به گزارش خط هشت، رضا کامران دستجردی اهل دستجرد اصفهان، جانباز ۴۰ درصد دوران دفاعمقدس است. او دانشآموزی نوجوان بود که همراه همکلاسیهایش، کلاس درس را تعطیل کردند و راهی جبهه شدند. بچههای کلاس اول دبیرستان همگی در جبهه لباس امدادگر پوشیدند و مشغول خدمت به مجروحان شدند تا اینکه در جریان حمله هوایی دشمن، عدهای مجروح شده و عدهای هم به شهادت رسیدند. در این ماجرا رضا کامران نیز به شدت مجروح شد. ماجرای اعزام همکلاسیها به جبهه از آن ماجراهای شنیدنی جنگ تحمیلی است. در گفتگو با جانباز کامران دستجردی سعی کردیم بیشتر روی این موضوع و خاطرات پیرامون آن با ایشان صحبت کنیم.
شما و همکلاسیهایتان با هم راهی جبهه شدید، در چه مقطعی تحصیل میکردید و ماجرای جبهه رفتنتان چگونه بود؟
سال ۱۳۶۴ من کلاس اول دبیرستان بودم. بعد از اینکه امتحانات دی ماه تمام شد، یک روز دبیر پرورشیمان که اسمش آقای دوستانی بود، وارد کلاس شد. آقای دوستانی کارمند هلالاحمر اصفهان هم بود. یادم است آن روز شنبه بود و گفت لشکر امامحسین (ع) که در عملیات والفجر ۸ شرکت دارد، به امدادگر هلالاحمر نیاز دارد و هلالاحمر در حال ثبتنام داوطلب است. بعد کاغذی آورد و از بچهها خواست هر کس داوطلب است اسمش را ثبت کند. همه بچهها اسمشان را در کاغذ نوشتند. بعد کاغذ را به دفتر مدرسه برد. لحظاتی بعد آقای حسینی مدیر مدرسه در حالی که همان کاغذ دستش بود، وارد شد و گفت اگر همه کلاس بخواهند راهی جبهه شوند، کلاس تعطیل میشود. او از بچهها خواست بعضیها داوطلبانه انصراف دهند، اما کسی به حرفش گوش نداد. صبح روز بعد ما از مدرسه به سمت هلالاحمر اصفهان در خیابان جی اعزام شدیم.
یعنی کل کلاستان اعلام آمادگی کردند که به جبهه بروند؟ دوران آموزشی شما چقدر طول کشید و چه چیزهایی را آموزش دیدید؟
بله. همه میخواستیم به جبهه برویم، اما همه را اعزام نکردند. روز بعد وقتی وارد هلالاحمر شدیم ما را به صف کردند و کسانی که قد کوتاهی داشتند را جدا کردند. من و پسر داییام شهید محمدخدامی فکر کردیم اگر روی انگشت پاهایمان بایستیم، میتوانیم اسممان را جزو ثبتنام کنندگان ثبت کنیم که همینطور هم شد و موفق شدیم. ما از دستجرد ۱۰ نفر بودیم که دورههای آموزش امداد را سپری کردیم. از جمله شهیدان حسنعلی احمدی، غلامحسین مهدیزاده، محمد خدامی و محمد هاشمپور که دو هفته هم به صورت تئوری و هم به صورت عملی آموزش امداد دیدیم. در کنار آموزش امداد، آموزش رزمی را هم باید سپری میکردیم. یادم است آن زمان خیلی هوا سرد بود و صبح زود باید برای آموزشهای رزمی به صف میشدیم. بعد از طی کردن دو هفته از ما خواستند به حمام برویم. داخل هلالاحمر حمام نبود برای همین به سطح شهر رفتیم. ما دستجردیها به حمامی در میدان احمدآباد رفتیم. وقتی به هلالاحمر برگشتیم ظهر روز پنجشنبه بود. آنجا بود که از ما خواستند به خانه برویم و صبح روز شنبه خودمان را همانجا معرفی کنیم. یادم است وقتی به دستجرد رسیدیم، مقابل ورودی گلزار شهدا باغبان در حال کاشت درخت بود که ما به کمکش رفتیم و برای ساعتی در کاشت درخت به او کمک کردیم.
