به گزارش خط هشت، آزاده امیرمجتبی جعفری از رزمندگان دوران دفاعمقدس است که یکم شهریور ۱۳۶۷، یعنی چند روز بعد از برقراری رسمی آتشبس بین ایران و عراق، همراه ۳۴ نفر از همرزمانش به اسارت بعثیها درآمدند! به این ترتیب او و همرزمانش را باید از آخرین اسرای جنگ تحمیلی بدانیم. نکته جالب این است که در هنگام اسارت، محسن برادر امیر جعفری نیز همراه او بود و هر دو برادر با هم اسیر شدند. امیر جعفری بعد از آزادی از بند اسارت، به تحقیق درباره وقایع و تاریخ دفاعمقدس پرداخت و آثار معروفی پیرامون جنگ تحمیلی تألیف کرد. کتاب اطلس نبردهای ماندگار و جهنم تکریت (خاطرات دوران اسارت) از جمله این کتابها هستند.
شما اول شهریور ۶۷ اسیر شدید، در حالی که آتش بس به صورت رسمی در ۲۹ مرداد ۶۷ از سوی دبیرکل سازمان ملل اعلام شده بود. چطور به اسارت درآمدید؟
وقتی که آتشبس رسماً اعلام شد ما در منطقه شرهانی بودیم. یکسری اختلافهایی بین استقرار نیروهای دو طرف در شرق و غرب رودخانه دوئیرج وجود داشت که ابتدا سعی کردیم در گفتگو با افسران عراقی و در حضور نیروهای سازمان ملل این اختلافات را حل کنیم، اما بعثیها مرتب زیر حرفشان میزدند و میخواستند که ما تا شرق دوئیرج عقب برویم. ما هم به آنها میگفتیم که باید تا مقر قبلیشان عقب بروند تا ما هم به آن طرف دوئیرج برویم. اول شهریور ۱۳۶۷ که سه روز از آتش بس میگذشت، گزارش رسید عراقیها ادوات زرهیشان را مقابل ما تجمیع کردهاند. در شرایط آتشبس واقعاً نمیدانستیم که باید با آنها بجنگیم یا اصلاً چه کار کنیم. هرچه میگذشت تانکهای عراقی به ما نزدیکتر میشدند. با رده بالاترم که تماس گرفتم گفتند شلیک نکنید، اما سفت سرجایتان بمانید. یک جایی از کار احساس کردم که باید خودم بروم و با افسر عراقی صحبت کنم. در آن روزها ارتباط بین سربازهای دو طرف زیاد شده بود! هرچند دستور رسیده بود که هیچ ارتباطی با آنها نداشته باشیم، اما فاصله دو خط آنقدر کم بود که نمیشد جلوی سربازهای جوان را گرفت. به هر حال آن روز پیش افسر عراقی رفتم و گفت من تصمیم گیرنده نیستم باید پیش سرتیپ بروی. به سنگر سرتیپ رفتم و در مورد پیش آمدن تانکهایشان اعتراض کردم. او گفت باید با بغداد تماس بگیرد، اما بعد که دیدم دارد به کارهای خودش رسیدگی میکند، باز اعتراض کردم و او هم از سربازهایش خواست من و بیسیمچی را به داخل یک سنگر ببرند. آنجا بود که فهمیدم بعثیها باز زیر قول و قرارشان زدهاند و کمی بعد تعداد دیگری از بچههای ما را هم به اسارت گرفتند و با خودشان آوردند.
نیروهای سازمان ملل جلوی این عهدشکنی بعثیها را نگرفتند؟
در آن لحظات ما این نیروها را در منطقه ندیدیم. آن روزها اوضاع نابسامانی در خطوط دو طرف حاکم بود. واقعاً معلوم نبود باید در مقابل بعثیها چه کاری انجام دهیم. حتی ردههای بالاتر هم در این خصوص سردرگم بودند، به هرحال متأسفانه آن روز در حالی که دو الی سه روز از برقراری رسمی آتش بس میگذشت، ما را اسیر کردند و به شهر العماره بردند.
