به گزارش خط هشت، شهید حمید مختاربند با نام جهادی ابو زهرا از شهدای مدافع حرمی است که هم رزمندگی در دفاع مقدس و هم جهاد در دفاع از حرم را تجربه کرده بود. حاج حمید در سن جوانی به جبهههای دفاع مقدس رفت و پس از سالها حضور در جمع سبزپوشان سپاه، بازنشسته شد. اما هرگز از خط جهاد خارج نشد و با دیدن جنایات تروریستهای تکفیری، تاب نیاورد و وارد میدان نبرد شد. او نهایتاً در تاریخ ۲۰ مهر ۱۳۹۴ در قنیطره سوریه به شهادت رسید. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با منیره فخیمی همسر و سمیه مختاربند خواهر شهید است. با این توضیح که یک برادر حاج حمید در دفاع مقدس به شهادت رسیده و برادر دیگرش نیز از آزادگان سرافراز کشورمان است.
همسر شهید
ازدواج شما با شهید مختاربند در همان زمان جنگ تحمیلی بود؟
بله، ما سال ۶۰ در حالی که من ۲۱ سال داشتم، با هم ازدواج کردیم. حاج حمید متولد شهرستان شوشتر از توابع استان خوزستان و از یک خانواده پرجمعیت بود که صمیمیت و سادگی در آن موج میزد. ایشان پنج برادر و چهار خواهر داشت. قبل از ازدواج، ما در اهواز زندگی میکردیم. چون اهواز در معرض بمباران دشمن بعثی عراق بود به خانه عمویم در شوشتر رفتیم. آنجا با خانواده حاج حمید آشنا شدیم. یکی از دوستان خانوادگی معرف ایشان بود. حاجی متولد ۱۳۳۵ و شش سال از من بزرگتر بودند. مراسم ازدواج ما به طور سنتی برگزار شد. خب آن موقع جنگ بود و دغدغه تمام بچههای انقلاب مبارزه با دشمن بود. من خیلی عاشق انقلاب و شخصیت امام خمینی (ره) بودم و تأکید شهید هم این بود که با توجه به شغلش خطراتی ایشان را تهدید میکند؛ لذا میخواستند بدانند که آیا من میتوانم با این شرایط کنار بیایم یا نه؟ من میدانستم که با یک پاسدار ازدواج کردهام و این موضوع برای من خیلی مقدس بود. به این مسئله بسیار افتخار میکردم. آن روزها استان خوزستان درگیر جنگ بود و آقا حمید فرمانده بسیج شهرستان شوشتر بود و مسئولیت آموزش و اعزام نیرو به جبهه را برعهده داشت. بعدها شنیدم که هر بار نزدیک عملیات با اصرار مسئولان سپاه شوشتر را راضی میکرد تا همراه نیروها در عملیات شرکت کند.
چند سال با ایشان زندگی کردید و ثمره ازدواجتان چند فرزند است؟
ماحصل زندگی ما در ۳۴ سال زندگی مشترک چهار فرزند دو دختر و دو پسر است. زمان شهادت پدرشان بچهها همه ازدواج کرده بودند. خب حاج آقا در سن بازنشستگی در مرداد ۹۳ به سوریه رفتند و، چون بچهها سر زندگی خودشان بودند، من تنها ماندم. درحدود یکسال و سه ماهی که در سوریه بودند، نهایتاً در ۲۰ مهر ۹۴ با اصابت تیر به سینه در سن ۵۹ سالگی در محله قنیطره سوریه با نام جهادی ابو زهرا به شهادت رسیدند.
اینطور که از صحبتهای شما برداشت کردم، گویا ایشان در آن یک سال و سه ماه کمتر به مرخصی میآمدند؟
بله، به خاطر مسئولیتی که حاج آقا داشتند، نمیتوانستند به مرخصی بیایند. برای دیدنشان چهار دفعه به سوریه سفر کردم و در سفر دوم مجبور شدم دو ماه در سوریه بمانم.
