به گزارش خط هشت ، هر چند قرنها از عاشورا میگذرد، اما یاران عاشورایی ثارالله ثابت کردهاند که کل یوم عاشوراست و کل ارض کربلا. سردار شهید عبدالله خسروی معروف به ابوحسام که همانند زهیر گرد پیری بر چهرهاش نشسته بود، در سن میانسالی ندای هل من ناصر حسین را شنید و لبیک گفت. مرد غیوری که دوشادوش جوانان با شعار «کلنا بفداک یا زینب» راهی سرزمین شام شد. برای دیدار و مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم عبدالله خسروی کیلومترها مسافت پیمودیم تا به منزل شهید در اراک رسیدیم. وقتی وارد منزل شهید شدیم با استقبال گرم بانوی خانه روبهرو شدیم که به واقع همسر شهید بودن لایقشان بود. وقتی از خاطرات همسرش میگفت: از اشکهایش پیدا بود که از تمام دلدادگیهایش به خاطر بانوی مقاومت بریده تا همانند همسر زهیر یاریگر امام غریبش باشد.
زندگی با یک رزمنده پاسدار چطور قسمتتان شد؟
من متولد سال ۱۳۴۹ هستم و آقاعبدالله سال ۱۳۴۵ به دنیا آمدند. بچهمحل بودیم. در زمین فوتبال اراک که امروزه به شهرک علیبنابیطالب معروف است، ساکن بودیم. دانشآموز سوم راهنمایی بودم که مادر آقاعبدالله به خواستگاریام آمدند. مادرم قبول نکرد و میگفت: دخترم سنی ندارد. چند سالی گذشت و من معلم شده بودم و آقاعبدالله پاسدار. به عنوان مأموریت در جهاد خودکفایی خدمت میکرد. همچنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. من معلم شازند اراک بودم. یک روز متوجه شدم خانواده آقاعبدالله دوباره پا پیش گذاشتهاند و بحث خواستگاری را مطرح کردند. برادرم گفت: با تمام خوبیهایی که حاجی دارند، اما در دفاع مقدس دچار مجروحیت زیادی شدند و از نظر روحی و جسمی خیلی مشکل دارند. قبول میکنی؟ من قبول کردم و سال ۷۲ ازدواج کردیم.
گویا شهید خسروی در دوران دفاع مقدس هم به جبهه رفته بودند؟
بله، حاجآقا از زمان پیروزی انقلاب در صحنه بودند. وقتی جنگ شروع شد به جبهه رفتند. در عملیات مرصاد هشت تیر خورده بود. پایش چنان شدید تیر خورده بود که پوک بود و استخوانش حس میشد. دو تا گلوله در بدنش مانده بود. کلی ترکش در بدنش داشت. با این حال دنبال جانبازیاش نبود. چقدر از ترکشها را من از بدنش درآورده بودم. هشت سال در جبهههای جنگ حضور داشت. بعد از آن مدتی به کردستان مأموریت میرفت و بعد فرماندهی ارشد سپاه در اراک بود. در بنیاد حفظ آثار هم خدمت میکرد. حاجی خیلی فعال بود. در یک مقطع چهار ماهه برای آموزش به لبنان رفت. از نظر تدبیر و تکنیک جنگی فوقالعاده بود.
