«من به تازگی از سفر اربعین برگشتهام. چند روز پیش طاها به من میگفت: کربلا که بودی بابا را ندیدی؟ این حرفها دل آدم را میسوزاند. این بچه هنوز تصور درستی از مرگ و شهادت ندارد.»
به گزارش خط هشت ، سال ۹۷ در حالی شروع شد که در همان فروردین ماه خبر حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تیفور سوریه همه را شوکه کرد. این پایگاه مورد استفاده نیروهای ایرانی بود، بنابراین اسرائیل برای اولین بار مستقیماً نظامیان ایرانی مستقر در سوریه را هدف قرار میداد. در جریان این حمله هفت نفر از هموطنانمان به شهادت رسیدند. خیلی زود نیز پیکر هر هفت شهید به ایران بازگشت و در تهران و سپس زادگاهشان تشییع و به خاک سپرده شدند، اما این پایان ماجرا نبود، همان طور که مسئولان نظامی کشورمان قول انتقام دادند، به زودی اسرائیل باید تقاص جسارت خود چه در پایگاه تیفور یا سایر موارد را پس بدهد؛ بنابراین وظیفه ما زنده نگه داشتن نام و یاد شهدای تیفور و جبهه مقاومت اسلامی است تا وقت انتقام فرابرسد. شهید مهدی دهقان یکی از این هفت شهید است. پدر سه فرزند چهارده، پنج و سه ساله که مثل دیگر شهدای مدافع حرم، تنها دغدغه خانوادهاش را نداشت. خدمت به جبهه مقاومت اسلامی همان هدفی بود که مهدی را به مشهدش در سوریه کشاند. گفتوگوی ما با رضا دهقان برادر شهید را پیش رو دارید.
چه روندی باعث شد برادرتان مسیری را در زندگی در پیش بگیرد که به شهادت ختم شد؟
ما یک خانواده مذهبی داریم. پسردایی و پسرخاله مادرم از شهدای دفاع مقدس هستند و سابقه ایثارگری در بین اقوام و خانواده ما وجود داشت. با چنین پیشزمینهای وقتی مهدی دیپلمش را گرفت، وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و از همان طریق به عضویت سپاه درآمد. همان طور که شما هم گفتید، او مسیری را در پیش گرفت که به رزمندگی و شهادت نزدیکتر بود. البته یک اتفاق در زمان کودکی مهدی رخ داد که مزید بر علت شد. مادرمان نذر کرده بود او یا در جنگ تحمیلی شرکت کند یا به مدت سه ماه با اسرائیل بجنگد.
ماجرای این نذر عجیب چه بود؟
مهدی وقتی به چهار سالگی میرسد، دچار فلج اطفال میشود. پدر و مادرم او را در تهران و کاشان پیش دکترهای زیادی میبرند، اما بینتیجه میماند. آخرین پزشک میگوید شاید خود به خود خوب شود و به نوعی جوابشان میکند. آن موقع مادرم مرا باردار بود. به امام رضا (ع) متوسل میشود و میگوید اگر مهدی شفا پیدا کرد، نام مرا رضا میگذارد. بعد هم نذر میکند اگر جنگ ادامه پیدا کرد و سن مهدی به جنگ قد داد، به جبهه برود. اگر هم جنگ تمام شد، او به مدت سه ماه با اسرائیل بجنگد. شهادت مهدی بر اثر بمباران جنگندههای رژیم صهیونیستی نشان داد که نذر مادرمان قبول شده است.
شهید برادر بزرگتر شما بود؟
بله، ما چهار خواهر و برادر هستیم. بعد از خواهر بزرگترمان مهدی به دنیا آمد. متولد سال ۵۸ بود. بعد من که متولد ۶۲ هستم و بعد هم خواهر کوچکترمان متولد شد.
به عنوان تنها برادر، چه رابطهای بینتان برقرار بود؟
ما بیشتر دوست بودیم تا برادر. هر هفته که منزل پدری جمع میشدیم، با هم شوخی میکردیم و کشتی میگرفتیم. مهدی یک اخلاقی که داشت، به همه چه کوچک و چه بزرگ احترام میگذاشت. از من چهار سال بزرگتر بود، ولی به قدری احترام میگذاشت که انگار من برادر بزرگتر هستم. شهید حتی در خصوص افرادی که با او زاویه سیاسی داشتند با احترام برخورد میکرد. کلاً آدم خوشخلقی بود و خنده از روی لبهایش نمیافتاد.