از نحوه شهادت همسرتان چه اطلاعاتی به شما دادهاند؟
عملیاتی به نام قُنیطره در نزدیکی مرز اسرائیل بوده است. نیروهای النصره در قُنیطره عملیاتی طراحی کرده بودند که ظرف چند هفته تا دمشق پیشروی کنند و آنجا را تصرف کنند. از آنجایی که ایشان مرد روزهای سخت بودند، همراه نیروهایشان به آنجا اعزام شدند. به گفته همرزمانشان در طی دوهفتهای که در آن منطقه مقاومت میکردند، اجازه یک متر پیشروی به دشمن نداده بودند رجزهایی که در آن مدت برای دشمن خوانده بود و روحیه بالایی که به نیروهاشون داده بودند را تا حالا چندین نفر تعریف کردند در جریان همون درگیریها خط کناری شهید مختاربند شکسته میشود و یکی از فرماندهان ما به اسم شهید حاج فرشاد حسونیزاده مجروح میشوند و به دست نیروهای دشمن میافتند. ایشان به محض شنیدن این خبر برای نجات شهید حسونی به سمت دشمن پیشروی میکنند و در جریان همین پیشروی تیر به سینهشان اصابت میکند. همرزمانش میگفتند: «صدای یاحسین! یا حسین! از حاج حمید شنیدیم و کمی بعد به شهادت رسیدند».
حاج آقا همیشه مقید بودند محرمها برای عزاداری در استان خوزستان حضور داشته باشند. ولی قبل از شروع ماه محرم سال ۹۴ در جبهه مقاومت بودند. در پیامکی اطلاع دادند که آمدنشان قطعی نیست. در همان ایام بعد از گذشت دو روز از پیامک ایشان، خبر شهادت حاج آقا را اطلاع دادند. پیکر ایشان در شروع ماه محرم به ایران آمد و مراسمش با مراسم اباعبدالله حسین (ع) گره خورد. مراسم تشییع و ختمشان در اهواز و سپس شوشتر برگزار شد. در همان مسجدی این مرسم برگزار شد که خودش پیگیر ساخت آن بود.
همسرتان بیشتر عمرش را از نوجوانی در جبهههای دفاع مقدس سپری کرده بود، مخالف رفتنشان به سوریه نبودید؟
زمانی که موضوع سوریه پیش آمد، ایشان پیگیر قضایا و جریانات آنجا بودند و اخبارش را دنبال میکردند. به محض اینکه از مسئولیتشان در بانک انصار بازنشسته شدند، پیگیر رفتن به سوریه شدند. چند ماه بعد توانستند به سوریه اعزام شوند. یادم هست که اوضاع سوریه بسیار وخیم شده بود و تکفیریها تهدید به خراب کردن حرم حضرت زینب (ع) کرده بودند. حاج حمید میگفت من غیرتم اجازه نمیدهد که راحت در خانه نشسته باشم و دشمن اینطور به ائمه ما اهانت کند و مسلمانهای مظلوم سوریه را به شهادت برساند.
مادر و خواهرهایش خیلی تلاش کردند که ایشان را از رفتن منصرف کنند، چون خیلی از لحاظ عاطفی وابسته بودند. ولی ایشان در جواب به مادرش گفته بود: پس شما هم دیگر در مراسم مذهبی زیارت عاشورا نخوان! اگر اعتقاد داریم روز عاشورا حضور داشتیم جزو سپاه امام حسین (ع) بودیم، الان هم نباید اجازه بدهیم حضرت زینب (س) و بیبی رقیه (س) دوباره به اسیری گرفته شوند.
همه ما میدانستیم که ایشان چقدر روحیه انقلابی دارند و هنوز مثل پاسدارهای سال ۵۸ نسبت به نظام و انقلاب غیرت دارند. وقتی مسئله رفتنشان مطرح شد، ما کاملاً توجیه بودیم و افتخار میکردیم که ایشان در این سن و سال هنوز آنقدر قابلیت دارند که آنجا به حضورشان نیاز داشته باشند. میدانستیم مخالفت ما تأثیری در اراده ایشان برای رفتن به جهاد در راه خدا ندارد. ایشان واقعاً با عشق به سوریه رفت و در طول آن یک سال و چند ماه، سه یا چهار بار به ایران آمد و آن هم به مدت خیلی کوتاه میآمد. همیشه نگران مسئولیتشان در سوریه بودند و عجله داشتند که زودتر برگردند.
گویا شهید مختاربند دستی هم برساختن مساجد داشتند؟
مسجد چهارده معصوم اهواز را ایشان ساختند و اولین کار بعد از ساخت آن، راهاندازی هیئت عزاداری مسجد بود که شبهای محرم برنامه داشت. ظهر عاشورا هم یک دسته بزرگ زنجیر زنی داشت و در منطقه فاز یک اهواز زنجیر میزد. ایشان ظهر عاشورا با دست خودشان به سر و لباس بچههای هیئت گل میمالیدند و با پای برهنه تمام مسیر را همراه هیئت زنجیر میزدند.