سختی زندگی با یک جانباز را برای خودتان حل کرده بودید؟
من در خانوادهای رشد کرده بودم که شهید و جانباز داده بود. برادرم در جبهه همرزم همسرم بود. پسرعمویم هم شهید شده بود. منتها حاجعبدالله با همه فرق میکرد. لحظه به لحظه عمرش وقف انقلاب بود. اوایل انقلاب جزو بچههایی بود که یکسره در تظاهرات علیه پهلوی حضور داشت، با منافقین مبارزه میکرد، در بسیج فعالیت داشت و به جبهه رفت. پدر همسرم اصالتاً اهل داویجان نزدیک ملایر بودند که به اراک آمده بودند. خانواده مذهبی و کشاورز بودند. وقتی ازدواج کردیم به حاجی دو سال مأموریت اندیمشک دادند. در پادگان آموزشی اندیمشک حدود ۴ هزار سرباز داشت که خیلی دوستش داشتند. مثل یک دوست و پدر با سربازانش رفتار میکرد. خیلی دلسوز بود. با یکسری از سربازها تا چند سال ارتباط داشت. وقتی بعد از دو سال به اراک برگشتیم، خانهای ساختیم. سال ۷۶ خدا پسرم احسان را به ما داد و سال ۷۹ پسر دیگرم علی به دنیا آمد. علی سال ۹۱ در آخرین روز محرم در سن ۱۲ سالگی در خواب دچار ایست قلبی شد. بعد از فوت علی پدرش خیلی شکسته و پیر شد. دوستانش میگفتند ما دو جا اشک حاجی را دیدیم، یک بار در رحلت امام خمینی و بار دیگر در فوت پسرش علی.
خوانندههای جوان صفحه ما چه نکاتی را میتوانند از سبک زندگی حاجعبدالله به یادگار داشته باشند؟
مهمترین خصوصیت اخلاقی حاجی صبوریشان بود. خیلی آرام بود. فوقالعاده نسبت به مسائل دینی حساس بود. مخصوصاً اگر میدانست کسی احتیاج مالی دارد دستگیری میکرد. سالی ۶۰ عدد سبد کالا در ماه رمضان و عید برای فقرا تدارک میدید. در کار منزل کمکم میکرد. با بچهها خیلی خوب رفتار میکرد. هیچ کس شرایط کاریاش را نمیدانست. حتی من که همسرش بودم آنقدر متوجه کارهایش نبودم. بعدها فهمیدم چه شخص بزرگی را از دست دادهام. چند سال زودتر از موعد بازنشست شده بود. آدم بیکاری نبود. کارهای اقتصادی را شروع کرد. سراغ کشاورزی رفت و بعد در کارخانه آلومینیوم اهواز مشغول به کار شد. خیلی در کارش خبره بود. یادم است قطعهای را به اراک آورد و نقشهاش را کشید. دستگاهی بود که قرار بود از آلمان وارد کنند، اما حاج آقا با همتی که داشت همان قطعه را تولید کرد که سود اقتصادی برای کشورمان داشت.
چه زمانی تصمیم گرفت جهادش را در دفاع از حرم ادامه دهد؟
از زمانی که بحث مدافعان پیش آمد حالش عوض شد. با من حرف میزد تا راضی شوم. هشت ماه بعد از فوت پسرم مادرم از دنیا رفت. به حاجی گفتم حال روحی من را میبینی. داغ سنگینی دیدم. بالاخره با حرفهایش راضی شدم. اولین بار که میخواست به سوریه برود ما تهران بودیم. با او تماس گرفتند. به مقر امام حسین رفت و قرار شد به سوریه اعزام شود. ما به اراک برگشتیم و حاجی در پادگان تهران دورههای خاصی دیدند و از آنجا به سوریه اعزام شدند. بعد از دو ماه و نیم گفتم: نمیخواهید برگردید ایران؟ گفت: چرا سعی میکنم بیایم ولی به کسی خبر نده. به تهران رسید و زنگ زد که با دوستانم به اراک میآیم. بعد از ۱۵ روز مرخصی دوباره قصد رفتن کرد.
