به گزارش خط هشت، چندی پیش گفتوگویی با آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، حاج عزیزالله فرخی انجام دادیم. به دلیل طولانی شدن گفتگو، بخشی از خاطرات فرخی تا لحظه مجروحیتش تقدیم حضورتان شد. او در عملیات والفجر ۴ (آبان ۱۳۶۲) در میدان مین به شدت مجروح شد و چهار شب و سه روز در این میدان ماند و بعد از چند بار بیهوشی و هوشیاری، نهایتاً به صورت معجزهآسایی نجات پیدا کرد، اما از سوی دشمن اسیر شد. فرخی به دلیل تخلیه چشم راست و حفرهای که براثر اصابت ترکش روی سرش ایجاد شده بود، چهار بار تا مرحله مبادله اسرای مجروح پیش رفت، اما هر بار بنا به دلایلی تبادل او میسر نشد. عاقبت مرداد ۱۳۶۹ همراه اسرای دیگر آزاد شد. ماجرای جالب نجات جان او از مرگ حتمی و همین طور چرایی طی کردن حدود هفت سال اسارت به رغم مجروحیت شدید، موضوع روایتی است که فرخی در گفتگو با ما بیان داشته است.
تنها در میدان مین
از زمان مجروحیتم مدتی میگذشت و من مرتب بیهوش میشدم و به هوش میآمدم. صبح که از هوش میرفتم، حوالی غروب چشم باز میکردم. چون ضربه شدیدی به سرم خورده بود، نمیتوانستم فکرم را متمرکز کنم. در خیال خودم، تمام لوازمی که همراهم بود از جمله جیره غذایی و قمقمه آب را باز کردم تا سبکتر بتوانم به عقب برگردم، اما در آن چهار شب و سه روز که در میدان مین بودم، خیلی نتوانستم طی مسیر کنم و بدون آب و غذا، گرسنه و تشنه ماندم. زمین شیب داشت و مرتب زمین میخوردم و بیهوش میشدم. از شدت سرما، دندانهایم به هم میخورد. همین ضربات کوچک ساییده شدن دندانها باعث میشد تکه استخوانهای خرد شده جمجمهام جابهجا شوند و انگار که در مغزم فرو میرفتند، درد شدیدی احساس میکردم. آبان ماه بود و در یک محیط کوهستانی، گاهی برف و باران با هم میبارید و من جز یک بارانی و پیراهنی که زیر آن پوشیده بودم، چیزی برای گرم کردن خود نداشتم.
رؤیای شهید توکلی
در عالم رؤیا، شهید توکلی از بچههای گردان ۹ سپاه تهران را میدیدم که گویی روی یک صخره مانندی صحیح و سالم ایستاده است. توکلی را چند ساعت قبل از مجروحیتم در ستون کشی به منطقه عملیاتی دیده بودم. آنجا خوش و بخشی کردیم و ایشان گفت به عنوان نیروی اطلاعات- عملیات، گردانی را به محل مورد نظر رسانده و دارد برمیگردد. کمی حرف زدیم و از هم جدا شدیم. حالا بعد از مجروحیتم او را در عالم رؤیا میدیدم و از او میخواستم دستم را بگیرد و مرا با خود به عقب برگرداند. خبر نداشتم که توکلی در همین عملیات والفجر ۴ به شهادت رسیده است. من رؤیایش را میدیدم و با اصرار از او میخواستم کمکم کند، اما او امتناع میکرد. بسیار از دست توکلی ناراحت شدم. گفت اجازه ندارم تو را با خودم ببرم. نمیدانستم که توکلی شهید شده است و نمیتواند مرا با خودش ببرد. اصرار میکردم و اصرارهایم نیز بیفایده بود.
سرباز شیعه عراقی
بعد از چهار شب و سه روز، دیگر رمقی برایم نمانده بود. یک جایی از پا افتادم و نقش زمین شدم. به خدا گفتم اگر قرار نیست به بچههای خودمان برسم، لااقل شهید شوم و از درد وحشتناکی که تحمل میکنم نجات پیدا کنم. تشنگی طوری امانم را برده بود که غیر از گلویم، بند بند وجودم احساس عطش داشت. در همین حین احساس کردم سه نفر به من نزدیک میشوند و به آرامی با هم صحبت میکنند. دقت کردم، عربی حرف میزدند. چشم راستم که کاملاً از بین رفته و پلک چشم چپم بر اثر اصابت ترکش پاره شده بود. آدمها را در حد سایههایی میدیدم. یکی از سه عراقی، تفنگش را روی سینهام گذاشت تا تیر خلاص بزند، اما دیگری مانع شد. میگفت اسیر، اسیر... حرام، حرام… یعنی کشتن اسیر حرام است. آن دو نفر دیگر را از من دور کرد و خودش کنارم روی زمین نشست. گفت انا مسلم و انت مسلم (من و تو مسلمان هستیم) بعد ناگهان گفت قل یا محمد (ص) گفتم یا محمد (ص)، بعد گفت قل یا علی (ع)، تا این حرف را زد، جرقهای در دلم زده شد. فهمیدم شیعه است. من هم گفتم یا علی (ع) و او هم اسم چهارده معصوم را آورد و من تکرار کردم. انگار که داشت من را تلقین میداد. یادم است تا به اسم حضرت زهرا (س) رسید، هر دو گریه کردیم. با کمک او از جا بلند شدم و از میدان مین خارج شدیم.
