به گزارش خط هشت، گویا مادر کیان پیرفلک همان راهی را در پیش گرفته است که پدر مهسا امینی در پیش گرفت؛ راهی که با تهییج و همراهی رسانههای معاند نظام همچنان روی آن پافشاری میکند و به دروغ متوسل میشود. مادری که مرگ کیان را به دست مأموران حکومتی میداند و اعترافات قاتلان و اغتشاشگران آن حادثه را هم نمیپذیرد، بار دیگر با موجسواری روی خون کیان در تولد فرزندش قصد داشت از آب گلآلود ماهی بگیرد. حمله وحشیانه پسر عموی ماهمنیر مولاییراد (مادر کیان پیرفلک) به مأموران نیروی انتظامی که برای تأمین امنیت مراسم تولد کیان پیرفلک در آن مکان حضور داشتند، نمیتواند بیتأثیر از جوسازیهای چندماهه مادر کیان علیه مأموران حافظ امنیت صورت پذیرفته باشد؛ حادثهای که به شهادت یکی از مأموران فراجا منجر شد. بهای تولد کیان به یتیمی پنج فرزند به یادگار مانده از سرگرد شهید محمد قنبری منجر شد. شهید مدافع امنیت محمد قنبری ساکن روستای بن شوار شهرستان صیدون بود که روز یکشنبه ۲۱ خرداد ماه سال ۱۴۰۲ در ایذه به شهادت رسید. مادر کیان شاید فراموش کرده است مردم ایل بختیار در روزهای انقلاب و جنگ هشت ساله چه شهدایی را تقدیم کردند تا این درخت تنومند انقلاب ریشه بدواند و قد خم نکند. برای آشنایی با سرگرد شهید محمد قنبری با خانوادهاش به گفتگو نشستیم تا بخشهایی از زندگی این شهید مظلوم را به تصویر بکشیم.
روایتهای سحر ۱۸ ساله
فرزند شهید
مهربان و وظیفهشناس
این روزها که همسر شهید محمد قنبری توان همکلامی با رسانهها را ندارد و همچنان در بهت شهادت همسرش به سر میبرد، دخترش سحر ادای وظیفه میکند و رسالت زینبی مادر را به سرانجام میرساند تا شاید این همکلامی برخی خفتگان غربزده را بیدار کند که گوش به شیاطین زمان دادهاند و نمیخواهند حقیقت اسلام را بپذیرند و از این رو به هر کیدی دست میزنند. شنیدههایم از این دختر نوجوان که صلابت خاصی در گفتار داشت، آموزنده بود. خانوادهای که ریشه و اعتقاداتش بر باورهای دینی استوار باشد، نتیجهای جز این نخواهد داشت. سحر قنبری از همان ابتدا به مهربانی پدر اشاره میکند و میگوید: «بابا مهربان بود. روی تحصیلات و درس ما حساسیت خاصی داشت، ما را تشویق میکرد به خوب درس خواندن. یکی از شاخصترین ویژگیهای پدر، مردمداریاش بود. همه آنهایی که پدرم را خوب میشناختند به این خصیصه او اذعان دارند. مردم برایش در اولویت بودند. پدرم سعی میکرد وظایفش را به نحو احسن و با دقت خاصی انجام دهد. از همکارانش شنیدم که بابا پروندههایی را که انجامش سخت بود با تلاش و پیگیریهای زیاد به نتیجه میرساند. بابا خیلی کمحرف بود. از مأموریتهای کاری و سختیهای محیط کارش برای ما صحبت نمیکرد و نمیخواست ما در جریان قرار امورات اداریاش قرار بگیریم. بابا بسیار مردم را دوست داشت، این مهر و محبت قلبی او به مردم، به امر خدا در مراسم تشییعاش از سوی آنها پاسخ داده شد و عزتمندانه روی دستان مردم به خاک سپرده شد. بابا در خانه هم که بود تماسهای دوستان و مردم را پاسخ میداد تا شاید راهنماییهایش بتواند گره از کار مردم باز کند و آنها کمتر معطل بشوند. پدرم برای کارش خیلی انرژی میگذاشت. از شهادت برای ما صحبت نمیکرد. نمیخواست که ما را با این صحبتها ناراحت کند.»
ازدواج و...