رفتنش به سوریه از روی وظیفه شغلی بود یا داوطلبانه؟
اتفاقاً با اصرار به سوریه رفته بود. چون در بخش اداری هوافضای سپاه کار میکرد، مسئولانش میگفتند اینجا به تواناییهای او بیشتر نیاز دارند. ما بعدها فهمیدیم که شهید هشت ماه برای اعزام به سوریه تلاش کرده بود. البته حرفی از اعزام به ما نمیزد. میدانستم که علاقهمند به خدمت در جبهه مقاومت اسلامی است. یک بار به خودم میگفت: دوست دارد به کمک مردم مظلوم یمن برود. اما از موضوع سوریه اصلاً خبر نداشتم. فقط همسرش میدانست که پیگیر رفتن است. دامادمان دایی همسر آقامهدی است. ایشان چند روز بعد از رفتن مهدی موضوع را به داییاش میگوید. ما هم از طریق دامادمان متوجه شدیم که مهدی به سوریه رفته است.
چرا اصرار داشت موضوع اعزام را مخفی نگه دارد؟
نمیخواست نگرانش شویم. خصوصاً مادرمان که رماتیسم مفصلی دارد و تحریکات عصبی میتواند بیماریاش را تشدید کند. مادرم به همراه خواهر کوچکمان که آن موقع باردار بود، بعد از شهادت مهدی فهمیدند که به سوریه رفته بود. پدرمان هم سه روز قبل از شهادتش فهمید. مهدی هر شب به خانه زنگ میزد و با پدر و مادرمان صحبت میکرد. بابا از تأخیر در برقراری ارتباط و صدای مهدی حدس زده بود که باید خارج از کشور باشد. چون داشت موضوع لو میرفت، به ناچار او را در جریان گذاشتیم.
فکر شهادت آقامهدی را کرده بودید؟
راستش را بخواهید اصلاً فکرش را نمیکردم. عرض کردم که حتی نمیدانستم میخواهد به سوریه برود. وقتی فهمیدم سوریه است خیلی تعجب کردم. مهدی ۲۳ اسفند ۹۶ رفت و ۲۰ فروردین ۹۷ هم شهید شد. دو بار در این مدت تلفنی صحبت کردیم. به نظر میرسید اوضاع منطقه آرام است. کما اینکه آن موقع پایان حکومت داعش اعلام شده بود و فکرش را نمیکردم به این زودیها درگیری صورت بگیرد، اما خب مهدی سعادتش را یافت و شهید شد.
با حمله صهیونیستها به پایگاه تیفور به نوعی نذر مادرتان ادا شد. روحیه ایشان و پدرتان در برخورد با موضوع شهادت برادرتان چطور است؟
داغ فرزند سخت است. مادرمان گریه میکند و غصه میخورد، اما با وجود بیماری، بسیار باروحیه با این موضوع برخورد میکند. خیلی جاها میگوید من یک پسرم را در راه اسلام دادم. دعا کنید فرزند دیگرم را در همین مسیر تقدیم کنم. بعد از شهادت مهدی وقتی سردار حاجیزاده به خانهمان آمد و از قضیه نذر مادرمان باخبر شد، دوبار پرسید واقعاً چنین نذری کردید؟ وقتی مادرم پاسخ مثبت داد ایشان گفتند این موضوع تأیید میکند که ما در مسیر حقی قرار داریم و باید با قدرت راهمان را ادامه دهیم. البته پدرمان خیلی شکسته شده. من در خانه پدری زندگی میکنم. هر بار که به آنها سر میزنم، میبینم پدرم روبهروی عکس مهدی نشسته و گریه میکند.
برادرتان چند فرزند داشت؟
سه فرزند. علی ۱۴ ساله، فاطمه پنج ساله و طاها سه ساله.
به نظر شما چه انگیزهای باعث میشود یک پدر با سه فرزند و نگرانیهایی که از بیماری مادرش دارد، داوطلبانه به جبهه مقاومت اسلامی برود؟
من معتقدم همه شهدا چه دفاع مقدس و چه شهدای مدافع حرم ظاهراً زمینی هستند، اما علایق آسمانی دارند. همسر شهید میگفت: ۱۰ روز قبل از اینکه مهدی به سوریه برود، یک بار سفرش لغو میشود. زن داداش میگوید حالا که قسمت نشده عید را پیشمان بمان. مهدی در جواب میگوید من دیگر دلم کنده شده است. چرا درک نمیکنید که دیگر نمیتوانم بمانم. مهدی اعتقاداتی داشت که باعث شده بود از همه علایق و دغدغههای خانوادگیاش دل بکند و برود وگرنه که آدمی فوقالعاده خانوادهدوست بود. همه ما بچههایمان را دوست داریم، اما مهدی طور دیگری بچههایش را دوست داشت. وقتی به خانه ما میآمدند، من از دخترش فاطمه میخواستم پیشم بنشیند. میگفت: میخواهم کنار بابا باشم. یک مدت کوتاه هم نمیخواست از پدرش دور باشد.