حدود یک ماه آموزشی کافی بود تا به عنوان امدادگر راهی جبهه شوید؟
یک مدتی هم ما را در بیمارستانهای شهر تقسیم کردند تا آنجا به صورت عملی کار را بهتر یاد بگیریم. من و شهیدان محمد خدامی، حسنعلی احمدی، محمد هاشمپور و رزمندهای به نام علیاحمدی به بیمارستان شریعتی رفتیم. یادم است روز اول چند تصادفی به بیمارستان آوردند که دیدن این صحنههای خونین برای ما قابل تحمل نبود. مسئول آن قسمت که متوجه ترس ما شده بود، گفت وقتی به جبهه رفتید و دست و پای قطع شده دیدید به این صحنهها عادت میکنید. ما برای سه روز در بخش اورژانس فعال بودیم و بعد به بخش منتقل شدیم و دو هفته بخش عملیمان هم در بیمارستان سپری شد تا اینکه به بسیج اصفهان در میدان طوقچی منتقل شدیم. آنجا یک اسلحه ام یک، یک کوله پشتی و قمقمه آب و یکسری وسیلههای دیگر دادند. ساعت ۸ صبح روز بعد پیاده راه افتادیم و حدود ۳ بعدازظهر به گلزار شهدای اصفهان رسیدیم و آنجا نماز خواندیم و بعد به ما یک ناهار مختصری دادند که یادم است کوفته برنجی بود. بعد ما را به دروازه شیراز اصفهان بردند تا یک اردوی عملی داشته باشیم. بعد از طیکردن اردوی عملی هم به پادگان غدیر که در واقع مقر اصلیاش در لشکر ۱۴ امامحسین (ع) در گردنه لاشتر بود، بردند. موقعیت آن هم بالای دروازه شیراز به سمت شهرضا بود.
تا بعدازظهر آنجا چادر زدیم و سرشب نماز خواندیم و بعد از خوردن شام خوابیدیم. تا آمد خوابمان ببرد رزم شب زدند. بچهها یکسری با پوتین و لباس بودند و یکسری هم بدون پوتین که همگی بیرون چادرها رفتند و تا حوالی نماز صبح ما را به کوه بردند و قبل از اینکه نماز صبحمان قضا شود، برگشتیم. پس از رزمشبانه و نماز صبح، صبحانه آوردند و پس از صرف صبحانه گفتند به فلکه تخچی بروید و اسلحههایتان را به بسیج تحویل بدهید. این مسیر را یک روز طی کردیم و نزدیک غروب روز پنج شنبه بود که رسیدیم و اسلحهها را تحویل دادیم. یادم است روز پنجشنبه به مرخصی رفتیم و صبح شنبه برگشتیم.
