به گزارش خط هشت، در دیدار پیشکسوتان دفاع مقدس و ایثار و شهادت با رهبر انقلاب با خواهر شهید سعید شاهدی سهی آشنا شدم. تصویر سعید را در دست گرفته و برای دیدار با امام خامنهای لحظه شماری میکرد همان جا از او خواستم در اولین فرصت برایم از برادر شهیدش سعید شاهدی سهی روایت کند. حال و هوای او در حسینیه امام خمینی (ره) دیدنی بود، میگفت این دیدار شراب طهوری بود که نصیبمان شد و ما همچنان و انشاءالله تا ابد سرمستیم از آن. شهید سعید شاهدیسهی سال ۱۳۴۷ در خانوادهای مذهبی و انقلابی متولد شد. جوان بسیجی که در فراق یاران شهیدش بود. سعید بعد از حضور مداوم در دفاع مقدس نتوانست جبهه را کنار بگذارد، با یادگاریهایی که از جبهه در بدنش و خاطراتی که از رفقای شهیدش در ذهنش مانده بود به مناطق عملیاتی رفت تا جستوجوگر نور باشد و پیکر شهدای مفقود را تفحص کند. سعید در دوم دی ماه سال ۷۴ در منطقه فکه حین تفحص پیکرهای شهدا بر اثر انفجار مین، همراه با همرزم خویش محمود غلامی به شهادت رسید. خواهرانههای مرضیه شاهدی، از برادرش شنیدنی بود.
متولد روز عید غدیر
سعید متولد۱۷ اسفند ۱۳۴۷ مصادف با روز عید سعیدغدیر بود. خانواده انقلابی و متدین او، تأثیر زیادی بر سبک زندگی دینی و مکتبی او داشتند. او دو برادر و چهار خواهر داشت. خواهرش خاطرات دوران نوجوانی سعید را از زبان خواهر دیگرش برایمان مرور میکند و میگوید: «خواهرم میگفت، بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای کمیل پخش میکرد. من و سعید با هم مینشستیم و گوش میکردیم. آن موقع او ۱۰، ۱۱ ساله بود و من حدود یک سال ونیم از او بزرگتر بودم. سعید از اول تا آخر، هقهق گریه میکرد. من خیلی تعجب میکردم که چرا اینطور گریه میکند و در این سن کم چه چیزی از دعا متوجه میشود؟!
میگفتم چرا گریه میکنی؟! میگفت اینطوری راحتترم. بعد از اینکه شهید شد یاد اون گریهها میافتادم و تازه میفهمیدم عاقبت اون اشکها و گریهها به کجا کشید.»
واحد تسلیحات دوکوهه
برادرم تحصیلات خود را تا پایان دورۀ راهنمایی ادامه داد. با شروع جنگ تحمیلی و اعزام دوستان و رفقایش تمام فکر و ذکر سعید هم رفتن به جبهه بود. نوجوانی او مصادف با جنگ تحمیلی بود. هر طور بود خودش را به جبهه رساند و در اکثر عملیاتها حضور یافت و بارها مجروح شد. سعید در بدو ورود، به واحد تسلیحات لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) در دوکوهه فرستاده شد. بعد از مدتی، کمی رانندگی هم آنجا یاد گرفت. آقای غلامرضا جمشیدی یکی از همرزمان او خاطره آن روزها را اینگونه برای ما روایت کرد که؛ یک بار یک تویوتا که سقفش مورد اصابت قرار گرفته بود و داغون شده بود را به سعید دادیم تا ببرد واحد تعمیرگاه. یعنی مسئولمان آقای داداشپور به سعید گفت رابط تعمیرگاه میآید آن را میبَرَد. سعید گفت خودم میبرم. آقای داداشپور گفته بود سعید جان آخه تو که رابط تعمیرگاه نیستی. سعید هم گفته بود حالا میشیم دیگه… یک مدت که به تعمیرگاه لشکر رفت و آمد کرد، دیدیم حرف زدنش عوض شده است... یکبار دیدمش و گفتم بَه... سلااااااام آقا سعید گل!
