به گزارش خط هشت، شهید ابوالفضل رمضانزاده متولد ششم فروردین ۱۳۴۳، در یکی از روستاهای توابع اردبیل بود. او در اولین سالهای دفاع مقدس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم آبان ۱۳۶۱، به عنوان آرپیجیزن در اسلامآباد غرب توسط بعثیها با اصابت گلوله به پهلویش به شهادت رسید. مزارش در «گلزار شهدای غریبان» زادگاهش واقع است. وقتی با خواهر شهید، دکتر فاطمه رمضانزاده متخصص طب سنتی و طب اسلامی گفتگو کردیم، خاطراتی از دوران کودکی همراه با برادرش ابوالفضل در ذهنش زنده شد که بخشی از آن را با ما در میان گذاشت. برگهایی از این خاطرات خواهرانه را پیشرو دارید.
شما چند برادر و خواهر هستید و شهید فرزند چندم خانواده بود؟ فضایی که شهید در آن رشد کرده را بیشتر توصیح دهید.
برادرم در یک خانواده بسیار مذهبی و ولایی در یکی از روستاهای سبلان به دنیا آمد. متولد ششم فروردین ۱۳۴۳ و هفتمین فرزند خانواده بود. شهید تا اول راهنمایی درس خواند. در نانوایی کمک دست پدرمان بود. ابوالفضل در آغوش مادری مهربان و پدری سخت کوش بزرگ شد. برادرم زمان شهادتش فقط ۱۷ سال داشت. او در هشتم آبانماه ۱۳۶۱ در عملیات سومار به شهادت رسید. ابوالفضل از نوجوانی خط ولایت و انقلاب را در پیش گرفت. پدرم فردی زحمتکش، همیشه هوای نیازمندان را داشت و با قرآن بسیار مأنوس بود. مفاهیم قرآن را به عینه درک کرده بود. باید بگویم برادرم در آغوش چنین پدری بزرگ شده بود و با آن سن کمش یک شخصیت مردانه و در عین حال بسیار دل مهربان و رئوفی داشت. بسیار سخاوتمند بود و همیشه برای خواهر و برادرانش از خود گذشتگی میکرد.
ابوالفضل در تظاهرات انقلابی هم شرکت میکرد؟
شهید بیشتر شبها برای نماز به مسجد میرفت. این مسجد حاصل دست رنج پدر و برادرانم و با کمک اهالی محل بنا شده بود. در همان مسجد تفکرات انقلابی پیدا کرد. ابوالفضل کمی که بزرگتر شد، زمزمه انقلاب هم بلند شد. آن زمان ۱۴ سال داشت. از همان زمان در راهپیماییها شرکت میکرد و اعلامیههای حضرت امام را همراه با تصویر ایشان به دیوارها میچسباند. همین طور نوارهای صوتی امام راحل را پخش میکرد. همیشه شبها بیدار بود. من آن موقع خیلی کوچک بودم، ولی برادرم برای من یک الگوی به تمام معنا بود. به نوعی فرماندهام بود! در فعالیتهای انقلابی و مسائل دیگر، مجموعه را همانند یک لشکر با رعایت احترام اداره میکرد. برادرم احترام ویژهای نسبت به پدر و مادرمان داشت. چون ما روستازاده بودیم، در سال ۱۳۵۴ به شهر اردبیل مهاجرت کردیم. ما زندگی جدیدی را در یکی از محلات متوسط اردبیل با ساختن بنایی با دست رنج خود پدرمان شروع کردیم.
از خاطرات کودکی برادرتان بگویید. یک جایی از صحبتهایتان اشاره کردید که ایشان در نانوایی کمک دست پدرتان بود.
بله، پدرم شغل نانوایی داشت و شهید هم با دیگر برادرهایم برای پخت نان نصف شب از خواب بیدار میشدند تا خمیری که از غروب قبل آماده کرده بودند برای پخت نان، مهیا کنند. پدرم قبل از انقلاب برای یکی از پادگانهای ارتش نان میپخت؛ لذا هر روز ساعت ۱۱ صبح ماشین از پادگان میآمد و نانهای آماده شده را برای تحویل میبرد. در بحبوبه انقلاب، شهید مدام به پدرم گوشزد میکرد که اینکار در حق مردم اجحاف میشود و پدرم، چون همراه انقلابیها بود، پخت نان را برای ارتشیها قطع کرد. این کار او موجب شد پدرم را محکوم کنند. این جا بود که شهید با همان سن کم حرف عجیبی به پدرم بگوید: «حاج آقا مبارزه همین جا خودش را نشان میدهد». «امام دستور داده است که تمام عرصهها را برای شاه ملعون ترک کنیم». به هر حال، برادرم شبها کارگر نانوایی بابا بود و صبحها در مدرسه حاضر میشد و درس میخواند. ولی بعدها با توجه به اینکه سنی نداشت، شبانه به مدرسه میرفت. انقلاب که پیروز شد، خیال برادرم از اوضاع سیاسی کشور راحت شد. بعد به عضویت بسیج درآمد. واقعاً بسیجی عمل میکرد، بسیجی وار زندگی میکرد و بسیجی وار به شهادت رسید.