کل بچههای دبیرستان چند نفر بودید؟
کل شاگردان دبیرستان ما حدود ۱۵۰ نفر بود که تقریباً ۷۵ نفرمان برای امدادگری با رضایت پدر و مادرانمان به شهر اصفهان رفتیم و آموزش دیدیم. آن زمان جو مانند حالا نبود. ما در مدرسه هم که بودیم همیشه شهید میآوردند و هنوز مراسم شب سوم این شهید را نگرفته بودیم که شهید بعدی را آوردند و چهلم تمام نشده چند شهید دیگر میآوردند. بچهها بیشتر در حال و هوای جبههها بودند تا اینکه پشت نیمکت بنشینند و درس بخوانند. یادم است شهیدمحمد هاشمپور که همکلاسی ما بود، برادر شهید هم بود. با اینکه برادرش شهید شده بود زمانی که میخواستیم برویم، پدرش هم دنبال ما به شهر اصفهان آمد و با هم به عکاسی فرهنگ در خیابان خاطره رفتیم و عکس گرفتیم که اگر شهید شدیم خانوادههایمان از ما یک عکس یادگاری داشته باشند. آنجا پدر شهید محمد هاشمپور گفت من میدانم محمدم اگر به جبهه برود، دیگر برنمیگردد. همین طور هم شد و محمد هاشمپور به شهادت رسید. بعد از خداحافظی تقریباً ساعت سه بود که از هوانیروز اصفهان راه افتادیم و ما را به الیگودرز بردند. حالا جالب اینجاست مسیری که تا الیگودرز رفتیم را من از قبل در خواب دیده بودم. در خواب دیدم الیگودرز یک مسجدی دارد که یک راهروی باریک دراز داشت. یک سیدی یک سینی خیلی بزرگ چای دستش بود. دقیقاً ما شب که رسیدیم من همان مسجد و همان سید و سینی چای را دیدم. بعد ما را به یک ورزشگاه در خرم آباد بردند که سه روز آنجا بودیم. روز سوم با اتوبوسهای شهری ما را به سنندج بردند. وقتی به سنندج رسیدیم نزدیک غروب بود و دیدیم پیرمردها سینه آفتاب نشسته بودند. مقصد بعدیمان مریوان بود و نزدیک ساعت دو نصف شب بود که به پنجوین رسیدیم. مسیر راه کوهستانی بود و ما به خط مقدم رسیده بودیم و به یک بیمارستان صحرایی که تقریباًَ زیرزمینی هم بود با سقفهای گرد حلبی مانند درست کرده بودند. صبح روز بعد ما را گروهبندی کردند و هر کدام را یک پلاک دادند و شیفتهایمان را مشخص کردند.
اولین دوستانتان که به شهادت رسیدند، چه کسانی بودند؟
در مدتی که ما آنجا بودیم با بچهها خیلی نامه برای خانوادههایمان میفرستادیم، ولی خیلی کم جواب نامهها به دستمان میرسید. یک روز به ما خبر دادند اصغر فصیحی و علی هاشمپور به شهادت رسیدهاند. ما با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم. کمی بعد صبح روز پنجم عید ۱۳۶۵ بود که هواپیماهای دشمن آمدند و مقر ما را بمباران کردند. آن لحظه با شهید محمد خدامی دم در ورودی چادرمان پشت به آفتاب نشسته بودیم و داشتیم کتاب جبر کلاس اول دبیرستان را میخواندیم. تقریباً ساعت ۱۱ بود. شهید حسنعلی احمدی هم تقریباً ۱۰ متر آن طرفتر روی شیپ تپه نشسته بود. وقتی دشمن راکت زد، موج انفجار باعث شد شهید احمدی به هوا پرتاپ شود و با سر محکم به زمین بخورد و بر اثر ضربهای که به سرش وارد شد در بیمارستان به شهادت رسید. یک ترکش آهنی هم به گردن شهید محمد خدامی اصابت کرد و همانجا شهید شد. زمانی که دشمن راکت زد یکی از این ورقههای سنگ به دست من برخورد کرد و از شدت موج انفجار دستم مانند یک بادکنک باد کرد، نزدیک بود بترکد. وقتی خودم ترکش را از دستم خارج کردم، فهمیدم تکه سنگ هست و آهن نیست. قبل از اینکه بیهوش شوم. صدای داد و فریاد همرزمانم را میشنیدم و شاهد شهادت شهید محمد خدامی بودم.