برگشت گفت آااااااام و علیکم
گفتم سعید چرا اینجوری حرف میزنی؟ گفت کمال همنشین در من اثر کرده! و خندید. یکروز رفته بودم واحد تعمیرگاه، برگشتم به بچهها گفتم؛ سعید چرا اینطوری شده؟ با کی گشته؟ گفتن آقا جمشیدی والا ما اینطوری حرف نمیزنیم، سعید با رانندهها یک کم گشته اینطوری شده! خلاصه اوضاعی شده بود برای خودش و ما از دستش فقط میخندیدیم.
سعید آمر به معروف بود
خواهر شهید به یکی از بارزترین شاخصههای اخلاقی شهید اشاره میکند و میگوید: «سعید خیلی امر به معروف و نهی ازمنکر میکرد و در راه خدا اصلاً ترسی از چیزی نداشت. چندین بار هم به خاطر امر به معروفهایش میریختند سرش، چاقو رویش میکشیدند و خونین و مالین به خانه میآمد. همسرش میگفت به سعید میگفتم آخر، جانت را پای امر به معروف میگذاری، سعید میگفت چند سال پای جبهه و جنگ، جانم را گذاشتم خدا قبول نکرد، اگر حالا با یک امر به معروف و نهی از منکر میخواهد طوری بشود، خب بشود. ما میترسیدیم که مبادا فلانی بدش بیاید یا بلایی سرش بیاورند، او دنبال رضای خدا بود و هر جا میتوانست امر به معروف انجام دهد، انجام میداد، در بستگان اگر بدحجابی میدید، میگفت اینها باید رعایت کنند. حالا بعضیها بهشان برمیخورد. اول آرام تذکر میداد و بعد صدای اعتراضش بلند میشد. پدرش میگفت مردم با یکی دو بار گفتن شما درست نمیشوند. میگفت امام فرمودند شما تکلیفتان را انجام دهید و دنبال نتیجهاش نباشید. این همه مجروح و شهید و اسیر دادیم ما نمیتوانیم بیتفاوت باشیم و آرام بنشینیم...»
فاطمه...
خواهر شهید در ادامه میگوید: «بچه آخر خانوادهمان که به دنیا آمد سعید رفت بیمارستان شهید چمران ولی، چون چند تا خانم در اتاق بودند داخل نرفت و در سالن منتظر نشست تا اینکه مادرم را صدا زدند و آمد بیرون. به مادرم گفت مامان من آمدم فاطمه را ببینم، مادر گفته بود من میخواهم اسمش را انسیه بگذارم، گفت نه همان فاطمه است. سعید از پشت پنجره بچه را دید و رفت. مادر میگفت، وقتی از بیمارستان آمدم سعید اسپند دود کرده بود. بچه را وسط اتاق گذاشته بود، چیزهایی میخواند و همه میخندیدند. بعد هم قرآن آورد و گفت اصلاً اسمها را بین قرآن بگذاریم و هر چه در آمد، نامش همان بشود. خودش نوشت و گذاشت بین صفحات قرآن. یک برگه را برداشتیم و اتفاقاً همان نام «فاطمه» در آمد. من هم به فال نیک گرفتم و موافقت کردم. طولی نکشید متوجه شدیم تمام اسمهایی که نوشته و لای قرآن گذاشته فاطمه است. باز هم از دستش کلی خندیدیم و آخر همان اسم پیشنهادی سعید را روی بچه گذاشتیم، سعید جان از دختر بچههایی که نامشان فاطمه بود یا چادر سر میکردند، خیلی خوشش میآمد و اسمشان را زیبا صدا میکرد.»