فکر میکردید که اسارتتان طولانی شود؟
نه اصلاً حتی بدبینترین فرد گروه هم فکرش را نمیکرد که بیش از یک ماه در اسارت بمانیم. چون جنگ تمام شده بود و نیروهای یونیفل به منطقه آمده بودند و از عملیات مرصاد که آخرین عملیات جنگ بود چیزی کمتر از یک ماه میگذشت. وقتی دو، سه روز بعد از اقامت در العماره گفتند، میخواهند ما را به بغداد ببرند، آنجا متوجه عمق ماجرا شدیم.
با توجه به اینکه جنگ تمام شده بود، رفتار بعثیها با شما چطور بود؟
تا وقتی که ما را به سمت العماره میبردند خشونتی ندیدیم، هر چند که ساعتها از دادن آب به ما دریغ میکردند. در آن دو، سه روز اقامت در العماره از ما بازجویی کردند، اما خشونت آنچنانی در کار نبود. منتها درخصوص آب و غذا واقعاً اذیت میکردند. در مقاطع مختلف بچهها در آن گرمای شهریورماه جنوب کشور تشنگی و گرسنگی میکشیدند. بعثیها در بازجویی میپرسیدند، چرا از منطقهتان جلو آمدهاید؟ تقصیر را گردن ما میانداختند، در حالی که تانکهای خودشان به سمت ما پیشروی کرده بودند. من همین را به آن افسر بازجو گفتم، ولی قبول نکرد. در بغداد هم مثل اسرای دفاع مقدس، ابتدا ما را به زندان الرشید بردند. ۴۸ ساعت آنجا بودیم و بعد به زندان دیگری منتقل شدیم و نهایتاً ما را به تکریت بردند.
تعدادتان چند نفر بود؟
ما یک گروه ۳۵ نفره بودیم، اما وقتی که در بغداد از زندان الرشید چشم بسته به مکان دیگری منتقل شدیم، آنجا چهار نفر دیگر از رزمندههای ایرانی را دیدیم که آنها هم بعد از آتش بس اسیر شده بودند. دقیق نمیتوانم آمار بدهم که چند نفر مثل ما بعد از آتش بس اسیر شده بودند. در زندان جدید ما را در یک سلول بسیار تنگی جا دادند که گنجایش لازم را نداشت. تا صبح چند نفر از بچهها از گرما و کمبود جا حالشان خراب شد. به لحاظ غذا، بهداشت، تنگی جا و مسائلی از این دست وضعیت بسیار بدی داشتیم.
گویا برادرتان هم همراه شما به اسارت درآمدند، ایشان چطور در آن لحظات کنار شما بودند؟
من و محسن با هم در یک لشکر بودیم و، چون روز عاشورا برای دیدن من آمده بود، هرچه اصرار کردم که منطقه خطرناک است و با توجه به اقدامات اخیر عراق امکان هرگونه حادثهای را پیشبینی میکردم ایشان توجهی نکرد، در منطقه ماند و جزو گروه ۳۵ نفره اسرای آن روز شد. بودن با برادر یک حسن در اسارت بود و رابطه عاطفی ما باعث میشد که تحمل اسارت آسان شود، ولی آن طرف برای پدر و مادرمان سخت بود. یکی از برادرانمان هم که سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسیده بود.
عنوان کتاب خاطرات شما از دوران اسارت «جهنم تکریت» است، جایی که اسرای مفقود آنجا نگهداری میشدند، چه زمانی وارد این اردوگاه مخفوف شدید و چرا نامش را جهنم گذاشتید؟
ما عصر ۱۳ مهر ۱۳۶۷، یعنی یک ماه و تقریباً دو هفته بعد از اسارت به تکریت رفتیم. این اردوگاه تقریباً هیچ امکاناتی نداشت. مثلاً اگر در آسایشگاه باز میشد، شما کمی دیر میجنبیدی، باید چند ساعت در صف دستشویی انتظار میکشیدی. همان اوایل اسارت وقتی با پنج نفر از اسرای قدیمی این اردوگاه روبهرو شدیم، آنها آنقدر کمبود احساس کرده بودند که حتی از دادن یک سوزن به ما ابا داشتند. چون میگفتند اینجا هیچ وسیلهای جایگزین ندارد و اگر همین سوزن را هم از دست بدهیم، دیگر نمیتوانیم آن را جایگزین کنیم. شبها که داخل آسایشگاه بودیم، یک سطل را در کنج دیوار گذاشتیم و با کشیدن پتویی دور این سطل، آنجا را توالت سرپایی میکردیم. از بخت بد، من نزدیک این توالت بودم، به خاطر جمعیتی که در آسایشگاه بود، به سرعت این سطل پر میشد و بوی مشمئزکنندهای فضا را میگرفت. بدی غذا که جای خود را داشت. کم بودنش مسئله اصلی بود. به عنوان نمونه بگویم در آسایشگاه ۵۰ نفر بودیم، ولی غذایی که برای ما میآوردند، به زور میتوانست ۱۰ نفر را سیر کند.
