خاطره اول؛ در چاه افتادگان!
به گزارش خط هشت، برای شروع خاطراتم میخواهم اول به یک خاطره طنز و جالب بپردازم. اوایل سال ۱۳۶۵ در اردوگاه شهید عرب روبهروی شهرک دارخوئین بودیم که یک روز حدود ۷۰ نفر نیروی جدید تازه اعزام شده از استان اصفهان به منطقه آمدند، این گروه را به اردوگاه شهید عرب فرستادند و کارگزینی لشکر امام حسین (ع) آنها را به گردان موسی ابن جعفر (ع) معرفی کرد.
محل استقرار گردان موسی ابن جعفر (ع) در انتهای جاده شهید قربانعلی عرب و در مجاورت هور شادگان قرار داشت. قبل از آمدن نیروهای جدید به گردان، بچهها برای دفن زبالهها چاهی به عمق ۴ الی ۵ متر در محدوده گروهان یاسر کنده بودند. هنوز سولههای جدید ساخته نشده و نیروهای گردان در سولههای قدیمی مستقر بودند.
گردان شیخها
نیروهای تازه وارد همان روز اول نسبت به قوانین خاص گردان موسی ابن جعفر (ع) توجیه شدند تا اگر برادری به هر دلیل نمیتواند خود را با شرایط این گردان تطبیق دهد، از گردان برود و مجدداً به کارگزینی جهت تقسیم به واحدهای دیگر معرفی شود. این را هم اضافه کنم که گردان موسی ابن جعفر (ع) به «گردان شیخها» معروف بود! قوانین خودش را هم داشت؛
نکشیدن سیگار، عمل به واجبات به وقت، انجام مستحبات و دوری از مکروهات، پرهیز از دروغ، غیبت، تهمت، انجام اعمال خوردن، خوابیدن و قبل از خواب، گذاشتن پیراهن روی شلوار! استفاده از عطر تیروز! خواندن نماز شب و... اینها قوانینی بود که رزمندههای گردان موسی بن جعفر (ع) مکلف به انجام آنها بودند.
رزم شبانه
روزی که این ۷۰ نیرو به گردان آمدند، قرار شد رزم شبانهای همان شب اول برگزار شود تا نیروهای جدید حساب کار دستشان بیاید! ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که سر و صدای شلیک تیربارها و منفجر شدن موشکهای آرپی جی۷ به آسمان بلند شد. فرماندهان گردان با صدای بلند به نیروها برپا داده، در حالی که اکثر چراغهای روشنایی مقر گردان خاموش و در شب تاریک و ظلمات چشم چشم را نمیدید، تعدادی از نیروها با پای برهنه و تعدادی که پوتینهای دیگران را به اشتباه (کوچک و بزرگ) به پا کرده بودند، به محل میدان صبحگاه گردان آمدند.
شمارش نیروهای هر گروهان و دستهها شروع شد. اما تعدادی حاضر نبودند. در حالی که داخل سولهها هم کسی نبود! با ساکت شدن نیروها در میدان صبحگاه، صدایی از طرف چاهها شنیده شد! آنها با آه و ناله درخواست کمک میکردند! تازه فهمیدیم که چند نفری در تاریکی شب به داخل چاه افتادهاند. خدا را شکر مجروحیتشان سطحی بود. خلاصه بساط خنده بچههای قدیمی و جدید گردان با دیدن این صحنه فراهم شد. بچهها کمک کردند تا در «چاه افتادگان» را نجات بدهیم! آن شب رزم شبانه خاطره ماندگاری برای همگی ما شد. صفایی داشت برای خودش. یادم است آن شب، ستارهها به خوبی پیدا بودند و در آسمان نورافشانی میکردند. یاد آن دوران بخیر؛ سنگر خوب و قشنگی داشتیم/ روی دوش خود تفنگی داشتیم/ جنگ ما را لایق خود کرده بود/ جبهه ما را عاشق خود کرده بود...
خاطره دوم؛ بسیجی رعنا!
خاطره دومی که میخواهم تعریف کنم، مربوط به مجاهدتهای بچههای واحد مهندسی لشکر مقدس امام حسین (ع) است. در عملیات بیتالمقدس ۷ که آخرین عملیات ایران در منطقه شلمچه بود، گردان موسیابن جعفر (ع) تا نزدیکی کانال پرورش ماهی پیشروی کرد. بچههای واحد مهندسی لشکر امام حسین (ع) با یک دستگاه بلدوزر به جلو آمده و مشغول زدن خاکریز و اتصال آن به ضلع غربی کانال پرورش ماهی بودند.
