به گزارش خط هشت، مدافع حرمی که از جانش برای اهل بیت (ع) میگذرد، میداند دنیا فانی و گذراست، او میداند دشمنان دل به چیزی خوش کردهاند که دوام ندارد، او میداند حرم امامش حرمت دارد و نباید این حرمت شکسته شود. شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سیدابراهیم» ظهر تاسوعای حسینی ۱۳۹۴ در حلب سوریه در دفاع از حرم اهل بیت (ع) آسمانی شد. در خصوص این شهید بزرگوار چندین کتاب به نگارش درآمده است. در پی پانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، تقریظهای حضرت آقا بر کتابهای «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» رونمایی میشود. این خبر موجب شد با خانم سمیه ابراهیم پورهمسر شهید صدرزاده تماس بگیریم. با توجه به کسالت و مشقت کاری که داشتند ولی وقت خود را در اختیار صفحه ایثار و مقاومت «جوان» گذاشتند تا حاصل این گفت وگوی صمیمانه را پیش رو داشته باشید.
در زندگینامه شهید صدرزاده میخوانیم که ایشان زاده شوشتر خوزستان بودند، اما در شهریار بزرگ میشوند، علت مهاجرتشان چه بود؟
همسرم مصطفی صدرزاده متولد ۱۹شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان بود. پدرشان پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش خانهدار از خاندان جلیله سادات هستند. اگر اشتباه نکنم آقا مصطفی تا ۱۱ سالگی با خانواده اش در اهواز زندگی میکردند و، چون مادر آقا مصطفی مریض میشود، نمیتوانند در اهواز زندگی کنند، لذا به بابلسر از توابع استان مازندران هجرت میکنند و آنجا در روستایی به نام «بند پی شرقی» ساکن میشوند. بعدها پس از دو سال نقل و انتقال، در شهرستان شهریار ماندگار میشوند. آنها یک خانواده شش نفره بودند؛ سه برادر که آقا مصطفی فرزند سوم و پسر دوم خانواده بود. مثل خیلی از پسر بچهها، شهید هم شیطنتهای دوران کودکی داشت. در بین برادرها، فقط آقا مصطفی بود که در روستای «بند پی شرقی» گویش و لهجه مازندرانی یاد گرفت. بازیها و آزادیهایی که در فضای سبز شمال با برادرش داشت، همه منجر شده بود آقا مصطفی در ۱۳ سالگی به تعهد و مسئولیتپذیری اجتماعی برسد. آقا مصطفی خیلی اهل ورزش بود. یک دوره کشتی میگرفت. یک دوره شطرنج میرفت و اینطور بگویم از سن ۱۳ سالگی تا هنگام شهادتش تقریباً حدود ۱۶ سال در سطوح مختلف پایگاه بسیج فعالیت و مسئولیت داشت. دوران نوجوانیاش را با شرکت در مساجد و هیئتهای مذهبی و انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری در فنون نظامی سپری کرد، حتی یک مقطعی هم به دنبال حوزه علمیه برای فراگیری علوم دینی رفت. در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان هم بود.
چطور با ایشان آشنا شدید و ازدواج کردید؟
در شهریار در منطقه «کهنز» شهرکی به نام شهرک سپاه بود که خانواده آقا مصطفی آنجا زندگی میکردند. ازدواج ما بسیار سنتی و از طریق معرفی واسطه انجام شد. یکی از هیئت امنای مسجد پسرشان با آقا مصطفی دوست بودند و من هم فرمانده پایگاه بسیج بودم. آقا مصطفی در بخش آقایان فرمانده نوجوانان بود. این دوست آقا مصطفی واسطه شد که ما را به هم معرفی کنند. چون پدر و مادر آقا مصطفی وصلتشان فامیلی بود، استرس داشتند و، چون خود آقا مصطفی انتخاب کرده بودند، پدر و مادرشان نیز وارد این بحث شدند. خلاصه ۱۴ فروردین سال ۸۶ خواستگاری آمدند و ۱۳ اردیبهشت همان سال عقد ما برگزار شد.
