به گزارش خط هشت، دهستان لفور سوادکوه شمالی دارای ۲۵ روستا و ۷۶ شهید است. روستای رئیس کلای لفور در ۳۵ کیلومتری شیرگاه در دل جنگلهای هیرکانی و طبیعتی بکر و زیبا قرار دارد. شهید محمدصادق رضایی دوم فروردین ۱۳۴۷ در همین روستای زیبا و در میان خانواده کشاورز و متدین به دنیا آمد. او که زمزمه عشق و ارادت به اهل بیت را در دامان مادر و پدری متدین آموخته بود، بعد از شروع دفاع مقدس، بسیجی لشکر ۲۵ کربلا شد. به جبهههای غرب و جنوب رفت و سرانجام در تاریخ چهارم دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ جزیره «ام الرصاص» به شهادت رسید. پیکر محمدصادق ۱۰ سال مفقود بود و بعد از طی این مدت، به خانه بازگشت. تصویر مادر شهید که استخوان جمجمه فرزندش را بالای سرش قرار داده از تأثیرگذارترین عکسهای دفاع مقدس است که در زمان انتشار، مورد استقبال رسانهها و مردم قرار گرفت. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با ملکه تیموری مادر شهید و زربانو رضایی خواهر شهید محمدصادق رضایی است.
مادر شهید
حاج خانم! محمدصادق چندمین فرزندتان بود؟ زیاد جبهه میرفت؟
من پنج فرزند دارم. سه دختر و دو پسر. شهید فرزند دومم بود. سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد. محمدصادق ۱۸ ساله بود که در عملیات کربلای ۴ مفقود شد. قبل از شهادتش هم چند سال در جبهههای غرب و جنوب حضور داشت. یکبار در جبهه کردستان به دست کومله اسیر شد و بعد از آزادی به خانه برگشت، اما ۲۰ روز بیشتر نماند و دوباره به جبهه جنوب رفت. اینبار به شهادت رسید. چند سال بارها به جبهه رفته بود. اولین بار از بسیج شیرگاه به جبهه اعزام شد.
اسارتشان به دست کومله به چه نحو بود و چطور از زندان ضد انقلاب آزاد شد؟
بعد از دو سال که در جبهه بود، کومله او را اسیر کرد. برای پدرش نامه نوشتند که باید پول بیاوری پسرت را آزاد کنیم. پسرم همراه چهار نفر اسیر شده بود. دو نفر اهل ساری و یک نفر اهل گنبد بود. همسرم همراه پدران همرزمان محمدصادق به کردستان رفتند. چون هوا برفی بود، آنها از میانه راه برگشتند. بار دوم مجدداً همسرم به کردستان رفت و بعد از ۲۰ روز برگشت. کومله به او گفتند باید ۲۰۰ هزار تومان پول بدهی تا پسرت را آزاد کنیم. همسرم گفت من چیزی ندارم، کارگر روزمزد هستم. ۲۰۰ هزار تومان آن زمان پول زیادی بود. دوباره همراه پدران همرزمان محمدصادق به کردستان رفتند و توانستند بچههایمان را از اسارت آزاد کنند. آنها در سلیمانیه عراق در اسارت کومله بودند. پسرم ۲۰ روز خانه ماند و باز به جبهه رفت. اول به هفت تپه و بعد به شلمچه رفت. وقتی به جزیره امالرصاص رفت، شهید و مفقود شد. ۱۰ سال پیکرش میهمان ام الرصاص بود و بعد به خانه برگشت. سال ۶۵ شهید شد و سال ۷۵ پیکرش را آوردند.
آن عکس شما با بقایای پیکر شهیدتان خیلی تصویر تأثیرگذاری است. در مورد آن روز بگویید.
