کشیکهای شبانه
به گزارش خط هشت، برادر شهید میگوید: «ما اهل دامغان هستیم. پدرم زحمت زیادی برای تأمین رزق خانه و مایحتاج اهل خانهاش میکشید، آنقدر خوب و مهربان بود که خاطراتمان را با ایشان هرگز از یاد نخواهیم برد. هوای بچهها را داشت. لحظهای دست از کار و تلاش بر نمیداشت. همین تأکیدش بر رزق حلال بود که عاقبتی، چون شهادت را نصیب برادرم امرالله کرد. برادرم متولد ۲۰ خرداد سال ۱۳۳۸ بود.
ایشان تحصیلاتش را تا پایان دوران متوسطه در هنرستان سپری کرد و با نمرات عالی موفق به کسب دیپلم شد. همزمان با دوران جوانی اش، فعالیتهای انقلابی انقلابیون از گوشه و کنار شهر آغاز شده بود. برادرم امرالله در اکثر جریانهای انقلاب حضور فعال داشت و هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد، از دیوارنویسیهای شبانه گرفته تا تکثیر و پخش اعلامیه.
ایشان در زمان اوج انقلاب با شرکت در فعالیتها و تظاهرات دین خود را ادا میکرد. در ماههای دی و بهمن قبل از پیروزی انقلاب در خیابانها کشیک شبانه میداد. وقتی که صبح به منزل میآمد، صورتش از دود آتش لاستیکها سیاه بود و دل و دندانش سفید. به خاطر همین فعالیتهای سیاسیاش فرصت نکرد که دروس دانشگاه را بخواند و در دانشگاه قبول نشد.»
قول و قرار عاشقانه با خدا
برادر شهید از حضور امرالله در جبهه میگوید: «سربازی برادرم همزمان با شروع جنگ بود. ایشان دوره آموزش تانک و نفربر را در شیراز سپری کرد و از آنجا خود را به جبهههای جنوب رساند و در سوسنگرد مشغول خدمت شد. امرالله با خدای خود عهد بسته بود که تا آخرین قطره خونش را فدای اسلام و وطن کند و نهایتاً در ۵ مرداد سال ۱۳۶۰ در عملیات شهید چمران، او و خدایش هر دو به عهد و پیمانشان وفا کردند. او سر و جان به راه جانان داد و خدایش هم او را در زمره «فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنَّتی» پذیرا شد.»
یک نوع غذا...
باید خیلی فکر میکردی تا متوجه کارها و حرفهایی که امرالله میزد، میشدی. خواهرم جهان خاطراتش را با امرالله اینگونه تورق میکند و میگوید: «آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم چطور خوشحالم را پنهان کنم. امرالله ناهار مهمان ما بود. هر وقت مرخصی میگرفت به دیدن من که در شاهرود زندگی میکنم، میآمد. هنگام ناهارخوردن، نگاهی به من انداخت و هم به سفره که برایش چیده بودم. ناهارش را که خورد تشکر کرد و با مهربانی گفت خواهرجان! کاش یک نوع غذا درست میکردی! بعضیها هستند که همین را هم ندارند! تازه فهمیدم که چرا او فقط یک نوع از غذاها را خورد.»
آخرین وداع با خواهر
برادر شهید میگوید: «یکی از خواهرهایم تعریف میکند داخل حیاط ایستاده بود. با همسر و بچههایم خداحافظی کرد. به من که رسید بعد از دیدهبوسی، آرام سرش را کنار گوشم آورد و گفت: «این دفعه آخری بود که من آمدم دیدنت، از این به بعد شما باید به دیدنم بیایید!» با گرمی خداحافظی کرد و رفت. یک هفته بعد خبر شهادتش را به ما دادند. آنجا بود که متوجه صحبتهای آن روز برادرم شدم.»
گروه تدارکات
خلیل معلم همرزم و دوست برادرم امرالله بود. او از حال و هوای امرالله و پافشاریاش برای حضور در خط مقدم برایمان خاطرهای را روایت میکند و میگوید: «زمان تقسیم نیروها فرا رسیده بود. من و امرالله که دوره آموزشی تانک را گذرانده بودیم، منتظر بودیم. من وسایلم را چک میکردم که صدای امرالله بلند شد و گفت آقا ما دوره رانندگی با تانک را گذراندیم، برای آموزش ما وقت و هزینه صرف شده، درست نیست حق را زیر پا بذاریم، باید جواب بدیم! با پافشاری و اصرار امرالله ما را به سوسنگرد اعزام کردند. به او گفتم امرالله! چرا یکدفعه صدات بلند شد؟ گفت آخه میخواستند ما را به گروهان تدارکات بفرستند!»