مجروحیتتان صرفاً از ناحیه دست بود؟
خیر. بدنم پر از ترکش شده بود. حتی ترکشها به کف پاهایم هم خورده بود. آن چند ساعتی که بیهوش بودم دکترها چندین عکس رادیولوژی از من گرفته بودند که این عکسها را روی قفسه سینهام گذاشته بودند و از سنگینی این عکسها و درد و خونی که بر اثر جراحات از بدنم رفته بود، نفس کشیدن برای من سخت شده بود. بعد یک هلیکوپتر آمده بود تا ما مجروحان را به سنندج ببرد. این پروانه هلیکوپتر که در هوا میچرخید و باد سردی میزد. من از سرمای باد هلیکوپتر یک لحظه دوباره به هوش آمدم و دیدم سرم به دستم وصل کردهاند. یکی از بچهها یک دوربین عکاسی همراهش بود و گاهی چندتا عکس از بچهها میگرفت. حتی ترکشها آن دوربین را هم که داخل ساک بود نشانه رفته بود و جعبه دوربین هم سوراخ شده بود. بعد نگاتیو دوربین را بردند تا عکسها را ظاهر کنند. تقریباً از ۳۶ تا عکس ۱۰ الی ۱۵ تا سالم مانده بود و قابل چاپ. بعد که ساکهای ما را آوردند نگاه کردم دیدم قشنگ یک ترکش وسط کتاب جبر من خورده است. بعضی از وسایلهایمان سوخته بود که دیگر قابل استفاده نبودند.
هنوز هم آثار آن ترکشها در جسمتان باقیمانده است؟
مجروحیتی که داشتم، کل بدنم پر از ترکش شده بود. بعد از گذشت سالها حدود ۴۰ ترکش از بدنم خارج شده است و هنوز چندین ترکش دیگر در بدنم جا خوش کرده و همیشه همراهم هستند. یکی از ترکشها روی ران پایم است و خیلی اذیتم میکند. مخصوصاً هر موقع که سوار موتور میشوم به موتور میخورد و صدا میکند! قبلاً گاهی که پایم سرد میشد، خیلی ورم میکرد. رفتم دکتر و گفت با این ترکش پا مدارا کن که مبادا فشار بیاورد و استخوان پایت را بشکند، به هر حال زمانی که مجروح شدیم، ابتدا ما را به سنندج و سپس به اصفهان بردند. بعد از دو الی سه هفتهای که گذشت تقریباً زخمهای پایم بهتر شده بودند. دکترها گفتند حالا باید پایت را عمل کنیم. چند روز بعد از عمل پایم چهلم شهادت همرزمانم شهیدان محمدخدامی و محمد هاشمپور بود. از دکتر خواستم اجازه بدهد دو روز به مرخصی بروم و برگردم. دکتر هم گفت باشد، ولی زود برگردید و به بیمارستان شهیدبهشتی بروید تا آنجا عصب دستت را هم عمل کنند. ما برای مراسم چهلم دو روز به دستجرد رفتیم، ولی خدا میداند در آن ۴۰ روزی که در بیمارستان بستری بودم یک لحظه یاد دوستان شهیدم را فراموش نکردم و از اینکه همراه آنها شهادت روزیم نشده بود، غصه میخوردم و میگفتم خوشا به حالتان که با شهادت عاقبت بخیر شدید. خدا کند من هم مانند شما عاقبت بخیر شوم. بعد از مراسم چهلم برای عمل دستم به اصفهان برگشتم، اما پزشکم گفت وقت ندارد من را عمل کند. پیش رئیس بیمارستان رفتم، ایشان وقتی شنید من را عمل نمیکنند، خیلی ناراحت شدند. گفت خودم عملت میکنم و بعد از عمل، کمی عصب دستم بهتر شد و شروع به حرکت کرد. یک دکتر دیگری گفت، اگر بنیاد خرجش را بدهد من این مجروح را به آلمان میبرم و آنجا عملش میکنم؛ ولی بنیاد موافقت نکرد. نهایتاً بعد از فیزیوتراپی و ورزش وضعیت دستم شکر خدا بهتر شد. الان در پرونده پزشکیام ۴۰ درصد جانبازی ثبت کردهاند.
بعد از بهبودی به مدرسه برگشتید و مجدد توانستید به جبهه بروید؟
وقتی از بیمارستان مرخص شدم تقریباً آخر سال تحصیلی بود. دوستانم پایه دهم را خوانده بودند. کلاس یازدهم را در دستجرد ماندم و خواندم و مجدد سال بعد به عنوان امدادگر به جبهه جنوب در دارخویین اعزام شدم. سال ۱۳۶۷ بود و آخرای جنگ. کمی منطقه بودیم تا اینکه جنگ به اتمام رسید.