حساسیت داشت. کلاس قرآن میرفت و مسجد فعالیت میکرد. هم پدر مادر، و هم فامیل از او رضایت داشتند. زمانی که آیت الله بهشتی شهید شد یکی از دوستان حسن به شهید توهین کرده بود که همین باعث شد حسن خیلی ناراحت شود و میگفت نباید پشت شهید حرف بزنید، به خصوص که شما متوجه نمیشوید بهشتی چه کسی بود. خیلی وقتها خودش هم از شهادت صحبت میکرد و میگفت اگر شهید شدم راهم را ادامه ندهید و مراقب انقلاب باشید.
آخرین باری که حسن را دیدم دیماه بود که من از عملیات والفجر ۴ برگشتم خانه، نیمههای شب رسیدم و همینکه وارد خانه شدم حسن بیدار شد، حالم را پرسید، چون شنیده بود چند تن از دوستانم مجروح شدهاند، هرچه گفتم نصف شب است و بخواب گوش نکرد، چراغها را روشن کرد، کمی نگاهم کرد و سوال پرسید تا مطمئن شود حالم خوب است. دو سه روزی باهم بودیم، حسن هنرستان درس میخواند و کمی به کارهای مدرسهاش رسید، زمان مرخصیام که تمام شد مرا برد ترمینال آزادی تا دوباره به جبهه بروم. دیگر او را ندیدم تا اینکه در مریوان بودم که خبر رسید حسن مفقود شده.
برزخ بی خبری چند ساله از وضعیت نامعلوم برادر
عملیات خیبر حسن و دوستانش در مقابل پاتک دشمن که قصد داشت جزیره مجنون را بگیرد ۷۲ ساعت مقاومت کردند، یکی از رفقایش میگفت ما دیدیم که حسن تیر به پهلو و سر کتفش خورده، فقط به ما گفت پیشروی کنید و کاری به من نداشته باشید، ماهم جلو رفتیم، اما حملات شدید دشمن باعث شد برگردیم عقب و نتوانستیم حسن را به عقب بکشیم، دیگر نمیدانستیم شهید شده یا اسیر.
بعد از آن وقتی اسرا آزاد شدند چندباری از اسرا سراغ حسن را گرفتیم، ولی همه همان حرفهایی که پیش از این شنیده بودیم را زدند تا اینکه سال ۱۳۷۴ از طرف سپاه کیف و پلاک حسن را به داییام دادند و اعلام کردند حسن شهید شده، تصمیم گرفتیم تا بازگشت پیکر چیزی به خانواده نگوییم. در این مدت پدر که چیز زیادی بروز نمیداد و مادر هم حرفش این بود که افتخارمان است فرزندمان در راه اسلامی شهید شده. همان سال خبر دادند پیکر پیدا شده و دایی وسایل حسن را به پدر و مادرم داد.
منبع: دفاعپرس