چند بار اعزام شدند؟ گویا در آزادسازی تدمر هم نقش داشتند؟
چهار بار اعزام شد. همانطور که گفتید در آزادسازی تدمر بود. در نبرد حلب، خانطومان و نبل و الزهرا هم حضور داشت. در طول ۱۰ ماهی که از اشغال شهر ۴۰ هزار نفری تدمر توسط داعش میگذشت، روسها، نیروهای مردمی سوریه و بچههای حزبالله لبنان شانسشان را برای آزادسازی شهر تدمر امتحان کرده بودند ولی حاجی با فرماندهیشان توانستند بدون تلفات فرودگاه و شهر تدمر را در ۲۹ اسفند ۹۴ آزاد کنند. وقتی ایران بود در تب و تاب بود. میگفت: حیف است در خانه بمانم و تجربیات و تاکتیک جنگی را به جوانان آموزش ندهم. گردان فاتحین را در اراک پایهریزی کرد. حول و حوش هزار و خردهای نفر در گردان فاتحین اراک ثبتنام کردند و ایشان فرمانده بود. آنقدر آموزشهایش سخت بود که هزار و خردهای از نیروها ریزش کردند و تنها ۱۴۰ نفر باقی ماندند. خیلی زحمت کشید و هفتهها به خانه نمیآمد. وقتی منزل بود و جنایات داعش را از تلویزیون میدید مثل ابر بهار اشک میریخت. میگفت: مگر میتوانم در خانه بنشینم و این ظلمها را ببینم و کاری نکنم. مرد جنگ نباید در خانه بنشیند. ورزشکار بود. از فوتبال و بسکتبال گرفته تا غواصی نمونه بود. مربی بوکس هم بود.
در مورد شهادتشان حرف میزدند؟
شهادت را دوست داشت. لیاقتش را هم داشت. این همه زحمت کشید حیف بود به مرگ عادی از دنیا برود. هر موقع به بهشت زهرا میرفتیم چند دقیقه سر قبر پسرم مینشست و بعد به زیارت دوستان شهیدش میرفت. همیشه حسرت شهدا را داشت. یک شب بعد از هیئت خوابید و صبح بیدار شد و تعریف کرد که خواب جالبی دیده است. سه تا از دوستان شهیدم که چند سال خوابشان را ندیدم چیزی شبیه راحتالحلقوم به من تعارف کردند. وقتی از وسط نصف کردم دیدم از آن عسل میریزد. کشمش سبز هم بود. به دوستان شهیدم گفتم از این کشمشها هم به من میدهید. از کشمشها به من هم دادند. برایم که تعریف کرد گفتم خیر است چی بهتر از اینکه از دست دوستان شهیدت برات بگیری. یک هفته بعد عزم رفتن به سوریه کرد. به او گفتم: مگر قرار نبود با بچههای فاتحین بروی؟ گفت: شرایطی پیش آمده که باید تنهایی بروم. راه افتاد به سمت تهران. پسفردا از سوریه تماس گرفت، گفتم: چه راحت زنگ میزنی؟ میگفت: جای من راحت و امن است. پرسیدم: کی میآیی؟ گفت: تا کرسی زمستان را بگذاری میآیم.
چطور از شهادتشان باخبر شدید؟
منزل همسایهمان مراسم ختم قرآن بود. به منزل که برگشتم، برادرشوهرم با خانمش به منزلمان آمدند. تعجب کردم و گفتند: حاجی موقع رفتن با ما خداحافظی نکرد؟ آمدیم احوالشان را جویا شویم. کم کم فامیل هر کدام به بهانهای جمع شدند و با همرزمانش تماس گرفتم و متوجه شدم حاجی به آرزویش رسیده است.
شهادتشان به چه نحوی رقم خورد؟
۲۱ مهر سال ۱۳۹۶ در حماء سوریه به شهادت رسید و ۲۲ مهر به ما خبر دادند. داعش از مدتها قبل دنبالش بود و با بمب کنار جادهای ایشان را هدف گرفتند. با سه نفر از همرزمانش برای آشنایی بیشتر با منطقه عملیاتی رفته بودند که شهید میشوند. حاجی همیشه راننده داشت، اما آن روز برای اینکه بیشتر از منطقه بداند خودش رانندگی میکرد. بمب کنار جادهای چند کیلویی داعش در جاده اثریا به سخنه سوریه منفجر شد و حاجی به شهادت رسید. پیکرش را سه روز بعد از شهادتش به اراک آوردند و در بهشت زهرا به خاک سپردند. پسرم قبل از شهادت پدرش خواب دیده بود که پدرش مرتب و تمیز در سنگری نشسته است. میگفت: وقتی به بابا رسیدم هنوز نمیدانستم چه شده است. گفتم: بابا کی میآیی؟ گفت: سه روز دیگر. دقیقاً روز سهشنبه سه روز بعدش پیکرش را آوردند. وقتی به معراج شهدا رفتم صبر عجیبی داشتم. همه میدانستند من خیلی به همسرم وابسته بودم. میگفتند تا چهلم نمیکشد که زنده بماند. موقعی که حاجی از منزل بیرون میرفت، نیم ساعت نبود که میگفتم جانم میرود تا بیاید، اما وقتی به معراج شهدا رفتم، آنقدر توان داشتم که مطلقاً اشک از چشمانم نیامد و میدانم این صبر و حوصله را حضرت زینب (س) به همسران شهدا میدهد.
