به گزارش خط هشت، مقدرات سرجای خودش، اما انسانها مسیرشان را انتخاب میکنند. مثل شهدا و خانوادههایشان. اگر شهدا دل از زمین میکنند تا راه آسمان را پیدا کنند این راه در ابتدا در دعای مادر و لقمه حلال پدر ترسیم شده است. این راه را پدرها و مادرها با شناساندن مسیر امام حسین (ع) و تفکر اهل بیت برای فرزندانشان رسم کردهاند. خانوادههای شهدا همانطور که شهید در دامان خود پرورش دادهاند، میتوانند راه آسمان را هم برای دیگران نقش بزنند. مادر شهید سیدمحمدحسین میردوستی یکی از این مادرهاست که بعد از شهادت فرزندش خود را تماماً وقف فعالیتهای فرهنگی و روشنگری جوانان کرده است. فرزند او سیدمحمدحسین، از کودکی شاگرد ممتاز مرام حضرت عباس (ع) بود؛ همانطور که پدر شهید نیز از جانبازان دفاع مقدس است و محمدحسین در دامان چنین پدر و مادری پرورش یافت.
شما از فعالترین مادران شهدا در زمینه فرهنگی هستید، کمی از این فعالیتها برایمان بگویید.
من مسئول کارگروه مادران شهدا در بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس هستم. آنجا کارگروههای متفاوتی مثل خواهران و همسران شهدا هم فعال هستند که با هم در ارتباط هستیم و فعالیتهای مختلفی انجام میدهیم. به عنوان مثال در دوران کرونا مسئولیت پخت غذا و پخش مواد غذایی در مناطق محروم را بر عهده داشتیم. بعد از کرونا با کمک سپاه قدس و با همراهی همسرم، خانوادههای شهدا را سفر میبریم یا اگر در خانواده شهدا مشکلی باشد چه از نظر مشاورهای یا از جهات دیگر سعی میکنیم تمام تلاش خود را برای حل مشکل آنها به کار بریم. به عنوان نمونه یکی از خانوادههای شهدا فرزندی داشتند که دچار بیماری صرع بود. پس از پیگیریهای متعدد از سوی من و همسرم مراجعه به پزشکان انجام شد و بعد از بهبودی فرزندشان که خانوادهاش در زمان بیماری نذری را برای محمدحسین کرده بودند آنها نذرشان را سر مزار محمد حسین ادا کردند.
بخش دیگر فعالیتها مربوط به همکاری بنده با رادیوهای مختلف است که سعی میکنم از تمامی خانوادههای شهدا برای مصاحبه استفاده کنم و فقط متمرکز به چند خانواده نباشم. کار دیگری که بسیار برای من حائز اهمیت است این است که در چند سال اخیر با هماهنگی معاونت پرورشی مدارس مختلف برای صحبت از شهدا به مدارس میرویم تا طبق فرمایش سردار سلیمانی یاد شهدا برای نسل جوان زنده نگه داشته شود و بتوانند در زندگیشان از رفاقت با شهدا بهره ببرند. برای امسال هم قصد داریم از پدران شهدا در این طرح استفاده کنیم.
در صحبتهایتان از اهمیت ارتباط نسل جوان با شهدا گفتید، این نکته در زندگی خود شهید تا چه اندازه پدیدار بود و کودکی ایشان چطور گذشت؟
آقا محمدحسین دو خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش دارد. فرزند آخر خانواده و متولد سیزدهم تیر ماه سال ۷۰ بود. در یک خانواده کاملاً ولایتمدار به دنیا آمد. پدرش از جانبازان و عمو و دایی او از شهدای دوران دفاع مقدس بودند. به دنیا آمدنش در این خانواده بنای شخصیت و ارتباطش با شهدا را گذاشته بود. خاطرم است در هفت سالگی با خواهرش که یکسال از خودش بزرگتر بود، وضو میگرفتند و پشت سر پدرش به نماز میایستادند. هر زمانی هم پدرش مأموریت بود با هم نماز میخواندیم. یکی از بارزترین خصوصیاتش از همان بچگی زیارت عاشورا بود. یکبار از او پرسیدم این همه دعا، چرا آنقدر زیارت عاشورا میخوانی؟ جواب داد مادر! هر کس زیارت عاشورا را زیاد بخواند شهید میشود. آن موقع به حرفش خندیدم و گفتم حالا کجا میخواهی شهید بشوی؟ سالها بعد زمانی که ظهر عاشورا خبر شهادتش را دادند یاد این جملهاش افتادم.
دو خصوصیات پسرم که به نظر من نسبت به همسن و سالانش منحصر به فرد بود، یکی احترام به پدر و مادر و دیگری دست بخیر و کمک حال بقیه بودنش بود. مثلاً با وجود اینکه بچه بود، شبها وقتی پدرش سرفه میکرد همیشه با یک لیوان آب بالای سر ایشان میرفت. زمانی ما در یک مجتمع سازمانی زندگی میکردیم، چون همسرانمان اغلب مأموریت بودند، بیشتر زنها کار انجام میدادند و محمدحسین همیشه داوطلب کمک به بقیه بود. تا جایی که اگر از همسایهها کسی کاری یا کمکی نیاز داشت، با من تماس میگرفت تا محمدحسین را بفرستم. از همان کودکی مستقل بود. پول توجیبیهایش را جمع میکرد، وسایلی که مورد علاقه همسن و سالانش بود میخرید و در چهارشنبه بازار میفروخت.