از بین ائمه به حضرت زهرا (س) ارادت زیادی داشتند. هر وقت نوزاد دختری در فامیل به دنیا میآمد و از ایشان در مورد اسم نظر میخواستند ایشان اسم زهرا را پیشنهاد میدادند. اینطور بود که دختر خودشان و دختر خواهر و دختر برادرشان را زهرا گذاشتند.
در سوریه هم به خاطر ارادتی که به حضرت زهرا (س) داشتند اسم جهادی ابو زهرا را انتخاب کردند تا توسل به حضرت زهرا (س) کرده باشند.
خواهر شهید
شما خواهر دو شهید هستید و یکی از برادرهایتان هم آزاده هستند. چند سال تفاوت سنی با شهید حمید مختاربند دارید؟
حاج حمید فرزند اول و ارشد خانواده بود که شهید مدافع حرم شد. قبل از ایشان هم محمود دیگر برادرمان در دفاع مقدس به شهادت رسید. بنده متولد سال ١٣٥٧ هستم و ۲۲ سال از حمید کوچکترم. میتوانم بگویم ایشان حکم پدری براى من داشتند. البته پدرم حاج کاظم تا دو سال پیش در قید حیات بودند.
از مادرتان در مورد خاطرات کودکی حاج حمید چیزی شنیدهاید؟
مادرم زهرا مؤذنی در مورد تولد داداش حمید اینطور میگوید که حاج حمید در یکی از شبهای ایام فاطمیه سال ۱۳۳۵ (در آن سالها به ایام فاطمیه در شوشتر ماه فاطمه (س) میگفتند) در شهرستان شوشتر به دنیا آمد. او را در آغوش پدربزرگش گذاشتند و پدر بزرگ که مؤذن مسجد بود، در گوشش اذان و اقامه گفت و نام او را حمید گذاشت. گفت حمید، حمد خداست. مادرم همان موقع به دلش افتاد که این بچه در آینده مؤمن و مذهبی خوهد شد.
شهید در دوران انقلاب چه فعالیتهایی داشتند؟
مادر میگفت حاج حمید در انقلاب بسیار فعال بود. تعریف میکرد که یک روز عمویم آمد و گفت: خیلی از شعارها و دیوارنویسیهای شهر را پسرهای شما شبانه انجام میدهند. بیشتر مؤاظب آنها باش. من هم گفتم آنها را به خدا سپردهام. وقتی میدیدم فعالیت انقلابی میکنند جلوی آنها را نمیگرفتم.
مادرم تعریف میکرد: این جلسات و دیوارنویسیهای بچههایم ادامه پیدا کرد تا نزدیک پیروزی انقلاب شد. یک شب که از دَر اتاقشان رد میشدم دیدم حاج حمید و برادرهایش مشغول خواندن نماز شب هستند و صدای «العفو العفو» آنها به گوش میرسد. همان وقت خدا را شُکر کردم که بچههای من مذهبی، انقلابی و مؤمن تربیت شدهاند.
داداش حمید بعد از پیروزی انقلاب جزو اولین افرادی بودند که سپاه شوشتر را راهاندازی کردند و بعد از شروع درگیریهای کردستان به پاوه رفتند. با شروع جنگ تحمیلی هم وارد جبهه شدند و چه در طول جنگ و چه بعد از آن مسئولیتهای مختلفی در تیپ ۵۱ حضرت حجت و لشکر۷ ولیعصر (عج) اهواز داشتند. حاج حمید بعد ازآن به مدت ۱۵ سال مدیر عامل بانک انصار استان خوزستان و قم شدند و بعد از باز نشستگی به سوریه اعزام شدند.
در خصوص برادرتان محمود مختاربند که از شهدای دفاع مقدس بودند و آن یکی برادرتان که اسیر جنگ بودند بگویید.
محمود مختاربند در سال ۶۲ در عملیات رمضان به شهادت رسیدند و برادر دیگرم در عملیات فتح المبین به اسارت دشمن درآمدند و هشت سال اسیر بودند. ارتباط بین ایشان و خواهرها و برادرها بسیار صمیمانه بود و حقیقتاً همه احترام خاصی برایشان قائل بودند.