زندگی با یک رزمنده پاسدار چطور قسمتتان شد؟
من متولد سال ۱۳۴۹ هستم و آقاعبدالله سال ۱۳۴۵ به دنیا آمدند. بچهمحل بودیم. در زمین فوتبال اراک که امروزه به شهرک علیبنابیطالب معروف است، ساکن بودیم. دانشآموز سوم راهنمایی بودم که مادر آقاعبدالله به خواستگاریام آمدند. مادرم قبول نکرد و میگفت: دخترم سنی ندارد. چند سالی گذشت و من معلم شده بودم و آقاعبدالله پاسدار. به عنوان مأموریت در جهاد خودکفایی خدمت میکرد. همچنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. من معلم شازند اراک بودم. یک روز متوجه شدم خانواده آقاعبدالله دوباره پا پیش گذاشتهاند و بحث خواستگاری را مطرح کردند. برادرم گفت: با تمام خوبیهایی که حاجی دارند، اما در دفاع مقدس دچار مجروحیت زیادی شدند و از نظر روحی و جسمی خیلی مشکل دارند. قبول میکنی؟ من قبول کردم و سال ۷۲ ازدواج کردیم.
گویا شهید خسروی در دوران دفاع مقدس هم به جبهه رفته بودند؟
بله، حاجآقا از زمان پیروزی انقلاب در صحنه بودند. وقتی جنگ شروع شد به جبهه رفتند. در عملیات مرصاد هشت تیر خورده بود. پایش چنان شدید تیر خورده بود که پوک بود و استخوانش حس میشد. دو تا گلوله در بدنش مانده بود. کلی ترکش در بدنش داشت. با این حال دنبال جانبازیاش نبود. چقدر از ترکشها را من از بدنش درآورده بودم. هشت سال در جبهههای جنگ حضور داشت. بعد از آن مدتی به کردستان مأموریت میرفت و بعد فرماندهی ارشد سپاه در اراک بود. در بنیاد حفظ آثار هم خدمت میکرد. حاجی خیلی فعال بود. در یک مقطع چهار ماهه برای آموزش به لبنان رفت. از نظر تدبیر و تکنیک جنگی فوقالعاده بود.
سختی زندگی با یک جانباز را برای خودتان حل کرده بودید؟
من در خانوادهای رشد کرده بودم که شهید و جانباز داده بود. برادرم در جبهه همرزم همسرم بود. پسرعمویم هم شهید شده بود. منتها حاجعبدالله با همه فرق میکرد. لحظه به لحظه عمرش وقف انقلاب بود. اوایل انقلاب جزو بچههایی بود که یکسره در تظاهرات علیه پهلوی حضور داشت، با منافقین مبارزه میکرد، در بسیج فعالیت داشت و به جبهه رفت. پدر همسرم اصالتاً اهل داویجان نزدیک ملایر بودند که به اراک آمده بودند. خانواده مذهبی و کشاورز بودند. وقتی ازدواج کردیم به حاجی دو سال مأموریت اندیمشک دادند. در پادگان آموزشی اندیمشک حدود ۴ هزار سرباز داشت که خیلی دوستش داشتند. مثل یک دوست و پدر با سربازانش رفتار میکرد. خیلی دلسوز بود. با یکسری از سربازها تا چند سال ارتباط داشت. وقتی بعد از دو سال به اراک برگشتیم، خانهای ساختیم. سال ۷۶ خدا پسرم احسان را به ما داد و سال ۷۹ پسر دیگرم علی به دنیا آمد. علی سال ۹۱ در آخرین روز محرم در سن ۱۲ سالگی در خواب دچار ایست قلبی شد. بعد از فوت علی پدرش خیلی شکسته و پیر شد. دوستانش میگفتند ما دو جا اشک حاجی را دیدیم، یک بار در رحلت امام خمینی و بار دیگر در فوت پسرش علی.