سحر از فصل آشنایی پدرو مادر اینچنین روایت میکند و میگوید: «مادر و پدرم باهم نسبت فامیلی دارند و دخترخاله- پسرخاله هستند. برای ازدواج ابتدا مادر پدرم پیشنهاد داد و در ادامه مراسمهای سنتی خواستگاری و عروسیشان برگزار شد. آنها سال ۱۳۸۲ زندگی مشترکشان را باهم شروع کردند. ما چهار خواهر و یک برادریم و برادرم ۱۷ سال دارد.»
خادم نظام
سحر در ادامه از نگرانیها و نبودنهای پدرش میگوید: «شرایط کاری پدرم همیشه دلنگرانیهایی را برای خانواده و به ویژه مادرم داشت و همیشه نگران بودیم نکند روزی خبر تلخی از او بشنویم. یک خصوصیتی که پدرم داشت این بود که تا مأموریتش را انجام نمیداد به خانه نمیآمد. خادم واقعی برای نظام بود. گاهی همین دیر آمدنش بیشتر نگرانمان میکرد. شب قبل از شهادتش شیفت شب بود. رفت و برای نماز صبح به خانه برگشت. بعد از ناهار با پدرم تماس گرفتند و گفتند میتوانی امروز بیایی و او با اینکه شیفت و موظفیاش نبود داوطلبانه برای انجام مأموریت و تأمین امنیت مجدداً راهی شد و رفت. میتوانست نه بگوید در خانه بماند، اما این کار را نکرد.»
خاطرههای مردم ایذه
«همیشه وقتی در تعطیلات به روستا و خانه پدری میرفت سعی میکرد در همین مدت کوتاه با مردم باشد، همه بستگان را ببیند و صله رحم را به جا بیاورد. ابتدا این کارها را انجام میداد و بعد با خانواده به تفریح میرفت. در همان روزهای کم مرخصیاش در ایام عید این برنامه را انجام میداد. به قول عمهام مردم بیشتر با پدرت خاطره دارند تا ما که خانواده او هستیم، چون پدرت متعهد به کارش بود و ارتباط زیادی با مردم داشت.»
سردخانه و پیکر سرد پدر
سحر در ادامه از لحظاتی میگوید که متوجه خبر شهادت پدرش میشود: «من در خانه بودم که داییام تماس گرفت و گفت پدرت تصادف کرده است، آماده شوید. من برادرم را به دنبال مادرم فرستادم که برای تهیه وسیلهای به مغازه رفته بود. وقتی مادرم آمد باهم به سمت بیمارستان رفتیم. در میانه راه یکی از دوستان پیام تسلیت برایم فرستاد. با خودم گفتم که بنده خدا خبر تصادف بابا را اشتباه شنیده است! برای همین به من تسلیت میگوید. وارد بیمارستان که شدیم، همکاران پدرم و چند تا از همسایهها را در آنجا دیدیم، اما آنها هم صحبتی از شهادت بابا نکردند. نه کادر بیمارستان و نه کسی دیگر حرفی به ما نزد تا اینکه نزدیک در سردخانه بیمارستان یکی از همکاران بابا را دیدم که ایستاده بود و گریه میکرد. گریههای او را که دیدم، متوجه شدم خبر مجروحیت پدر صحت ندارد. وارد سردخانه شدم حتی با دیدن چهره پدرم هم نتوانستم شهادتش را باور کنم. برای ما سخت بود. بعد از آن به خانه مادربزرگ رفتیم و آمد و شد مردم شروع شد. میخواهم بدانند که آدم بیگناهی را به شهادت رساندند؛ آدمی که همه زندگیاش را وقف مردم کرده بود. پدرم ۲۴ سال از عمرش را به مردم ایذه خدمت کرد. حالا این اتفاق برای او افتاد و این خیلی ناجوانمردانه بود. مردم ما به شهدا ارادت دارند. همه آمده بودند و با شکوه خاصی پدرم را تا خانه ابدیاش بدرقه کردند. مردم دلداریمان میدادند و میگفتند مطمئن باشید جای پدرتان خوب است. حضورشان و بودنشان در کنار ما باعث آرامش ما میشود.» فرزند شهید در پایان همکلامیمان با شعف خاصی به حضور سردار رادان در منزلشان اشاره میکند و میگوید: «سردار رادان فرمانده همه شهدا و فرمانده پدر شهیدم بعد از تدفین به دیدار ما آمد که این برای ما بسیار ارزشمند بود.»
