آوین و محمد طاها
به گزارش خط هشت، من و همسرم نسبت فامیلی یا آشنایی قبلی با هم نداشتیم. با واسطه با هم آشنا شدیم. همان ابتدا وقتی مرا دید از من پرسید اهل حجاب هستید؟! اگر روزی من پول نداشتم چکار میکنید؟ اگر یک مدت چیزی نداشتیم بخوریم چه میکنید؟ بعد از اینکه حرفهایم را با او در میان گذاشتم، به من گفت قبل از عقد با هم یک ختم قرآن میگیریم، ختم قرآن که تمام شد انشاءالله ازدواج میکنیم. من هم پذیرفتم. از همان ابتدا زندگیام را با قرآن همراه کرد تا برکتش برای همیشه در زندگیام جاری باشد. ماحصل ۱۱ سال همراهیام با کریم تولد یک دختر به نام آوین و یک پسر به نام محمد طاهاست.
کریم لیسانس مهندسی کشاورزی داشت. دانشجوی رشته ژنتیک بود. از هوش بالایی برخوردار بود. دوران کودکیاش در زمان جنگ گذشت. ایشان یکی از خواهرهایش را در بمبارانهای زمان جنگ از دست داد. خیلی اهل کار بود. دیپلمش را که گرفت به خدمت سربازی رفت. بعد وارد سازمان آب شد و بعد از قبولی در نظام وارد نیروی انتظامی شد. چون به این حوزه بسیار علاقه داشت.
خادم امام حسین (ع)
دلبسته عزای امام حسین (ع) بود. وقتی عاشورا تاسوعا میشد و میرفتیم هیئت او خادم بود و هر کاری را به دست میگرفت. در دستههای عزای امام حسین (ع) خسته نمیشد. من در میان جمعیت به او نگاه میکردم و میگفتم چطور این همه دوندگی و کار خستهات نمیکند. خوب میدانم که عشق به امام حسین (ع) غوغا میکند. گاهی خوابش را میبینم، با چهرهای خندان و شاد. به کریم میگویم چرا نمیآیید. او میگوید؛ جای من خیلی خوب است، شما فقط مؤاظب بچهها باش. ایشان خیلی مهربان بود. همسرم اهل صله رحم و رفت و آمد بود. به مادرش وابستگی زیادی داشت. پدرش را سال ۹۵ از دست داده بود، اما به مادرش بسیار توجه داشت و احترامش را نگه میداشت. به جرئت میتوانم بگویم که مادرش را از بچههایش هم بیشتر دوست داشت.
حجاب برتر
حفظ حجاب برایش اولویت داشت. با اینکه من خودم اهل رعایت بودم، اما باز به من میگفت حجابت را رعایت کن. خیلی به چادر اهمیت میداد. میگفت حجاب شما خوب است، اما چادر حجاب برتر است. من دوست دارم تو باوقار باشی، دوست دارم حجابت را رعایت کنی. بعد از شهادتش متوجه شدم که به دو فرزند یتیم را به سرپرستی پذیرفته است و برایشان مبالغی را واریز میکند.
در حسرت شهادت
در ایام اغتشاشات با کریم تماس گرفتم و گفتم چرا نمیآیید خانه، گفت نمیتوانم بیایم. شرایط سختی پیش آمده و مخالفان مسلح شدهاند. باید بمانم. شما فقط دعا کن همان طور که دوست دارم بمیرم.
گفتم زود است که بمیری، فکرش را هم نمیکردم که به همین زودی با شهادت از میان ما برود. وقتی یکی از دوستانش شهید میشد میگفت خوش به حالش خدا چقدر دوستش داشت که با شهادت او را پیش خودش برد.
بعضی وقتها میگفت اگر من بروم سیستان و بلوچستان برای خدمت شما میآیید؟
میگفتم آنجا خطرناک است. میروی شهید میشوی! خیلی دوست داشت که خودش را به جمع مدافعان حرم در جبهه مقاومت برساند. هر کاری کرد مادرش راضی نشد. کسی نمیدانست که خدا تقدیر او را طور دیگری رقم زده بود.