خوانندههای جوان صفحه ما چه نکاتی را میتوانند از سبک زندگی حاجعبدالله به یادگار داشته باشند؟
مهمترین خصوصیت اخلاقی حاجی صبوریشان بود. خیلی آرام بود. فوقالعاده نسبت به مسائل دینی حساس بود. مخصوصاً اگر میدانست کسی احتیاج مالی دارد دستگیری میکرد. سالی ۶۰ عدد سبد کالا در ماه رمضان و عید برای فقرا تدارک میدید. در کار منزل کمکم میکرد. با بچهها خیلی خوب رفتار میکرد. هیچ کس شرایط کاریاش را نمیدانست. حتی من که همسرش بودم آنقدر متوجه کارهایش نبودم. بعدها فهمیدم چه شخص بزرگی را از دست دادهام. چند سال زودتر از موعد بازنشست شده بود. آدم بیکاری نبود. کارهای اقتصادی را شروع کرد. سراغ کشاورزی رفت و بعد در کارخانه آلومینیوم اهواز مشغول به کار شد. خیلی در کارش خبره بود. یادم است قطعهای را به اراک آورد و نقشهاش را کشید. دستگاهی بود که قرار بود از آلمان وارد کنند، اما حاج آقا با همتی که داشت همان قطعه را تولید کرد که سود اقتصادی برای کشورمان داشت.
چه زمانی تصمیم گرفت جهادش را در دفاع از حرم ادامه دهد؟
از زمانی که بحث مدافعان پیش آمد حالش عوض شد. با من حرف میزد تا راضی شوم. هشت ماه بعد از فوت پسرم مادرم از دنیا رفت. به حاجی گفتم حال روحی من را میبینی. داغ سنگینی دیدم. بالاخره با حرفهایش راضی شدم. اولین بار که میخواست به سوریه برود ما تهران بودیم. با او تماس گرفتند. به مقر امام حسین رفت و قرار شد به سوریه اعزام شود. ما به اراک برگشتیم و حاجی در پادگان تهران دورههای خاصی دیدند و از آنجا به سوریه اعزام شدند. بعد از دو ماه و نیم گفتم: نمیخواهید برگردید ایران؟ گفت: چرا سعی میکنم بیایم ولی به کسی خبر نده. به تهران رسید و زنگ زد که با دوستانم به اراک میآیم. بعد از ۱۵ روز مرخصی دوباره قصد رفتن کرد.
چند بار اعزام شدند؟ گویا در آزادسازی تدمر هم نقش داشتند؟
چهار بار اعزام شد. همانطور که گفتید در آزادسازی تدمر بود. در نبرد حلب، خانطومان و نبل و الزهرا هم حضور داشت. در طول ۱۰ ماهی که از اشغال شهر ۴۰ هزار نفری تدمر توسط داعش میگذشت، روسها، نیروهای مردمی سوریه و بچههای حزبالله لبنان شانسشان را برای آزادسازی شهر تدمر امتحان کرده بودند ولی حاجی با فرماندهیشان توانستند بدون تلفات فرودگاه و شهر تدمر را در ۲۹ اسفند ۹۴ آزاد کنند. وقتی ایران بود در تب و تاب بود. میگفت: حیف است در خانه بمانم و تجربیات و تاکتیک جنگی را به جوانان آموزش ندهم. گردان فاتحین را در اراک پایهریزی کرد. حول و حوش هزار و خردهای نفر در گردان فاتحین اراک ثبتنام کردند و ایشان فرمانده بود. آنقدر آموزشهایش سخت بود که هزار و خردهای از نیروها ریزش کردند و تنها ۱۴۰ نفر باقی ماندند. خیلی زحمت کشید و هفتهها به خانه نمیآمد. وقتی منزل بود و جنایات داعش را از تلویزیون میدید مثل ابر بهار اشک میریخت. میگفت: مگر میتوانم در خانه بنشینم و این ظلمها را ببینم و کاری نکنم. مرد جنگ نباید در خانه بنشیند. ورزشکار بود. از فوتبال و بسکتبال گرفته تا غواصی نمونه بود. مربی بوکس هم بود.