خاطرم است زمستانی سختی با کولاک شدیدی بود. این را هم اضافه کنم که من چند سال از برادرم کوچکتر بودم. با همان افکار کودکانه از لابهلای در، حیاط مسجد را نگاه میکرم؛ چون مسجد روبهروی خانه ما بود. با چشم خود دیدم ابوالفضل با دوستش با هم دارند جلوی مسجد نگهبانی میدهند. آن موقع برادرم ۱۳ ساله بود. قد رعنا، اما جسم نحیفی داشت. دستکشهای خودش را در آورد و به دوستش که از خودش کوچکتر بود داد و خودش با آنکه سلاحی بر دوش داشت، دستانش را در آغوش میگرفت و گرم میکرد. ولی حاضر نبود با بودن کولاک شدید پستش را ترک کند.
موقعی که برادر به جبهه رفت چند ساله بود؟ آیا خانواده به رفتن ایشان رضایت دادند؟
موقعی که برادرم میخواست به جبهه برود داشت سن ۱۵ سالگی را سپری میکرد. یواش یواش مادر را راضی کرد که رضایت بدهد. ولی مادر راضی نمیشد. یک روز شنیدم که به مادرم گفت: «مادر اگر بخواهی با حضرت زینب (س) صبحت کنید چی میگویید؟ میگویی دلم نیامد فرزندم را بفرستم». اینجا بود که رضایت مادر را به سختی گرفت. آن روز برای اولین بار من هم همراه آنها بودم. پدرم یک جیپ داشت که همگی سوار آن شدیم تا برویم داداش را راهی جبهه کنیم. جمعیت زیادی برای بدرقه عزیزانشان آمده بودند. همگی آن جوانها به جبهه میرفتند. غروب که شد دیدیم داداش برگشت و گفت به ما اجازه دادند یک شب پیش مادرهایمان باشیم بعد رو به مادرم گفت من آنجا خیلی افتخار کردم. این روش و منش شهید بود. اولین باری که داداش به جبهه رفت شش روز قبل از آزادسازی خرمشهر بود. البته برادرم به منطقه دیگری اعزام شده بود. ولی به هر حال کمی بعد از رفتن او، خبر رسید که خرمشهر آزاد شده است. همه محله شاد بودند و مادرمان گل و شیرینی پخش میکرد و میگفت «آزادی خرمشهر، پا قدم ابوالفضل است».
چگونه از شهادت برادرتان مطلع شدید؟
داداش در سال ۱۳۶۱ در منطقه سومار به شهادت رسید. آن موقع منافقین خانوادهها را با تماسهای مکرری که داشتند اذیت میکردند. منافقین نیز از تبریز به منزل ما هم زنگ میزدند و میگفتند ابوالفضل زخمی شده است و پدر مجبور شد برای پیدا کردن ابوالفضل تمام بیمارستانهای اردبیل و تبریز را بگردد. وقتی بابا از پیدا کردن ابوالفضل ناامید شد، گفت منافقین میخواهند ما را اذیت کنند. فقط یک بیمارستان به نام بیمارستان امام خمینی در تبریز مانده بود که هنوز پدر سر نزده بود. یک روز قبل از عاشورا واقعاً مشخص شد که داداش زخمی شده است و به کلیهاش ترکش خمپاره خورده بود. وقتی ما متوجه زخمی شدن ابوالفضل شدیم، یکی دیگر از برادرهایم همراه پدر و مادر در ظهرعاشورا به بیمارستان مراجعه کردند. آن موقع در محله ما یک شهید به عنوان شهید دفاع مقدس ثبت شده بود. من هم با همان افکار کودکانه خود و با ذوق به اهالی محله و دوستان تعریف میکردم که داداشم با دشمن جنگیده است و زخمی شده است. مطمئن هستم سالم برمیگردد و اصلاً فکر نمیکردم که داداشم به شهادت برسد.
از لحظه شنیدن خبر شهادت برادرتان بگویید و اینکه شما آن موقع کودک بودید چه تصویری از شهادت داداش در ذهن کودکانهتان نقش بسته بود؟
شب برادر بزرگم به خانه آمد و قرار بود که ما را فردا به ملاقات ابوالفضل ببرد؛ و مادرم، چون پیش ابوالفضل در بیمارستان مانده بود من خیلی بیتابی کردم. چون در جمع ۱۱ نفره خانواده، من خواهر کوچکه بودم و آنقدر ذوق داشتم که فردا میروم داداشی را میببینم. برای همین تا صبح خوابم نبرد. ساعت پنج و نیم صبح بود که آماده رفتن شدیم. یکهو خبری آمد و ناگهان دیدم همه دارند خودشان را به در و دیوار میکوبند! چیزی که اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد. واقعاً نمیدانم آن لحظاتی که با ذوق برای دیدن داداش آماده میشدم، اما ناگهان همه چیز برعکس شد را چطور توصیف کنم. داداش در بیمارستان و هنگام اذان صبح، در آغوش مادرمان به شهادت رسیده بود.