مسیر سخت زندگی محمد
گلشکر بانو مادر شهید قنبری است؛ مادری که بعد از شهادت محمد در همه صحنهها بود و فرزندانش را فدایی انقلاب و نظام میخواند. صحبتهای او را در مورد شهادت فرزندش سرگرد محمد قنبری از رسانهها شنیده بودیم، اما لحظاتی همراهش شدیم تا از شهیدش برایمان روایت کند. سحر حالا صحبتهای مادربزرگش را که به زبان محلی است برایمان ترجمه میکند. مادر شهید میگوید: «بچهها را با زحمت و سختی بزرگ کردم. شرایط مالی و مشکلات زیادی در تحصیل و زندگی سر راهمان بود، اما تلاش خانواده بر رزق حلال بود و عاقبتبخیری بچهها. همسرم همیشه حواسش به لقمهای که برای بچهها میآورد بود. الحمدلله که بچهها مرید امام، تابع امر ولایت و خادم مردم تربیت شدند. راهی که رفتند راه امام (ره) بود و مسیر اسلام که من به آن افتخار میکنم. پسرم محمد نمونه بود. او صادق و راستگو بود.» سحر صحبتهای مادر بزرگش را تأیید میکند و میگوید: «مادربزرگ حق دارد، من تا به این سن رسیدهام، دروغی از پدر نشنیدم.»
جشن تولد دختر مو فرفری بابا
همین چند روز پیش بود که ستایش هشت ساله شد. او شمع تولدش را بدون حضور پدر خاموش کرد. ستایش به گفته خودش همان دختر مو فرفریای بود که بابا او را به خاطر همین موهایش بسیار دوست داشت. ستایش میگوید: «برایم سخت است از بابا به شما بگویم. اما او خیلی مهربان بود، ما را خیلی دوست داشت. هر چه از او به یاد دارم مهری بود که به خانواده و مردم داشت. وقتی بابا به من ابراز محبت میکرد، میگفتم بابا چرا من را اینقدر دوست داری، میگفت هم به خاطر عینک زیبایت و هم به خاطر موهای فرفریای که داری. من دختر مو فرفری او بودم. راستش همین چند وقت پیش یعنی ۲۸ خرداد ماه تولد من بود. بابا نبود که برایم آنطور که میخواهم تولد بگیرد. بغضهای خواهرم و مادرم را میدیدم. من هم آرزوهای زیادی داشتم که در کنار پدرم و با کمک او به آن میرسیدم، اما حالا فقط دعا میکنم که حال بابا خوب باشد.»
ولی قنبری برادر شهید
از مردم برای مردم
او هم یک نظامی است و همان ابتدا حجت را بر ما تمام میکند و میگوید: «ما ۱۱ فرزند هستیم، هفت برادر و چهار خواهر. ما اعتقاد زیادی به آرمانهای امام و انقلاب داشته و داریم. این را میتوان از پیشینه خانوادگیمان به خوبی درک کرد. خانواده ما یک خانواده مذهبی، ولایتی و اسلامی بودند.»
او در ادامه به شاخصههای اخلاقی برادرش اشاره میکند و میگوید: «برادرم بسیار با تقوا و با اخلاص بود. زمانی که از ایذه میآمد به روستای زادگاهش مردم میآمدند و سؤالاتی که داشتند از او میپرسیدند، گره کار مردم را باز میکرد و حلال مشکلات بود. درجه و سمت برایش معنی نداشت، مینشست کنار مردمان روستایی که خود نیز برخاسته از آنها بود. با آنها صحبت میکرد و حرفهایشان را میشنید. بخشی از اوقات مرخصیاش را در روستا اینگونه سپری میکرد. برخی مواقع وقتی با محمد بودم میگفتم بیا برویم خودمان کار داریم، میگفت برادر جان بمان عجله نکن، خیلی صبورانه پای درددلهایشان مینشست. حقیقتاً مردم برایش اولویت داشتند.»