کمی جلوتر برویم برسیم به ازدواجشان. ازدواجشان چطور اتفاق افتاد؟
۲۰ ساله و تازه جذب سپاه شده بود که متوجه شدیم به دختر عمویش علاقهمند شده است. به دلیل اینکه دختر عمویش ۱۰ سال از او بزرگتر بود ابتدا یکسری مخالفتها شد، اما با هر دوی آنها که صحبت کردیم، از علاقهشان نسبت به هم که اطمینان پیدا کردیم رضایت دادیم. تا دو سال عقد بودند. بعد از دو سال با یک جهیزیه که از سوی خودشان تهیه شده بود در سال ۹۲ عروسی سادهای برگزار کردند. سال ۹۳ صاحب فرزندی به نام محمد یاسا شدند. سال ۹۴ چند روز مانده بود به اولین سالگرد تولد پسرش که با دست شکسته از مأموریت شمال غرب برگشت و گفت میخواهم به سوریه بروم. دوست دارم قبل از رفتن اولین تولد پسرم را بگیرم. جشن را گرفتند و در تمام مراسم تولد چنان دوندگی داشت که من پیش خودم گفتم نکند این اولین و آخرین تولدی باشد که محمدحسین در آن حضور دارد. انگار حس مادرانهام هشدار میداد.
مخالف سوریه رفتنش نبودید؟
نه! او همواره دنبال شهادت بود. خاطرهای دارم از زمانی که تازه به سپاه رفته بود. قاب عکسی درست کرد و زیرش نوشت شهید محمدحسین میردوستی. آن زمان بحث دفاع از حرم مطرح نبود. پدرش گفت چرا این عکس را درست کردی مادرت ناراحت میشود. محمدحسین گفت من بالاخره شهید میشوم شما باید آماده باشید. هیچ وقت این حرفش یادم نمیرود.
با توجه به اینکه محمد یاسا زمان شهادت پدرش یکسال بیشتر نداشت ارتباطش با او چگونه بود؟
محمد یاسا بعد از شهادت پدرش به حرف زدن و راه رفتن افتاد. من معتقد بودم پدرش را میبیند و ارتباطی قوی با او برقرار کرده است. عکسهایش را که میدید گاهی میخندید، گاهی اخم میکرد، گاهی لبخند میزد. درک این ارتباط فقط یک حدس نیست، بلکه باور قلبی من است، چراکه من به عنوان مادرش حضور محمدحسین را کاملاً حس میکنم.
دوست دارید نمونهای از این درک حضور را بازگو کنید؟
سال گذشته منزلمان را عوض کرده و قدری بدهکار شده بودیم. برای آخرماه مبلغی چک داشتیم و راهی هم برای جور کردنش نبود. دلشکسته شروع کردم با عکس محمدحسین حرف زدن. دنبال چاره بودم. صبح از محل کارش تماس گرفتند. تعجب کردم. خیلی پیش نمیآمد با ما تماس بگیرند. گفتند خیری پیدا شده و مبلغی را تقبل کرده است که به طور وام قرض الحسنه به خانوادههای شهدا بپردازیم. درست همان مبلغ چک را برای ما در نظر گرفته بودند. زدم زیر گریه و ماجرا را تعریف کردم. ایشان هم زد زیر گریه و گفت ما وامها را بسته بودیم، اما یک ربع پیش فرمانده اتاق من آمد و گفت (مبلغ ذکر شده) را برای خانواده شهید میردوستی در نظر بگیرید، برای خانواده قبلی من شخصاً جایگزین میکنم. اگر این لطف خدا و شفاعت و حضور شهدا نیست پس چیست؟
گویا شهید میردوستی از کودکی عاشق اهل بیت خصوصاً حضرت عباس (ع) بودند. این علاقه تا کجا بود؟
علاقهاش به حضرت عباس (ع) خیلی زیاد و عجیب بود. عکسها و مستنداتش هست. محرمها همیشه در مساجد و هیئتها تیشرت میپوشید و سربند یا ابوالفضل (ع) میبست. حضرت عباس (ع) را الگوی خود قرار داده و رفتارش با برادرش بر همین اساس بود. پسر بزرگم سال ۹۲ در یک مأموریت از ناحیه چشم راست جانباز شد.
از آن به بعد محمدحسین بیشتر خودش را سپر برادرش میکرد. همیشه دعا میکرد مانند حضرت عباس (ع) به شهادت برسد و همین طور هم شد. آقا محمدحسین شهید صبح تاسوعاست و هر دو دستش قطع شد. روز قبل از شهادتش مدام به دوستانش میگفت من فردا شهید میشوم و آنها هم میخندیدند. وقتی میخواستند عکس یادگاری بگیرند، محمدحسین رسیده و گفته بود برای شهید فردایتان جا ندارید؟
حلقهاش انگشتر عقیقی بود. همان روز به یکی از دوستانش وصیت کرده و گفته بود من فردا شهید میشوم بعد از شهادتم انگشترم را به پسرم برسان. دوستش برایمان تعریف میکرد وقتی پیکرش را آوردند، یاد وصیتش افتادم. زیپ کاور را کشیدم، اما دستی ندیدم که انگشتر ببینم...