عملیات محرم در چند محور و طی چند مرحله طراحی شد که مرحله اول آن در دهمین روز از آبان سال ۱۳۶۱ با رمز «یا زینب (س)» با فرماندهی قرارگاه عملیاتی کربلا و سرعت و غافلگیری قابل ملاحظه آغاز شد
به گزارش خط هشت، عملیات محرم در چند محور و طی چند مرحله طراحی شد که مرحله اول آن در دهمین روز از آبان سال ۱۳۶۱ با رمز «یا زینب (س)» با فرماندهی قرارگاه عملیاتی کربلا و سرعت و غافلگیری قابل ملاحظه آغاز شد، به نحوی که کمتر از نیم ساعت پس از شروع عملیات قوای اسلام توانستند در یک محور تعدادی از نیروهای عراقی را به اسارت درآورند و در محور دیگر نیروهایی از دشمن به استعداد بیش از یک تیپ در محاصره نیروهای خودی قرار گرفتند و غالباً اسیر شدند. شهدای محرمی حال و هوای خاصی دارند. شهدایی که با رمز یا زینب (س) به جرگه شهدای کربلا پیوستند. با محمد شامانی همراه شدیم تا در گفت و شنودی صمیمانه از سیره اخلاقی فرزندش شهید سعید شامانی برایمان روایت کند.
زنده ماند تا آگاهانه انتخاب کند
متولد تهران بود بیست شهریور ۱۳۴۳. سه برادر و چهار خواهر دارد. چهار ساله بود که خانوادهاش به دامغان عزیمت کردند. دیپلم ریاضی داشت، اما به کارهای فنی علاقهمند بود. در تابستان به کارآموزی در رشتههای لولهکشی ساختمان و تعمیرات وسایل برقی پرداخت و مدرکش را از فنی وحرفهای دریافت کرد. برای محمد شامانی روایت از فرزند شهیدش کار آسانی نبود، اما همراهیمان کرد. پدری که سالها رنج کار و تلاش را میتوان به خوبی بر دستان چروکیده و فرتوتش دید. او از خاطره یک سالگی سعید و معجزه زنده ماندنش میگوید. یکساله بود و تازه چهار دست و پا میرفت. در یک خانه قدیمی زندگی میکردیم. یک روز قرار بود همسرم با خانم همسایه بیرون بروند. همسرم میگفت داشتم آماده میشدم که متوجه نشدم چه موقع از اتاق بیرون رفت. اتاقها و آشپزخانه را گشتم، اما انگار بچه آب شد و... به هول و ولا افتادم. در حیاط یک در چوبی سنگین کنار دیوار بود و زیر آن اسباب اثاثیه کهنه. بچه زیر آن رفته بود. با صدای «یا ابوالفضل» من، خانم همسایه سریع خودش را رساند و گفت: «چی شده؟»
گریهکنان گفتم: «تو را به خدا کمک کن بچم...! بچم...!»
مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت: «بچه کجاست؟»
با اشاره در را نشانش دادم و گفتم: «اون زیر افتاده! صدایش درنمیآید! حتماً مرده!»
گفت: «آرام باش! بیا در را از روی او برداریم.»
چهارستون بدنم میلرزید. با هم در را از روی بچه برداشتیم. دمر افتاده بود. با دستهای بیرمقم بچه را بغل کردم و به سر و رویش نگاه کردم و دنبال شکستگی میگشتم. فقط پیشانیاش کمی خراش برداشته بود.
همسرم میگفت سر به آسمان گرفتم و خدا را شکر کردم.
سعید من زنده ماند تا مرگ خود را آگاهانه انتخاب کند.
جای خالی شهدا
او در ادامه میگوید: بیشتر وقتهایش در پایگاه بسیج صرف میکرد. از بنیانگذاران انجمن اسلامی دبیرستانش بود.
با اینکه کم سن وسال بود فکر و اندیشه بالایی داشت. به خانواده شهدا سر میزد و چیزهایی را که نیاز داشتند برای آنها تهیه میکرد. به پدر و مادر شهیدی که در محلهمان بود، محبت میکرد. یک روز گفت: «امروز به خانه پدر شهید رفتم. پیت نفت را به در خانهاش رساندم. سر راهم چند تا نان گرفتم و برایشان بردم. پیرزن و پیرمرد در حقم دعا کردن و گفتند سعید جان! وقتی تو را کنارمان میبینیم، جای خالی بچهمان را کمتر احساس میکنیم. این حرفشان خوشحالم کرد.»
گر نگه دار من آن است که من میدانم...
سوم دبیرستان بود که درس را رها کرد تا به جبهه برود. ریاضی درس میخواند و درسش هم خوب بود.
یک روز گفتم: «بابا! درست را بخوان برو دانشگاه. همه که نباید به جبهه بروند.»