او میگوید: «محمد کارش را دوست داشت، واقعاً به لباسی که به تن داشت ایمان داشت و افتخار میکرد. کسی بود که از کار و زندگی و از خانوادهاش میزد تا به کار مردم برسد و امور مردم را حل کند. من و برادرم نظامی هستیم. نمیدانم چطور از علاقهمان به این لباس نظام برایتان بگویم. وقتی این لباس را بر تن افراد نظامی میدیدم، لذت میبردم. من و محمد با عشق وارد کار نظام شدیم. محمد از من مشتاقتر هم بود. این لباس را برای خدمت به مردم دوست داریم.»
شهادتی که باورکردنی نبود
ولی قنبری در ادامه از چگونگی شنیدن خبر شهادت برادرش میگوید: «منزل بودم که با من تماس گرفتند و گفتند کسی با شما تماسی نداشته است؟ گفتم نه، گفتند محمد را با ماشین زدهاند، باور نمیکردم. گفتم این چه حرفی است. گفتند این اتفاق افتاده است. من سریع از منزل خارج شدم تا اطلاعات لازم را به دست بیاورم. در مسیر بودم که تماس گرفتند و گفتند محمد به شهادت رسید. اصلاً فکرش را هم نمیکردم که این اتفاق برای برادرم در چنین روزی بیفتد. خانواده محمد بعد از اطلاع از ماجرا خودشان را به بیمارستان رسانده و متوجه شهادت برادرم شده بودند. اولین کسانی که در بیمارستان حاضر بودند همسایههای برادرم بودند، حتی قبل از رسیدن خانواده آمده بودند. این نشان از رفاقت برادرم با همسایهها و اطرافیانش داشت. من از همین جا از همه آنها تقدیر میکنم.»
برادری و وفاق ایل بهمئی و بختیاری
یکی از ویژگیهای ایل بختیار دوستی، وفاق و برادریشان است.
برادر شهید ادامه میدهد: «ما ایل بزرگ بهمئی هستیم و بختیاریها هم برادر ما هستند و ما در کنار هم با برادری و محبت زندگی میکنیم. مشکلی هم نداریم. عدهای اراذل و اوباش و معاند و ضدانقلاب در فضای مجازی حرفهایی را میزنند تا این اتحاد را بر هم بزنند، اما این در فضای حقیقی وفق نمیکند و صحت ندارد. ما کنار هم زندگی میکنیم و به عقاید هم احترام میگذاریم. در تشییع پیکر برادرم جمعیت زیادی از اطراف آمده بودند، عربزبانهای خوزستان، کهگیلویهوبویراحمد همه آمده بودند. آنها شهید را از خود میدانستند و شهید متعلق به خودشان بود. این آمدن و حضور مردمی در مراسم تشییع برادرم که بسیار باشکوه بود خط بطلانی بر تمام دسیسهها و نقشههای معاندان نظام در فضای مجازی بود که وقتی میبینند نمیتوانند به اهداف شوم خود دست پیدا کنند، در فضای مجازی شایعهپراکنی میکنند و میخواهند مردم را فریب دهند که الحمدلله شهادت محمد همه فکرهای خیالیشان را نقش بر آب کرد. مردم بختیار مردمی معتقد و ولایی هستند، این را در طول تاریخ این مملکت به کرات به اثبات رساندهاند. شهادت در خون ماست. ما در روستایی هستیم که ۱۱ شهید در دوران هشت سال دفاع مقدس دادهایم. پسرعموهایم و پسرداییهایم به شهادت رسیدهاند. ما در چنین فضایی رشد پیدا کردهایم، البته آنهایی که میخواهند فضا را متشنج کنند، تعدادشان به بند انگشتان دست هم نمیرسد، اما از همین جا باید بگویم کور خواندهاند، ما راهمان را ادامه میدهیم و از آن دست برنمیداریم. مادرم همان ابتدا گفت که راه ما راه امام است. مسیر ما همانی است که ولایت آن را ترسیم کرده است. من هم میگویم که ما هر چه داریم از این انقلاب و از این اسلام است. راه ما راه شهادت است، انشاءالله.»
هدف نابودی اسلام است.