در مورد شهادتشان حرف میزدند؟
شهادت را دوست داشت. لیاقتش را هم داشت. این همه زحمت کشید حیف بود به مرگ عادی از دنیا برود. هر موقع به بهشت زهرا میرفتیم چند دقیقه سر قبر پسرم مینشست و بعد به زیارت دوستان شهیدش میرفت. همیشه حسرت شهدا را داشت. یک شب بعد از هیئت خوابید و صبح بیدار شد و تعریف کرد که خواب جالبی دیده است. سه تا از دوستان شهیدم که چند سال خوابشان را ندیدم چیزی شبیه راحتالحلقوم به من تعارف کردند. وقتی از وسط نصف کردم دیدم از آن عسل میریزد. کشمش سبز هم بود. به دوستان شهیدم گفتم از این کشمشها هم به من میدهید. از کشمشها به من هم دادند. برایم که تعریف کرد گفتم خیر است چی بهتر از اینکه از دست دوستان شهیدت برات بگیری. یک هفته بعد عزم رفتن به سوریه کرد. به او گفتم: مگر قرار نبود با بچههای فاتحین بروی؟ گفت: شرایطی پیش آمده که باید تنهایی بروم. راه افتاد به سمت تهران. پسفردا از سوریه تماس گرفت، گفتم: چه راحت زنگ میزنی؟ میگفت: جای من راحت و امن است. پرسیدم: کی میآیی؟ گفت: تا کرسی زمستان را بگذاری میآیم.
چطور از شهادتشان باخبر شدید؟
منزل همسایهمان مراسم ختم قرآن بود. به منزل که برگشتم، برادرشوهرم با خانمش به منزلمان آمدند. تعجب کردم و گفتند: حاجی موقع رفتن با ما خداحافظی نکرد؟ آمدیم احوالشان را جویا شویم. کم کم فامیل هر کدام به بهانهای جمع شدند و با همرزمانش تماس گرفتم و متوجه شدم حاجی به آرزویش رسیده است.
شهادتشان به چه نحوی رقم خورد؟
۲۱ مهر سال ۱۳۹۶ در حماء سوریه به شهادت رسید و ۲۲ مهر به ما خبر دادند. داعش از مدتها قبل دنبالش بود و با بمب کنار جادهای ایشان را هدف گرفتند. با سه نفر از همرزمانش برای آشنایی بیشتر با منطقه عملیاتی رفته بودند که شهید میشوند. حاجی همیشه راننده داشت، اما آن روز برای اینکه بیشتر از منطقه بداند خودش رانندگی میکرد. بمب کنار جادهای چند کیلویی داعش در جاده اثریا به سخنه سوریه منفجر شد و حاجی به شهادت رسید. پیکرش را سه روز بعد از شهادتش به اراک آوردند و در بهشت زهرا به خاک سپردند. پسرم قبل از شهادت پدرش خواب دیده بود که پدرش مرتب و تمیز در سنگری نشسته است. میگفت: وقتی به بابا رسیدم هنوز نمیدانستم چه شده است. گفتم: بابا کی میآیی؟ گفت: سه روز دیگر. دقیقاً روز سهشنبه سه روز بعدش پیکرش را آوردند. وقتی به معراج شهدا رفتم صبر عجیبی داشتم. همه میدانستند من خیلی به همسرم وابسته بودم. میگفتند تا چهلم نمیکشد که زنده بماند. موقعی که حاجی از منزل بیرون میرفت، نیم ساعت نبود که میگفتم جانم میرود تا بیاید، اما وقتی به معراج شهدا رفتم، آنقدر توان داشتم که مطلقاً اشک از چشمانم نیامد و میدانم این صبر و حوصله را حضرت زینب (س) به همسران شهدا میدهد.