مراقب مادر باش!
برادر شهید بختیان در ادامه میگوید: «مادر و پدر موافق اعزامهای امرالله بودند. مادر او را با رضایت قلبی راهی کرد. دوستش داشتیم. برادر مهربانی بود. امرالله اعضای خانواده را خیلی دوست داشت. آخرین بار که مرخصی آمده بود به من گفت مواظب مادر باش! نگذار دوری من او را ناراحت کند. مادر وقت اعزام امرالله رو به او کرد و گفت من تو را به خدا میسپارم! مگر خون بچه من از خون جوانهای دیگر رنگینتر است؟!
او را راهی کرد و نهایتاً پیکر غرق به خونش را در گلزار شهدای تدفین کرد و به خاک سپرد.»
تدفین در روز قدس
سومین سال بود که امام خمینی (ره) آخرین جمعه ماه مبارک رمضان را روز قدس نام گذاشته بود. شهر حالوهوای دیگری پیدا کرده بود. ما نیز به همراه مردم شهر، خودمان را برای برگزاری مراسم باشکوه آن روز آماده میکردیم. امرالله از قبل خودش را آماده کرده بود پیام امام خود را لبیک گفت و در همان روز تشییع و به خاک سپرده شد.
یکی از دوستانش از نحوه شهادت برادرم برایمان اینگونه روایت میکند: «روزی که عملیات به پایان رسید امرالله راننده تانک زرهی بود. به قصد اقامه نماز صبح از محفظه تانک بیرون آمد. به محض بیرون آمدن با اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید. پس از حمل پیکرش به دامغان زمانی که در سردخانه بیمارستان رضایی او را دیدم، لبخندی بر لب داشت که من کمتر دیده بودم. لبخندش تا عمق جانم دوید. او را در روز قدس سال ۱۳۶۰ بدون غسل و کفن و با لباسهای رزم در فردوس رضا به خاک سپردند تا در روز حساب کتابش خالی نباشد.»
خوشتیپ و دست و دلباز
برادر شهید در ادامه بیان میدارد: «خواهرم میگفت بین خواهرها، تنها خواهرش بودم که در دامغان زندگی میکردم. با هم بسیار صمیمی بودیم. آن روز وقتی وارد خانهمان شد، خیلی جذابتر و خوشتیپتر از روزهای دیگر بود. گفتم امرالله! چه لباس قشنگی امروز پوشیدی! بدون هیچ حرفی خواست لباسش را درآورد و به من بدهد. این عادت همیشگیاش بود. اگر از لباسش تعریف میکردم فوراً آن را به من میداد. اینبار گفتم امکان ندارد بذارم از تنت دربیاری. برای اولین بار به حرفم گوش کرد و گفت چشم. روز تشییع جنازهاش با همان لباس او را دفن کردند.»
مقابله با اجیرشدگان فرعونی
امرالله در دستنوشتهای برایم نوشته بود که «برادرجان! رسید آن روزی که در آرزویش نشسته بودم. همراه خیل کاروان بی پایان انسانها در جبههای واحد، با سلاح آتش و ایمان بر علیه کفر و طغیان عدهای از خدا بی خبر و اجیرشدگان فرعونیان زمان به جنگ برخیزیم و اینجا نقطهای کوچک از جبهه بزرگ مسلمین بر علیه کفار و امیدوارم که بتوانم در راه بزرگی که در پیش داریم، بتوانیم ذرهای از تمام آن مسئولیتهایی که اسلام عزیز و امت مسلمان ایران بر دوش من گذاشته از عهده آن برآییم.»
رعایت حقالناس
ایشان خیلی حواسش به حق الناس بود حتی در آن شرایط به یاد بدهیاش به یکی از کاسبها بود که فرصت نکرده بود، پرداخت کند. او در یکی از نامههایش که از جبهه برایم فرستاده بود، نوشت: «برادرجان! من مبلغ ۹۰۰تومان به آقای... (یکی از کاسب ها) بدهکارم، شما این دین را ادا کنید.»
در بخشهایی از وصیتنامه او میخوانیم
خدا را شکرگزارم که انقلاب اسلامی شما طلیعهای است از انقلاب جهانی حجت خدا، مهدی موعود و چنان سدی استوار و آهنین از اراده خللناپذیر خود و اتکا به مکتب انسانساز. خود را بسازید که دشمن فکر خیانت به اسلام و مسلمین را نکند.