عند ربهم یرزقونند
روزهای بعد از شهادت برای من و بچهها خیلی سخت گذشت. روزهایی که بچهها بیمار میشدند و تب میکردند میرفتم داخل حیاط و دستهایم را به آسمان میگرفتم و میگفتم؛ کریم خودت که رفتی حداقل بخدا بگو من دست تنها ماندم.
هر مرتبه برایم مشکلی پیش میآمد یا در مورد همین پرونده شهادتش از خودش کمک میگرفتم. گاهی آنقدر مشکلاتم را به راحتی حل وفصل میکرد که حضورش را در کنار خودم حس میکردم. به حق گفتهاند که شهدا عندربهم یرزقونند. خدا را شکر میکنم که او هست و هوای من و بچهها را دارد. با ما زندگی میکند و ما هم فکر میکنیم که آماده باش است. زمانی که کریم شهید شد بچهها میگفتند بابا از ما خواسته دکتر شویم و ازدواج کنیم و... بابا به ما قول داده عروسی ما بیاید. آوین میگفت ما مجبوریم با نبودنش بسازیم. با این حال احساسش میکنیم و هنوز هم منتظرش هستیم.
سه روز تا شهادت
در روزهای آخر هرگز ندیدمش همش آماده باش بود. یک روز که به خانه آمد، وضعیت جسمانی خوبی نداشت. آمد و با همان لباس نظامی وسط خانه دراز کشید. گفتم کریم جان دو ساعت است که منتظرت هستم بیا با هم ناهار بخوریم. گفت نزدیک من نیا من حالم خوب نیست، گفتم حالت خوب نیست؟ چرا آمدی خانه، باید دکتر میرفتی، گفت باید بروم. منتظر تماس اداره هستم. مرتبه آخر هم که به اندیمشک اعزام شده بود. آوین را در آغوش گرفت و بوسید و گفت سه روز دیگر میآیم. متأسفانه همان روز سومی که قول آمدن داده بود شهید شد.
خبر شهادت
من و خواهرش بیمارستان بودیم. برادر شهید هم در اورژانس بود. ابتدا آمد دفترچه کریم را از ما گرفت و رفت و ۱۰ دقیقه بعد با خواهرش تماس گرفت و گفت کریم تمام کرد. با اینکه مراسمش در ایام کرونا بود دوستان و همکارانش با لطفی که به شهید و خانواده داشتند در مراسم حاضر شده بودند. دیدن آنها میان مردم دل گرممان میکرد.
توصیههایی از شهید
همیشه به من توصیههایی در مورد خانواده و بچهها داشت از من خواست بعد از شهادتش بچهها را به شهر خودش ببرم. تا همان جا بزرگ شوند. گفت به بچهها یاد بده که احترام بزرگترها را داشته باشند و با حیا و حجاب تربیت شوند. پسرم مکبر قرآن است. سورههای قرآن را حفظ میکند. همسرم تأکید داشت بچهها باید محکم و با صلابت باشند. به ولایت فقیه خیلی اهمیت میداد آقا را هم خیلی دوست داشت. سخنرانیهای آقا را با جان و دل گوش میداد.
به وقت دلتنگی
حالا که با خودم مرور میکنم میگویم چرا فرصتی نشد تا من از همسرم حلالیت بخواهم، اما او همیشه میگفت خانم حلالم کن. روزهایی که دیگر قدرت تکلمش را از دست داده بود برایم مینوشت و در نوشتههایش هم بچهها را بسیار توصیه میکرد. مینوشت؛ «مراقب آوین باش.» من در کنارش خوشبخت بودم. حالا نبودنش مرا به روزهای گذشته میبرد و حسرت لحظاتی را میخورم که با او بودم و نتوانستم کاری برایش انجام بدهم. وقتی دلتنگش میشوم گریه میکنم، میروم سر مزارش و به عکسش خیره میشوم. فکر میکنم او هم مرا نگاه میکند و پاسخ حرفهایم را میدهد.