۳۰ متر خاکریز
نزدیک ظهر بود و هنوز حدود ۳۰ متر از خاکریز باقی مانده بود. تعدادی از رانندههای بلدوزر به ترتیب با شلیک تکتیرانداز دشمن بعثی به شهادت رسیده بودند! بلدوزر هنوز روشن و اطراف صندلی راننده از خون پاک شهدا رنگین شده بود. متأسفانه در زمان عبور گردان از کنار خاکریز، چند نفر از نیروهای ما هم مورد اصابت تک تیرانداز دشمن قرار گرفتند و شهید و مجروح شدند. جلو رفتم و فریاد زدم: کسی از بچههای مهندسی اینجا نیست؟
راننده جوان
جوان کم سن و سالی جلو آمد. گفتم راننده بلدوزری؟ جواب داد: بله. گفتم چرا خاکریز را تمام نکردید؟ جواب داد از صبح تا الان حدود سه راننده بلدوزر مشغول کار و زدن خاکریز بودند، اما هر سه راننده شهید شدند. من هم تازه رسیدم! از او خواهش کردم بهرغم تسلط تک تیرانداز دشمن؛ به بالای دستگاه برود و خاکریز را تمام کند؛ آن جوان رعنا و بسیجی بیدرنگ و بیمهابا بسمالله گفت و از بلدوزر بالا رفت.
خدایا شاهد باش!
هنوز چند دقیقهای از کار کردن راننده بلدوزر و زدن ادامه خاکریز نگذشته بود که ناگهان تک تیرانداز دشمن گلولهای را به سر آن شهید عزیز شلیک کرد و آن جوان بسیجی و شجاع به شهادت رسید. بلافاصله بچهها خودشان را به بالای بلدوزر رساندند و پیکر پاک راننده شهید را به پایین منتقل کردند.
هر وقت یاد این خاطره میافتم، ناخودآگاه این جملات به ذهنم خطور میکند: خداوندا شاهد باش همرزمان ما تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون خود در برابر زیاده خواهی دشمن ایستادگی کردند. نترسیدند و پاها و زانوهای آنها در برابر آتش سنگین دشمن هرگز نلرزید و خم نشد تا اسلام و قرآن و ولایت باقی بماند. شادی روح همه شهدا خصوصاً شهدای واحد مهندسی الفاتحه و صلوات.
خاطره سوم؛ مکالمه بیسیم
خاطره سوم هم مربوط به مکالمه بیسیم بین حسن آقایی از کادر لشکر ۱۴ با شهید حاج حسین خرازی فرمانده این لشکر و برادر ابوشهاب جانشین لشکر است. توجه کنید این مکالمه در آخرین لحظاتی است که بچهها در عملیات کربلای ۴ در جزیره ام الرصاص مقاومت میکردند و به دلیل لو رفتن عملیات، دیگر امکان ماندن بیشتر در جزیره وجود نداشت.
تاریخ این مکالمه بیسیم روز۴ دی ماه ۱۳۶۵ و صبح عملیات کربلای۴ است. آن روز شهید حاج حسین خرازی از طریق بیسیم، حسن آقایی فرمانده محور مستقر در جزیره ام الرصاص را صدا زد: «حسن حسن حسن- - - حسین!» حسن جواب داد: حسن بگوشم. حاج حسین از حسن آقایی سؤال کرد؟ حسن چه خبر؟ حسن گفت: «اینجا بچهها نیاز به دوپا دارند (موتورسیکلت)؛ کشفییا، زیادند. منظور از کشفیها مجروحها بود. آن جعفریها هم باید تقویت بشه (مهمات). حاج کریم آن ۶۴ هم باید برسد (آب و غذا) ...
بعد حسن آقایی کاملاً با رمز، وضعیت
جزیره امالرصاص و مجروحین و شهدایی که در جزیره روی زمین مانده بودند و در کل وضعیت نیروها را برای حاج حسین خرازی فرمانده لشکر تشریح کرد. (در آن لحظات نظر حسن آقایی این بود که نمیشود بیشتر ماند و باید برگشت) بعد از مکالمه با حاج حسین، برادر ابوشهاب جانشین لشکر هم با برادر حسن آقایی صحبت کرد که آیا امکانش هست تا شب بچهها مقاومت کنند؟ اگر اینطور بشود، تا شب دوباره چندگردان وارد عمل میشوند و میتوانند عملیات را ادامه بدهند. حسن آقایی جواب زیبا و قشنگی داد. او گفت: «بچهها حجت را تمام کردند!» (یعنی دیگر کاری نمیشود کرد و بچهها تا آخرین نفس ایستادند)
کاش این چند دقیقه مکالمه بیسیمی را همه مسئولان نظام هر روز گوش میکردند تا یادشان نرود به چه قیمتی نظام و کشور حفظ شد و قدر این مردم وفادار به اسلام و قرآن و ولایت را میدانستند و برای حل مشکلات معیشتی و اقتصادی مردم و اشتغال جوانان قدم برمیداشتند! دوستان شهید ما تا آخر ایستادند؛ کاش برخی از مسئولان، این مردم را که صاحبان اصلی انقلاب هستند فراموش نکنند!