شخصیت شهید را چطور تعریف میکنید؟
شخصیت برادرم یک شخصیت پاک، منزه و مبارکی بود. مادرم میگفت حین بارداری ابوالفضل، در خواب هم اسم او را به من گفتند و هم در موردش سفارش کردند. در صورتی که آن موقع نه سونوگرافی بود و نه پاتولوژی که مادرم میگفت در خواب سیدی به ایشان یک بوته سیر برای تناول داد و گفت موقع شیر دادن به ابوالفضل با وضو باش.
همرزمان چه خاطرهای از شهید بیان کردهاند؟
آقای بابازاده فرمانده تیپ اردبیل که الان از جانبازان جنگ دفاع مقدس هستند، میگفت «یادم نمیرود که ابوالفضل هیچگاه در خاکریز نترسید»؛ و «هر وقت ابوالفضل سخنی از حضرت امام میشنید، میگفت امام این سخن را گفته است پس برای ما حجت است». همچنین یکی دیگر از همرزمانش بیان میکرد «هیچگاه ندیدم که ابوالفضل لقمهای را به تنهایی بخورد. بلکه آن را بین دوستانش تقسیم میکرد». چون همه میدانستند جبهه برای امتحان و آزمایش بزرگ است. جبهه یک مرجعیت بود و ابوالفضل با آن سن کمش آن را به وضوح درک کرده بود.
خاطره شخصی از داداش دارید. چیزی که مربوط به خود شما باشد؟
خب فاصله سنی من و داداش زیاد بود. داداش در همه کارها برای من یک ستون بود و هر چیزی را به من آموزش میداد. ما در کنار نانوایی یک شیرینی پزی هم داشتیم و داداش میدانست که من شیرینی کشمشی دوست دارم. برای همین داغ داغ در کیسه پاکتی میگذاشت و یواشکی برای من میآورد و به من میداد. یک جعبه چوبی برای من درست کرده بود که من اسباب بازیهایم را داخل آن بگذارم. آخرین باری که داداش میخواست به جبهه برود، یادم میآید روزی بود که باران میبارید و قطرات باران شر شر از زیر پنجره به داخل خانه نفوذ کرده بود. چون هوای خانه گرم بود، خانه را بخار گرفته بود. داداش ظهر آمد خانه و گرسنه بود. قابلمه کدوحلوایی هم روی چراغ والور بود که ابوالفضل گفت ننه من گرسنهام مادر یک بشقاب کدو حلوایی با نان برای داداش آورد تا بخورد. مادرم گفت الهی بمیرم امروز وقت نکردم چیزی درست کنم که ابوالفضل گفت «همین هم خیلی خوب است، بوی بهشت میدهد» من هم غرق در بازی بودم که بعد از خوردن غذا دیدم داداش به اتاقش رفت. من هم پشت سر او رفتم. یکباره دیدم یک ساک دستش است و دارد پوتیناش را میبندد. سرش را که بالا آورد من را دید دست روی بینیاش گذاشت و گفت «هیس» رفت و من هم دنبالش دویدم و تا دور شدن داداش از لای در حیاط او را نگاه میکردم. هرازگاهی داداش من را نگاه میکرد و برایم دست تکان میداد. آنجا بود که دلم ریخت. این خاطره را برای مامانم تعریف نکردم که نکند از من دلگیر شود. با حرف نزدنم برای دادشم امانت داری کردم.
حضور شهید را در زندگیتان احساس میکنید؟
بنده به سفارش خود شهید در حیطه پزشکی فعالیت دارم و حدود بیست و چند سال سابقه طبابت دارم. هر لحظه وجود شهید را در کنارم حس کردهام و هر موقع دچار مشکلی بشوم، کرامت شهید را به وضوح لمس میکنم. باید بگویم شهید ناظر بر اعمال ماست و ما را در سختیها تنها نگذاشته است. هیچگاه فکر نکردهام که شهید در این دنیای فانی با شهادتش از بین رفته است. خدمتتان به صورت سربسته میگویم سال ۸۵ به کما رفتم به صورتی که اطباء هم عاجز از درمان حقیر شده بودند. مدام از حال میرفتم و به هوش میآمدم تا اینکه دکتر فروتن فوق تخصص گوارش به خانواده گفته بود تا ۲۴ ساعت دیگر آن هم با سرم تراپی میتواند زنده بماند. خانوادهام وحشت زده مانده بودند چکار کنند که آن شب شهید را در رویا دیدم و بعد حالم روز به روز بهتر شد. بعد از آن به طرف طب سنتی رفتم و به برکت کمکی که شهید در حقم کرده بود، من هم سعی کردم جان دیگران را ولو به اندازه خودم نجات بدهم. به نظر من شهدا هیچ وقت از زندگی ما کنار نرفتهاند. این ما هستیم که به خاطر دل مشغولیهایمان، آنها را نادیده میگیریم. ابوالفضل نمونهای از شهدای دفاع مقدس است که در اوج اخلاص و ایمان به جبههها رفتند و جانشان را بر سر عهدی گذاشتند که با خالقشان بسته بودند.