قبلاً که با اسرای ایرانی در بند بعثیها صحبت میکردم، برخی میگفتند پس از اتمام جنگ، بعثیها خشونت کمتری در اردوگاهها به کار میبردند، در تکریت هم اینطور بود؟
تکریت به دلیل آنکه نام اسرایش به صلیبسرخ تحویل داده نشده بود، به طور کلی یک اردوگاه مخفوف به شمار میرفت. منتها بعضی وقتها رفتار سربازها یا افسران عراقی بستگی به رفتار و نظرات خود آن شخص داشت. مثلاً در دوران اسارت ما، یک درجهدار عراقی به نام کریم بود که مسئولیت کل نگهبانی اردوگاه را برعهده داشت. او بسیار سختگیر بود. هیچ حرفی هم توی کتش نمیرفت! یک سرباز به نام عدنان را هم گذاشته بود تا اوامرش را اجرا کند. این عدنان خیلی بچهها را اذیت میکرد. آنقدر ناله و نفرین بچهها پشتش بود که چند روز بعد از ترخیصش از سربازی تصادف کرد و فوت شد. چون نام ما در لیست صلیبسرخ وجود نداشت، بعثیها گاه رفتارهای شخصی با ما میکردند. همین عدنان که اسمش را آوردم، یکبار یکی از بچهها را به نام محمد خلبان بدون هیچ دلیلی کتک زد. بچهها آنقدر از رفتار او ناراحت شده بودند که بدون هماهنگی قبلی، اعتصاب غذا کردند. آنقدر این اعتصاب را ادامه دادیم تا نهایتاً سروان ساعد که فرمانده کل اردوگاه تکریت بود، آمد و مقابل بچهها گفت از این به بعد هیچ سربازی حق ندارد اسرا را کتک بزند.
اسرای قدیمی چه خاطراتی از اردوگاه تکریت تعریف میکردند؟
قدیمیترین اسیری که در آسایشگاه ما بود، نامش جعفر و بچه جوادیه تهران بود. ایشان در کربلای ۶ اسیر شده بود. (اواخر دی ۱۳۶۵) جعفر تعریف میکرد وقتی برای اولین بار به تکریت آمدیم، جلوی در ورودی دو ستون سرباز با کابل، باتوم، شلاق و چوب، کوچه مرگ درست کرده بودند. هر کسی از این تونل عبور میکرد، بعثیها او را کتک میزدند. طوری کتک خوردیم که داخل آسایشگاه، فقط صدای آه و ناله به گوش میرسید. صبح در آن هوای سرد زمستان ما را به حمام بردند. باید زیر دوش آب سرد تن و جسم مجروحمان را میشستیم. زمان حمام آنقدر کم بود که صرفاً خودمان را زیر آن دوش آب سرد قرار میدادیم و خیس و سرمازده بیرون میآمدیم. وقتی که لباس خاص اسرا را به ما تحویل دادند، دوباره کتکمان زدند. آنقدر وضعیت شکنجه و کتکهای گاه و بیگاه بعثیها وخیم بود که هر از گاهی یکی از بچهها به شهادت میرسید یا اسیری از بیماری و عدم رسیدگی به وضعیتش جان میداد و ما را در غمش فرو میبرد. از طرف دیگر وقتی که بعثیها در یک عملیات شکست میخوردند، تلافیاش را روی سر ما خالی میکردند. وقتی که سال ۶۵ تمام شد و عملیات کربلای ۵ با پیروزی رزمندهها به اتمام رسید، آمدند و در اردوگاه تکریت همه اسرا را به شدت کتک زدند.