چه صحبتهایی در لحظه دیدار در روز خواستگاری بین شما ردوبدل شد؟
وقتــــــی که خواستگاری آمدند با توجه به شناختی که از ایشان در محله داشتیم، منجر شد مورد تأیید پدرم قرار بگیرد. این تأیید در حالی بود که آن موقع ایشان یک جوان ۲۰ ساله خدمت نرفته بودند که خانه، ماشین و حتی شغلی نداشتند، منتها، چون پدرم ایشان را در محله و خصوصاً مسجد دیده بود و میشناخت، به ایشان جواب مثبت دادیم. همچنین آقا مصطفی دو ملاکی که مدنظر بنده بود داشت؛ یکی بحث مسئولیتپذیری و دومی بحث اعتقادی ایشان بود که مورد تأیید بنده واقع شده بود. با توجه به اینکه سن کمی داشتند، ولی مسئولیتپذیری بالایی در مقابل کارهایی مانند هیئت، کارگاه، مسجد و جمع شدن بچههای بسیج در مسجد داشتند، حتی اگر به خودشان سخت میگرفتند، ولی آن کار را به نحو احسن انجام میدادند.
چه شد که آقا مصطفی تصمیم گرفت به جبهه سوریه برود؟
آقا مصطفی با توجه به اینکه در یک خانواده نظامی بزرگ شده بود (پدرشان در سال ۸۶ بازنشسته شدهاند) زمینه خانوادگی برای ورود به صحنه جنگ سخت را داشتند. همچنین نوع تربیتی که داشتند باعث شده بود روحیه شهادتطلبی و مقاومت در ایشان ایجاد شود. همچنین سه تا از عموها و دایی مصطفی و پدرش در هر شرایطی در جنگ و جبهه حضور داشتند، حتی محل زندگیشان که در منطقه جنگی بود یک بار بر اثر موشکباران آوار میشود. همیشه آقا مصطفی هفته دفاع مقدس که روز ۳۱ شهریور بود با حسرت خاصی تلویزیون نگاه میکرد. همیشه میگفت یک سفرهای پهن بود و یکسری از این سفره استفاده کردند و من، چون سنم کم بود نتوانستم از این روزی استفاده کنم، ولی دنبال این بودند که نکات ضعف اخلاقی خود را پیدا کنند و خود را رشد بدهند تا بتوانند به درجهای از مسیر قرب الهی برسند.
از چه سالی در جبهه مقاومت حضور پیدا کرد؟
در سال ۱۳۹۲ به صورت داوطلبانه و مخفیانه با نام جهادی سیدابراهیم به سوریه عزیمت کرد و به علت لیاقت در جنگیدن، فرمانده گردان عمار و جانشین فرماندهی تیپ فاطمیون شد. آنجا چندین بار زخمی شد و نهایتاًدر درگیری با تروریستهای تکفیری، ظهر تاسوعا که مقارن با اول آبانماه ۱۳۹۴ بود، در عملیات محرم، حومه حلب سوریه در منطقه «غراسی» به شهادت رسید. ایشان توسط یک تک تیرانداز داعشی تیر به ریهاش میخورد و در جا و در سن ۲۹ سالگی به شهادت میرسد. ما خبر شهادت را به صورت غیرمستقیم از یکی از دوستانش شنیدیم. بعد تا ۱۲ شب همان روز خبر قطعی را به ما دادند. تا قبل از آن دائم به ما میگفتند ایشان مجروح شدهاند، دعا کنید که بیمارستان بستری هستند، اما واقعیتش این بود که ساعت ۶ بعد از ظهر من زنگ زدم به پدرشان و گفتم به منزل ما بیایید. آن موقع پسرم محمدعلی شش ماهه بود. من خیلی استرس داشتم و نمیتوانستم محمدعلی را در بغل نگه دارم. به پدر شوهرم گفتم آقا جون دیگر مصطفی برنمیگردد.