واکنش بچهها به شهادت پدرشان چه بود؟
خب فاطمه و طاها کوچک هستند و میشود آنها را به نوعی سرگرم کرد، اما علی در مقطع حساسی است. ۱۴ سال دارد و خیلی چیزها را متوجه میشود. یک بار که داشت گریه میکرد، به او گفتم علی جان، شهدا زنده هستند و الان پدرت اینجاست و تو را میبیند. صبح روز بعد علی به من گفت: واقعاً بابا اینجاست و ما را میبیند. میگفت: در خواب عین اتفاقات روز قبل را دیدم که تنها در اتاق گریه میکنم. ناگهان بابا آمد و با شما روبوسی کرد و بعد هم مرا در آغوش گرفت و بوسید. از آن روز به بعد علی متوجه شده که شهدا حی و حاضر هستند و همین باعث شد بهتر با موضوع کنار بیاید. بهرغم همه اینها باید در میان خانواده شهدا باشید تا حال و روزشان را درک کنید. من به تازگی از سفر اربعین برگشتهام. چند روز پیش طاها به من میگفت: کربلا که بودی بابا را ندیدی؟ این حرفها دل آدم را میسوزاند. این بچه هنوز تصور درستی از مرگ و شهادت ندارد.
بخشی از جهاد به دوش مرد است و بخش دیگر به دوش همسرش که باید در نبود مرد خانه، خانواده را اداره کند، همسر برادرتان چطور با این شرایط کنار آمده است؟
زن داداشم بعد از شهادت مهدی ۱۸۰ درجه تغییر کرده است. به معنای واقعی کلمه مرد شده است. گاهی فکر میکنم اگر خود مهدی برگردد، دیگر همسرش را نمیشناسد. تمام کارهای خانه و زندگی را خودش اداره میکند. مهدی جثه نسبتاً ریزی داشت. الان علی هماندازه پدرش شده است. زن داداش میگوید مهدی وقتی رفت که پسرش همقد و قواره اوست. من علی را دارم و زندگیام را میچرخانم. اگر روحیه همسر برادرم خراب بود سختی کار ما در رسیدگی به آنها که البته وظیفهمان است، بیشتر میشد.
بارزترین خصوصیت اخلاقی برادرتان چه بود؟
نماز اول وقتش ترک نمیشد. هر جا صحبت میکنم میگویم مهدی دو تا خصلت بارز داشت؛ یکی نماز اول وقت، دومی احترام به دیگران و خوشخلقی.
خیلی از شهدای مدافع حرم، انس و الفتی با شهدای دفاع مقدس داشتند، آقامهدی هم اینطور بود؟
ما در روستایمان یزدل امامزاده بیبی زینب داریم که مهدی علاقه زیادی به آنجا داشت. در حریم امامزاده سه شهید گمنام دفن هستند. مهدی مرتب به زیارتشان میرفت. یزدل ۵۰ شهید انقلاب و دفاع مقدس دارد که برخی از آنها از اقوام ما هستند. زیارت شهدای گمنام امامزاده و گلزار شهدای یزدل از کارهای همیشگی مهدی بود. به خانمش گفته بود اگر شهید شد دوست دارد در امامزاده دفن شود. در فرمی که برای اعزام به سوریه پر کرده بود هم به این موضوع اشاره کرده بود. اتفاقاً او را در کنار همان سه شهید گمنام دفن کردیم.
چه خاطرهای از شهید در ذهنتان ماندگار شده است؟
مهدی طرفدار پر و پا قرص پرسپولیس بود. دو سال پیش پرسپولیس با الاهلی عربستان بازی داشت. آن موقع اوضاع سیاسی ما و عربستان به شدت متشنج بود. بازی رفت پرسپولیس میزبان بود، ولی آنها نمیآمدند ایران و نهایتاً بازی در عمان برگزار شد. بازی رفت ۲-۲ مساوی شد. بازی برگشت هم یک بر یک مساوی بودند که پنالتی به نفع پرسپولیس اعلام شد. اگر گل میشد پرسپولیس صعود میکرد. من در آن لحظه فقط به فکر پیروزی تیمم بودم. ولی داداش دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا به خاطر دل شیعهها گل شود. هر بار که یاد این خاطره میافتم میبینم من به فکر فوتبال بودم و او به فکر دل شیعهها. فوتبال علاقه زمینی است، اما مهدی به همین علاقه زمینی، آسمانی فکر میکرد.