سال ۷۵ یک روز به ما گفتند بیایید پیکر پسرتان را شناسایی کنید. پسرم دو نشانی داشت؛ از روی دندانش که سیاه شده بود و فرورفتگی جمجمه از پشت سرش او را شناختم. پلاک و کارت شناسایی هم کنار جمجمهاش بود. این عکس را همان زمان از من و پیکر فرزندم انداختند. وقتی او را شناسایی کردیم، آن قدر دلم تنگش شده بود که جمجمهاش را روی سرم گذاشتم. من بچهها را با زاری و سختی بزرگ کرده بودم. پسرم نوجوان بود که شهید شد. سرنترسی داشت. از توپ و تانک و جنگ ترسی نداشت. اخلاق خوبی هم داشت. اهل نماز و روزه بود. در هوای سرد زمستان با پدرش به جنگل میرفت هیزم جمع میکرد، با این حال روزه هم میگرفت. کنار پدرش در نانوایی کار میکرد.
همسرم اهل گالشکلای لفور است، اما ما در روستای رئیس کلا زندگی میکردیم. پسرم که مفقود شد، همسرم گفت نمیتوانم اینجا بمانم. سال ۶۵ به قائمشهر مهاجرت کردیم. پنج ماه بعد همسرم تصادف کرد و از کارافتاده شد. بیماری آسم دارد و چشمانش بینایی کمی دارد. با سختی روزگارمان میگذرد. یک پسر دارم راه دور کار آزاد انجام میدهد.
آن تصویر نشان میدهد که وابستگی زیادی به محمدصادق داشتید. زمانی که جبهه میرفت، مخالفتی با رفتنش نداشتید؟
پسرم میگفت من به جبهه میروم. مگر خون من سرختر از خون دیگران است. مادرجان! من میروم از کشورم دفاع کنم تا نوامیس ما حفظ شود. شهدا میگفتند ما به جبهه میرویم تا اسلام حفظ شود. من هم به رغم وابستگی که داشتم، نتوانستم با رفتنش مخالفت کنم.
۱۰ سال چشم به راهی چطور گذشت؟
۱۰ سال که پسرم مفقود بود چشم انتظار آمدنش بودم. خیلی سختی کشیدم. وقتی آدم وسیلهاش گم میشود دنبالش میگردد تا آن را پیدا کند. جگرگوشه ام ۱۰ سال گمشدهام بود. پسرم رفت و من چشم انتظار بودم تا اینکه خبرآمد شهید آوردند. وقتی پیکرش را آوردند پیکرش را در دست گرفتم و خاطرجمع شدم. محله دخانیات قائمشهر ۴۲ شهید دارد. من هر روز به گلزار شهدا میروم و با پسرم حرف میزنم.
خواهر شهید
چندسال با برادر شهیدتان تفاوت سنی دارید؟
من دو سال از برادر شهیدم کوچکترم. دوران کودکی همبازی بودیم. در روستا کار میکردیم. برادرم از کودکی نماز میخواند. من بچه بودم میپرسیدم دلیل نمازت چیست؟ میگفت نماز ستون دین است. برادرم همیشه به ما میگفت شهید میشوم.
مادرتان از اسارت برادرتان به دست کومله گفتند، از ماجرا و نحوه اسارتشان چیزی شنیدهاید؟
خودش تعریف میکرد که روز اسارتش قرار بود بیسیم بزند به فرماندهاش بگوید بیایند مریوان تا علیه ضد انقلاب عملیات کنند، اما کوملهها سر رسیدند و برادرم کد و رمز بیسیم را که روی کاغذی بود میخورد تا دست دشمن نیفتد. کومله به او گفتند جرمت خیلی زیاد است. چون محمدصادق با اسلحه دوستش بیسیم را به رگبار بسته و از بین برده بود. بعد به کومله گفته بود ببینید اسلحهام پر است من بیسیم را منفجر نکردم. کوملهها، اما متوجه شده و به او گفته بودند تو بچه هستی، اما خیلی زرنگی. خلاصه او را به اسارت میبرند و درخواست پول میکنند. آن موقع پدرم از مردم پول جمع کرد تا برای آزادی محمدصادق به کومله بدهد. کوملهها به برادرم گفته بودند اگر باز تو را جبهه ببینیم تکه بزرگهات گوشت است، اما برادرم نترسید و باز هم به جبهه رفت. شهید هر وقت از جبهه برمیگشت دوچرخهسازی قائمشهر کار میکرد. در کنارش هم درس میخواند. روستای رئیس کلا غیر از برادرم، دو شهید دیگر به نام تقوی و ساجدی دارد.