کمی مکث کرد و گفت: «جبهه بهترین دانشگاه است! آنجا آدم ساخته میشود و دنیا و آخرتش را آباد میکند.» سعید از طریق بسیج به جبهه رفت، اما مادر بود و نگرانیهایش، روزی که میخواست برود، مادرش گفت: «سعید! به جبهه بروی شهید میشوی! آنجا که حلوا خیرات نمیکنند!»
گفت: «مادر! میدانم جنگ است، سختی دارد، ولی من چه فرقی با دیگران دارم.»
مادرش گفت: «فرقش این است که تو کم سن وسالی و نمیتوانی از خودت دفاع کنی.»
گفت: «گر نگه دار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.»
گفتیم: «ماشاءالله به این زبان! حریف زبانت که نمیشویم. برو!»
ساک به دست داشت، دستان مادرش را بوسید و گفت: «قربان مادرم بروم که با رضایت من را میفرستد!» از زیر قرآن ردش کردیم و رفت.
نان و خرمای جبهه
رفت و آمدنهایش به جبهه ادامه داشت. آخرین بار که برای خداحافظی آمده بود، هیکلی و چاقتر شده بود.
زن عمویش تعریف میکرد که به سعید گفتم: «چاق شدی، آنجا چه خبره؟»
گفت: «میگویم جبهه جای خوبی است، شماها قبول نمیکنید. نان و خرمای آنجا جسم آدم و دعای توسل و کمیل روح آدم را میسازد.»
بالهای پرواز محرم
رضا ترابی، همرزم شهید خاطرهای از آخرین دیدارش با سعید روایت میکند و میگوید: «در منطقه عینخوش با هم بودیم. یک روز از دامغان تلگراف زدند که مادربزرگش فوت کرده است. حمله اول محرم را پشتسر گذاشتیم.» سعید صبح زود آمد پیشم و گفت: «آقا رضا! اگر نامهای داری بده ببرم. میخواهم بروم دامغان.»
نامهام را نوشتم و برایش بردم، ولی سعید معذرت خواهی کرد و گفت: «از رفتن منصرف شده است.»
گفتم: «مادربزرگت فوت کرده! نمیخواهی بروی؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «سعید! برو سه چهار روزه برگرد.»
گفت: «نمیشود باید باشم! اینجا واجبتر است.»
یکی از بچهها صدایش زد و گفت: «آقا سعید! مثل اینکه قصد پرواز داری، آره؟»
به پشتش نگاه کرد و گفت: «پس کو بال پروازم؟! من که چیزی نمیبینم، خندید.»
بچهها هم خندیدند و گفتند: «نامه باشد اگر سعید در عملیات شهید نشد، برایت میبرد.»
او هم دنباله حرف آنها را گرفت و گفت: «اگر شهید شدم آقا رضا به خاطر من زودتر از نامهاش به دامغان میرود.»
شب حمله سعید شهید شد و من زودتر از نامهام به دامغان رفتم.
محرم - عین خوش و گلوله کالیبر
شهید سعید شامانی آرپیجیزن بود. سرانجام پس از ۱۰۷ روز حضور در جبهه، در ۱۶ آبان ۱۳۶۱ در منطقه عینخوش با برخورد گلوله دشمن در عملیات محرم به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان آرام گرفت.
همرزمش نحوه شهادتش را اینگونه روایت میکند. ایشان میگفت سعید آرپیجی زن بود و من مسئول تخلیه شهدا.
عملیات محرم بود. من و سعید جلو رفتیم. وقتی از پشت خاکریز نگاه کردیم، تانکهای دشمن را دیدیم که با تلاش فراوان چاله و چولهها را پشت سر میگذاشتند و به سمت بالا میآمدند. سعید کولهپشتیاش را به من داد و آماده تیراندازی شد. از هم فاصله گرفتیم. ناگهان عراقیها آتش ریختند. من و او از هم جدا شدیم. همان لحظه گلوله کالیبر به پشت گردنش خورد و به زمین افتاد.
در بخشهایی از وصیتنامه شهید میخوانیم
«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»
«ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد.» «امام خمینی (ره)»
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و به نام صاحبالزمان (عج) و نایب برحقش. اینجانب سعید شامانی فرزند محمد که برای مصاف کفر بین المللی به رهبری امریکا و شوروی و در پاسخ به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان، به جبهههای حق علیه باطل شتافتم که اگر خدا توفیق دهد به فیض شهادت نائل آیم. مادر عزیزم! امیدوارم که مرا حلال کنی و خوشحال و سربلند باشی که فرزندت را در راه خدا تقدیم کردهای، زیرا او خودش به ما جان داد و او هم جان ما را میگیرد. پدر عزیزم! بعد از شهادتم مثل روز تولدم خوشحال باشید و لباس نو بپوشید، سیاه به تن نکنید که باعث رنجش من میشود.
خواهران و برادران! نمازجمعه و سخنرانی را فراموش نکنید که نگهدارنده انقلاب ما میباشند. سعی کنید آینده سازان این ملت را مکتبی و اسلامی بار بیاورید! از تمام دوستان حلالیت میطلبم.
منبع: روزنامه جوان