کمبودهایی که در اردوگاهها وجود داشت، باعث میشد تا اسرا ابتکارهایی به خرج بدهند، از این موارد در اردوگاه تکریت داشتید؟
یادم است یکبار دیدم از دشداشهای که بالای پنجره آویزان شده بود، بخار بلند میشود! کمی بعد یکی از بچهها یک پارچ آب جوش روی زمین گذاشت. فهمیدیم که ایشان با استفاده از دو قاشق و یک سیم برق، المنت درست کرده است. این المنتها سریع آب را جوش میآوردند. بچههای دیگر یاد گرفتند چطور المنت درست کنند! از یک لیوان آب گرفته تا گرم کردن آب برای حمام ۵۰ نفر، از این المنتها استفاده میشد. بچهها شبها با این المنتها چه کارها که نمیکردند. حتی با آن مربای پوست پرتقال درست کردند! کار به جایی رسید که بعضی از بچهها برای شست و شوی صبحگاهی صورتشان از آب گرم المنت استفاده میکردند. البته عراقیها هم فهمیده بودند، ولی کاری نداشتند. آنقدر استفاده از المنت زیاد شد که بعثیها جلویش را گرفتند.
گذشته از موضوع المنت، بچهها در زمستان سخت تکریت با پتو، جلیقه بدون آستین درست میکردند. ساده بود، ولی گرم و دلپذیر! محمد خلبان آدم بسیار هنرمندی بود. ایشان پیشتر با کمترین امکانات دو المک دوش برای بچهها درست کرده بود. اینجا هم با استفاده از پتوها چنان جلیقه سادهای درست کرده بودند که در عین سادگی، با بهترین جلیقهها در مغازهها مو نمیزد. آنقدر زیبا بود که یکی از سربازهای دو پتو داد و گفت با این پتوها برای پدر و مادرم جلیقه درست کنید! غیر از جلیقه، دستکش، جوراب و کلاه و... برای زمستان میدوختیم.
چه خاطرهای از دوران اسارت برایتان تأثیرگذارتر بود؟
شنیدن خبر ارتحال امام بسیار تلخ و در عین حال تأثیرگذار بود. یک روز که تلویزیون خبر از بیماری و انتقال امام به بیمارستان داد، همه بچهها ناخودآگاه چشم به صفحه آن دوختند. نهایتاً سه روز بعد، خبر رسید که ایشان رحلت کردهاند. قریب به اتفاق بچهها بسیار ناراحت بودند. فردای آن روز خودمان اعلام عزا و تعطیل عمومی کردیم! یعنی نه از ورزش خبری بود و نه از درس و نه نانوایی و نه هیچ فعالیت دیگری. رسانههای عراقی موضع موذیانهای درخصوص خبر درگذشت امام داشتند، ولی منافقین به وضوح اعلام خوشحالی میکردند. اینکه میگویند منافقین از کفار بدترن، اینجا خودش را نشان میداد.
شیرینترین خاطره اسارت چه بود؟
شیرینترین خاطره مربوط به آزادیمان از بند اسارت بود. اسرای اردوگاه تکریت جزو آخرین نفراتی بودند که آزاد شدند. ۲۱ شهریور ۱۳۶۹ نزدیک به یک ماه از شروع آزادی اسرا، نوبت به ما رسید و ما هم آزاد شدیم. مردادماه وقتی که قرار بر تبادل اسرا شد، ما از چیزی خبر نداشتیم. قبلاً بارها شایعاتی از آزادی مطرح میشد و بچهها عادت کرده بودند که خیلی به این خبرها توجه نشان ندهند، اما مرداد ۶۹ نگهبانها آمدند و گفتند تلویزیونها را روشن کنید. خودشان صدایش را زیاد کردند! ما از جریان خبر نداشتیم، ولی آنها اصرار داشتند که حتماً بنشینید و تلویزیون را نگاه کنید. نیم ساعت پس از شروع برنامه گفته شد که اطلاعیههای مهمی از سوی صدام صادر میشود. ما کنجکاو شدیم، چون عراق با کویت مشکل پیدا کرده بود و نزدیک یک درگیری بود. بالاخره ساعت ۹ صبح اطلاعیهای از طرف صدام خوانده شد. او گفت به رئیسجمهور ایران اعلام کردم تمام آنچه خواستید، انجام شده و چیزی باقی نمانده مگر آزادی اسرا که ما اولین گروه را روز جمعه آزاد میکنیم.