سالهای بیخبری از پیکر برادر شهیدتان به خانواده چه گذشت؟
برادرم خودش راهش را انتخاب کرده بود. مادرم میگفت پسرم به جبهه بروی از دوریات چه کار کنم؟ محمدصادق میگفت مادرجان! مگر خون من رنگینتر از خون بقیه است. بگذار من بروم تا کشور و ناموسمان بماند.
۱۰ سال که برادرم مفقود بود مادرم نصف شب داخل کوچه میرفت و میگفت پسرم میآید. بعد از اینکه پیکرش را آوردند کمی آرام شد. والدینم خیلی زجر کشیدند تا بچهها را بزرگ کردند.
سخن آخر؟
اگر کسی از نزدیک وضعیت زندگی پدر و مادرم و فقرشان را ببیند تأسف میخورد. شهید دادند، اما حتی هزینه درمان بیماریشان را ندارند. پدرم برای درمانش دچار مشکل است. پدرم از سال ۱۳۶۷ که تصادف کرد از کارافتاده شد. بیماری آسم و کم بینایی چشمانش هم اضافه شد. فاکتور دارو و هزینه درمان را به بنیاد شهید میبرند میگویند بودجه نداریم. حقوقشان ۵ میلیون است. با این اوضاع گرانی کفاف زندگی شان را نمیدهد.
نمای نزدیک
وصیتنامه شهید محمدصادق رضایی
چه گواراست که مردن در راه مبارزه با حق علیه باطل به فرمان خدا و رسول و قرآن و به فرمان امام خمینی بت شکن باشد. من با آگاهی ناچیز خودم راه خود را شناخته و در راه امام حسین (ع) گام نهادم. این نهضت باید با خون ناچیزم دوام پیدا کند. پدر و مادر عزیزم! داغ فرزند خیلی مشکل است، ولی از شما انتظار دارم که سر قبرم گریه نکنید و لباس سیاه نپوشید، چون در روز عاشورا کسی نبود که برای شهدا گریه کند. آن شیرزن کربلا یعنی حضرت زینب با آن همه مصیبت مقاومت نمود و مقابل دشمنان گریه نکرد تا همه دشمنان و منافقان بدانند که شما مادران پیرو حضرت زینب (س) هستید. پدر و مادرم! همانطور که میدانید ما امت خدا هستیم. از خداییم و به سوی او باز میگردیم. پس ما از اول نبودیم و از خود چیزی نداشتیم. همه این نعمتها را خدا به ما داده و باز هم از ما میگیرد. کور شود چشم کسانی که حقیقت را انکار میکنند و به مادیات فکر میکنند. پس خوشا به حال کسانی که امانت را خوب نگه داشتند و تحویل صاحب اصلیاش دادند و از خداوند بزرگ میخواهم که مرا در جوار شهدای دیگر بپذیرد و سخن دیگرم با خواهران گرامیام میباشد که حجاب و پرهیزکاری را پیشه خود کنند تا پس از گذشت زمان دنیا به داشتن چنین مادرانی افتخار کند. خواهرانم! باید زینب گونه زندگی کنید تا انشاءالله الگوی دیگران باشید. برادرم! اگر من در این راه شهید شدم باید تفنگم را برداری تا قدس عزیز را آزاد کنی و پرچم اسلام را در عالم برافراشته کنی...