رفتار شهید با دو فرزندش چگونه بود؟
در خصوص رفتار آقا مصطفی باید بگویم ایشان در هر نقشی که بودند سعی میکردند بهترین آن نقش باشند، حتی اگر به ایشان سخت میگذشت، سختی آن را به جان میگرفتند تا بهترین آن نقش باشند، حتی اگر پدر خانواده بودند، سعی میکردند بهترین پدر باشند. پسرم آقا محمدعلی، چون زمان شهادت پدر شش ماهه بود درکی از پدرش نداشت، ولی فاطمه به مدت شش سال با پدرش بود و چهار سال که کاملاًً کنار هم بودند. دو سال آخر به خاطر اینکه پدرش در سوریه بود، کموبیش پیش پدرش بود، ولی آقا مصطفی سعی میکرد همه چیز را برای بچهها مهیا بکند. یکی از خلقیات آقا مصطفی این بود که میگفت شاید یک کاری را یا یک خصوصیتی را من دوست داشته باشم، ولی بقیه و دیگران مجبور نیستند در کنار من تحمل کنند. هر کسی هر جوری که دوست دارد باید زندگی کند. به فاطمه خانم، دخترشان و من یا در مورد دوستانشان هیچ وقت تذکر نمیدادند و همیشه با رفتار و اخلاقشان و اوج محبتی که داشتند، یک طوری نشان میدادند که من از این کار ناراحت شدم و طرف مقابل، چون میخواست کوه محبت ایشان را از دست ندهد، با جان و دل میآمد کاری که آقا مصطفی میخواست انجام میداد. آقا مصطفی با بچهها به خصوص با فاطمه خانم خیلی بازی میکردند، چون من مشاوره مدرسه بودم و سر کار میرفتم، این زمان را ایشان میماندند خانه و میگفتند من کارم آزاد است و تمام وقت را با دخترشان میگذراندند. با تمام اسباببازیهایی که فاطمه داشت و در کمد دستهبندی کرده بودیم، همه را از کمد درمیآوردند و بازی میکردند و دوباره میچیدند، حتی وقتی من میآمدم منزل، با فاطمه خانم میرفتند پارک باهم بازی میکردند تا من بتوانم کارهای منزل را مرتب کنم. آنقدر شهید با این اخلاقیاتش محبت ایجاد کرده بودند که فاطمه خانم خیلی پدرشان را دوست داشتند، شهید هیچ محدودیتی را برای هیچ کسی ایجاد نمیکردند.
چگونه فرزندانتان با نبود بابا کنار آمدند؟
موقع شهادت پدر بچهها، فاطمهخانم شش ساله و آقا محمد علی شش ماهه بودند و وقتی که به پدر شوهرم گفتم شما خبر شهادت را به فاطمه خانم بدهید، ایشان گفتند: «من نمیتوانم»، به هر کس میگفتم که خبر شهادت پدر فاطمه را به او بگوید، میگفت: «نمیتوانم»، چون فاطمه به پدرش خیلی علاقه داشت و دائم ثانیهشماری میکرد که پدرش از سوریه برگردد. آخرش خودم مجبور شدم خبر شهادت پدرش را به فاطمه جان بگویم. موقع شلوغیها فاطمه را بیرون برده بودند. وقتی که خانه آمد به او گفتم فاطمه جان بیا کنارم بشین کارت دارم. به او گفتم هر وقت دلتنگ بابا میشدید چه کار میکردید؟ گفت: «زنگ میزدیم یا صبر میکردیم بیاد و دلتنگیهامون رو بهش بگیم». گفتم میخواهم یک خبر خوب بدهم، دیگر نیازی نیست منتظر بابا باشید. ایشان هر لحظه کنار ما هستند». تا من این مطلب را به فاطمه گفتم یک لبخند تلخی زد و به صورت من نگاه کرد و گفت: «بابا شهید شده است»، گفتم: «آره»، خب اوایل خیلی سخت بود، ولی کمکم با حضور معنوی پدر کنار آمد. در هر مشکلاتی که نیاز داشت با کوچکترین توسلی به پدرش مشکلاتش برطرف میشد یا پدرش را در خواب میدید و با او صحبت میکرد. اینگونه ارتباط معنوی با پدر شهیدش را حفظ کرد و باعث آرامشش شد.
در مورد شهید کتابهای زیادی نوشته شده است، اما مقام معظم رهبری برای دو کتاب «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» تقریظ نوشتهاند، برای تألیف این دو کتاب با شما گفتگو شده بود؟
قبلش عرض کنم که کتابهایی مانند «در مکتب مصطفی»، «سیدابراهیم»، «مصطفی و مرتضی»، «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» هم در مورد سیره شهید صدرزاده نوشته شده است، اما در این دو کتابی که رهبر معظم انقلاب تقریظ نوشتند، «اسم تو مصطفاست» زندگینامه من با آقا مصطفی است. در خصوص هشت سالی که باهم زندگی مشترک داشتیم، خانم راضیه تجار این کتاب را تألیف کردند. کتاب «سرباز روز نهم» کار یک گروه پژوهشگر و روایتی از زندگینامه شهید مصطفی صدرزاده است از سخنرانی شهید قبل از عملیاتها گرفته تا زمانی که برای دوستانش خاطره میگفتند. این کتاب به قلم نعیمه منتظری است و عمده زندگی شهید را در بر دارد.