روحیات حاج حمید چطور بود؟
ایشان به حفظ بیتالمال بسیار اهمیت میدادند و خاطراتی که از همکارهایشان نقل میکنند نشان میدهد زمانی که حاجی در بانک انصار مسئولیت داشتند، به حقالناس بسیار اهمیت میدادند و اجازه نمیدادند درساعات کاری به غیر از پرداختن به امور مردم به کار دیگری پرداخته شود. من از زمانی که به یاد دارم، داداش حمید عاشق شهادت بودند. همیشه این بیت شعر را بعد از جنگ زمزمه میکردند:
«اگر آه تو از جنس نیاز است/ در باغ شهادت باز باز است».
داغ شهادت برای بار دوم در این سن برای مادر سخت است، چگونه مادر از شهادت حاج حمید اطلاع پیدا کردند؟
یک روز مادرم برای جلسهای به اهواز رفته بود. بعد از جلسه به خانه خواهرم رفت. زیاد سر حال نبود. صدای زنگ تلفن هم مدام به گوش میرسید. مادرم گفت چه خبر شده؟ چرا اینقدر تلفن زنگ میخورد؟ دامادمان آمد و مادرم را روی مبل نشاند. چشمهایش قرمزبود. مادرم گفت حاج هادی چه شده؟ چرا چشمهایت قرمز است؟ نکند حاج حمید مجروح شده؟ دامادمان زد زیر گریه. مادرم بعدها گفت که آن لحظه ناگهان یاد خوابی افتادم که شب قبل دیده بودم. خواب دیدم پسر شهیدم محمود با لباس خانگی و نگران در کوچه قدیمیمان ایستاده است. او را در آغوش گرفتم و گفتم مادر چرا با این لباس بیرون آمدهای؟ چرا ناراحتی؟ گفت مادر مرا زدهاند و بعد رفت. گفتم صبر کن مادر چه کسی تو را زده است؟ در همین حال از خواب بیدار شدم و نگران از اینکه این خواب چه معنی میتواند داشته باشد.
دختر شهید
شما کتاب زندگی و خاطرات پدرتان را نوشتهاید، چه عاملی باعث شد خودتان دست به قلم شوید و در خصوص بابا بنویسید؟
از همان اوایل شهادت پدر وظیفه خودم میدانستم در مورد شخصیت ایشان و عملکردشان در طول زندگی چه در مجموعه سپاه و چه در مجموعه بانک انصار مطالبی جمعآوری کنم و در کانال تلگرام و ایتای شهید انتشار بدهم.
وقتی که صحبتهایی با مادرم داشتم، متوجه شدم برای کاملتر شدن مطالب در خصوص بابا، باید مصاحبههایی را با افراد فامیل انجام دهم تا مطالب زندگی شهید کاملتر شود. حتی مجبور شدم از محفوظات بچگی خودم نیز کمک بگیرم و پازل این داستان را کامل کنم. قرار بود مطالب در اختیار کسی قرار بگیرد که نوشتن زندگی شهید را انجام دهد. ولی حس کردم باز ایشان زیاد در فضای زندگی ما قرار نگرفته است. چون ما ساکن اهواز بودیم ولی کودکی پدر و جوانی مادرم در شوشتر بوده است. بازهم احساس خلل کردم که مدیر انتشارات به خود بنده پیشنهاد داد خودم نوشتن کتاب را به عهده بگیرم. برای همین با خانم غفار حدادی از نویسندگان خوب کشور که با انتشارات شهید کاظمی و مؤسسه کار میکرد آشنا شدم و ایشان نوشتههای بنده را تصحیح کرد و نهایتاً کتاب شهید نوشته شد.
بر چه اساسی نام کتاب را «مثل یک خواب شیرین» انتخاب کردید؟
اواخر نوشتن کتاب این جرقه در ذهنم زده شد. تمام این فصولی که بر زندگی مادرم گذشته است، از بچگی تا لحظات زندگی در کنار پدر و بعد از شهادت بابا، اینها مانند یک خواب شیرین بوده که خیلی زود بر ماگذشت؛ لذا نام کتاب را «مثل یک خواب شیرین» گذاشتم.
آیا دوست دارید باز هم نویسنده کتابهای دیگر در حوزه دفاع مقدس باشید؟
نوشتن کتاب شهدا توفیق میخواهد. اگر خودم هم اراده کنم حتماً باید از طرف آن شهید نیز به من اجازه داده شود. من خودم را نویسنده نمیدانم بلکه لطف خدا و شهادت بابا بود که توانستم دست به قلم ببرم و سعی کردم در این کتاب واقعیت زندگی پدر را ترسیم کنم. هر چند قطرهای از شهامت ایشان را نگاشتم. اما اگر موضوعی پیش بیاید دوست دارم کار نویسندگی را ادامه دهم.