مین والمری
شهید سعید شاهدی پس از جنگ نیز عاشقانه راه همرزمان شهیدش را پیمود. او از بازماندگان جبهه و جنگ و از نیروهای تفحص شهدا بود. او و همراهانشان برای خوشحال کردن دل خانواده شهدای مفقودالاثر که سالها چشم انتظار رد و نشانی از فرزندان شهیدشان بودند، بسیار همت گماشته و تلاش کردند. نهایتاً در دوم دی ۱۳۷۴ مصادف با آخرین روز ماه رجب همراه محمود غلامی حین تفحص شهدای مفقودالاثر بر اثر انفجار مین والمری به شهادت رسیدند. شهید سعید شاهدی سهی در روز ولادت امام حسین (ع) به خاک سپرده شد.
شهید مجید پازوکی
خواهر شهید در میان صحبتهایش یادی از شهید مجید پازوکی میکند و روایت زیبایی از این شهید بیان میکند: «فرصتی است که یادی از شهید مجید پازوکی داشته باشیم. او از بچههای گردان تخریب بود. بعد از علی آقا محمودوند، فرمانده تفحص شد و ۱۷ مهر ۸۰ در فکه به شهادت رسید.
از ایشان پرسیدند برای چی آمدی اینجا؟ جنگ که تموم شده، دنبال چی هستین؟ گفت ما اینجا دنبال بهشت خودمون میگردیم، فکر کن یک دفعه یک دری باز میشه و یک بهشتی را نشانت میدهند و بعد میبینی همه رفیقات آنجا هستند یکباره این در را به رویت میبندند، چه حالی داری؟ ما سالهاست دنبال یه تیر سرگردان هستیم که بریم و برسیم به آنجا. حال همه بچههای تفحص از جمله سعید تقریباً همین بود... عشقبازیهای شلمچهها و فکهها را در جنگ دیده بودند و بعد از جنگ دربهدر دنبال روزنهای بودند که از این معبر تنگ عبور کنند و خود را به آن معشوق و رفقایشان برسانند.»
دیدار با رهبر و عکس کج وکوله سعید
در پایان صحبتهای خواهر شهید، به روز دیدار با حضرت آقا و حسینیه امام خمینی (ره) باز میگردد، او میگوید: «آن روز به یاد ۳۲ سال قبل که برادرم سعید، عجله داشت که زودتر به محضر مقام معظم رهبری برسند و خطبه عقدش با همسرش جاری شود افتادم؛ و حالا عکسش را مادرم سپرده بود به من تا با خودم بیاورم. وظیفه داشتم عکس را بالا نگه دارم تا آقا ببیند، گریه میکردم و همه چیز را در ذهنم مرور میکردم، در دل، با حضرت آقا صحبت میکردم، از فراق این سالها میگفتم... از غصههایم... و سلام آنهایی را که باید میرساندم، رساندم. آقا سمت ما را نگاه میکرد و به ما لبخند میزد، انگار صدای ما را میشنیدند. بعد از دقایقی که برنامه شروع شد و سخنرانها شروع به صحبت کردند، گویی دست آرامشی بر دلهای ما کشیده شد و اشکمان که به پهنای صورت، گسترده شده بود، جای خود را به سکینهای بینظیر داد. حالا سراپا گوش بودیم و سراپا چشم تا چهره ماه را ببینیم صحبتهایشان هر چه به آخر نزدیک میشد، گرههای ذهن و دل ما را باز میکرد. چنان سرمست از این شراب طهور شده بودیم که از ته دل میخندیدیم. حتی در گروهی که با دوستانم که در این دیدار شرکت کرده بودیم داشتیم، تا نیمههای شب از لحظه لحظهاش یاد میکردیم، کیف میکردیم، میخندیدیم و خوابمان نمیبرد.»
وصف العیش کی شود نصف العیش؟
اصلاً وصفش قابل قیاس نیست، باید بود، باید دید، این ماه را باید رویت کرد تا حالمان، قابل ادراک شود.
در پایان هم با شرمندگی یک عکس تا خورده و کج و کوله از سعید را تحویل مادر دادیم. جای همه آنها که دلشان آنجا بود خالی، دیدار به شدت بینظیری بود...