ولی قنبری در ادامه میگوید: «محمد شب قبل از شهادتش با من تماس گرفت و یک ساعتی باهم صحبت کردیم و از احوال خانه و خانواده پرسید و بعد در مورد امور کاریام از او راهنمایی خواستم و او مرا راهنمایی میکرد. اصلش این است که محمد الگوی خانه ما بود و هر کاری در خانواده باید با مشورت او انجام میشد. شنیدن خبر شهادتش ما را به هم ریخت. باورم نمیشد. میگفتیم مگر میشود؟! محمد مظلومانه، اما با افتخار شهید شد. شما تصاویر و فیلمهای روز تشییع را دیدهاید. همه آمدند و تابوت برادرم روی دستان و شانههای مردم تشییع شد. گویی یک موج واحد او را به سمت محل تدفینش میبرد. اینها نشان پیروزی است. شهادت برادرم پایانی بر آتش زیر خاکستری شد که معاندان و مخالفان نظام سعی در برافروختن داشتند؛ آتشی که شاید دامن خیلیها را میگرفت، اما شهادت محمد آن را خاموش کرد. برادرم رفت تا فتنه دشمنان از بین برود. این خواست خدا بود که شهادت محمد همه حواشی ماجرای کیان پیرفلک و مادری را که به دامان دسیسههای غرب پناه برده بود، ختم به خیر کرد. اینها میخواستند بین مردم ایل بختیاری و ایل بهمئی را به هم بریزند. ما باهم برادریم و هیچ گاه روبهروی هم نمیایستیم. ما مقابل نظام نمیایستیم. من میخواهم از جوانان عزیزمان که در دام شبکههای معاند نیفتند، چون اینها خیر و صلاح ما را نمیخواهند. اینها به فکر ما نیستند، اینها به فکر برنامههای خودشان هستند. هدفشان هم اسلام است، میخواهند اسلام را از بین ببرند، میآیند اعتقادات مردم را کمرنگ کنند تا بتوانند آنها را با خود همراه کنند، آنها دست به همه کار زدهاند، خدا را شکر که تا امروز خدا همراهمان بوده و ما پیروز این میدان بودهایم.»
دوست و باجناق
سرگرد شهید محمد قنبری برادری دلسوز
شهادت سرگرد قنبری همه را بهت زده کرد، حتی باجناق و پسرعمویش آقای افتخاری را که مات و مبهوت این شهادت است. او که در این ایام بهانه همکلامیمان را با خانواده مهیا کرد، خود نیز از شهید برایمان اینگونه میگوید: «من و محمد پسرعمو هستیم، اما او برای من مانند یک برادر بود. خلقیات شایستهای داشت، مهربان، خونسرد، صبور و دلسوز بود. از کسی انتقاد نمیکرد. یک مرتبه نشد که حرفی بزند که از آن ناراحت شوم. من این روزها برادرم، رفیقم و همرازم را از دست دادهام. واقعاً شهادت لایقش بود. با اینکه ۲۴سال سابقه خدمت در نظام را داشت، اما بسیار کمتوقع بود و زندگی سادهای داشت و به هیچ عنوان از تجملات خوشش نمیآمد. یک نکته دیگر درباره سرگرد قنبری این بود که ایشان با زبانی ملایم و نرم با محکومان رفتار میکرد. رأفت اسلامی را سرلوحه کار خود قرار میداد و مسئولیتپذیر بود.»
ماشینی که نخرید!
ماجرای ماشین خریدن شهید قنبری هم شنیدنی است. دوست شهید میگوید: «محمد تنها یک موتورسیکلت داشت که خانواده را با آن این طرف و آن طرف میبرد. خانواده از او خواسته بودند اگر میشود ماشینی را تهیه کند. حقوق محمد آنقدر نبود که بتواند به راحتی خودرویی تهیه کند، با همان حقوق به سختی میتوانست امورات زندگیاش را بچرخاند. محمد یک وام گرفت و آن را به من داد و از من خواست یک خودرو برایش بخرم، به من گفت ماشینی باشد که خرج زیادی نداشته باشد، چون نمیتوانم از پس مخارج ماشین بربیایم. چند روزی طول کشید، به دنبال ماشینی بودم که محمد از من خواسته بود. همین ایام محمد با من تماس گرفت و گفت برای مخارج زندگی نیاز به پول دارد و از خرید ماشین صرفنظر کرد، هرچه اصرار کردم من به شما پول میدهم و این پول برای خرید ماشین بماند، قبول نکرد گفت نمیخواهم به کسی بدهکار بمانم.»