انت حرس خمینی؟
وقتی به مقر عراقیها رسیدیم، ناگهان سربازان حاضر در این مقر به سمت من حمله کردند. توپخانه ما تلفات بسیاری به دشمن وارد کرده بود و آنها کشتههایشان را نشان میدادند و دق دلشان را سر من خالی میکردند. باز اینجا هم یک نفر آمد و مانع از ضرب و شتم من شد. نمیدانم همان سرباز شیعه بود یا یک نفر دیگر. در همین حین یکی از سربازهای جوان دشمن نزدیک من شد. تا اوضاع سر و چشم متلاشی شدهام را دید، همان جا بالا آورد! بازجویی مختصری کردند و، چون فکر میکردند زیاد زنده نمیمانم، من را داخل یک ماشین گذاشتند تا به عقبهشان منتقل کنند. همین حین یکی از نیروهای دشمن پرسید انت حرس خمینی؟ فکر کردم حرس یعنی سرباز، گفتم نعم. تا این حرف را زدم، از روی ماشین به زمین پرتابم کردند و دوباره ریختند سرم و کتکم زدند. نگو «حرس» یعنی «پاسدار»! این بار طوری کتکم زدند که فقط توانستم دستم را روی زخمم بگذارم تا آنجا ضربهای نخورد. بعد یک نفر که بسیار لباس مرتبی داشت، آمد و از من بازجویی کرد. گفتم هیچ چیزی ندارم که به شما بگویم. چند روز در میدان مین افتاده بودم و الان از جایی خبر ندارم. بازجوییام که تمام شد، طلب آب کردم. داخل یک آفتابه، آب آوردند، احساس کردم دارند تحقیرم میکنند و لب به آن آب نزدم. کمی خیار و نان آوردند که تا دندان زدم، زخمم طوری تیر کشید که نتوانستم لب به غذا بزنم. بعد دوباره مرا سوار همان ماشین کردند و به بیمارستان سلیمانیه فرستادند.
ارابه مرگ
تا به سلیمانیه برسیم، از تکانهای ماشین ۴۰، ۵۰ بار تا لب مرگ رفتم و برگشتم. هر بار جعبههای مهمات به سمتم پرتاب میشدند و با برخورد آنها جانم تا دهانم میآمد، اما شهید نمیشدم. در آن دو، سه ساعت طی مسیر، بارها مرگ را به چشم دیدم، اما خواست خدا بود که زنده بمانم. به همین دلیل در خاطراتم به آن ماشین و مسیری که طی میکرد، ارابه مرگ میگویم. در سلیمانیه من را به بیمارستانی بردند و بیهوش شدم. به هوش که آمدم متوجه شدم دست و پایم را به تختی بستهاند. یک نفر که معلوم نبود شخصی است یا نظامی، آمد و بسیار آزارم داد. ساعت و انگشترم را از داخل جیبم برداشت و برد. چند روزی آنجا بودم و همانجا عملم کردند. بعدها دوستان آزادهای که با من در همان بیمارستان بودند، میگفتند پزشکان فرانسوی که برای مداوای مجروحان عراقی آمده بودند، تو را عمل کردند. البته اینها در حد شنیدههاست، اما در ایران هم پزشکان خودمان گفتند عمل جراحی روی سر و تخلیه چشم تو، در زمان انجام آن بسیار پیشرفته بوده است. نوعی از جراحی زیبایی روی سر و صورتم انجام داده بودند.
هذا اسیر موزین
حدود دو ماه در بیمارستانهای عراق بستری بودم. بعد از سلیمانیه، من و تعداد دیگری از مجروحان را به بیمارستان نیروی هوایی ارتش عراق در شهر حبانیه فرستادند. دو هفته هم آنجا بودیم و بعد به درمانگاه کمپ ۸ اردوگاه عنبر که جزو مجتمع اردوگاهی الرمادی بود، منتقل شدیم. آنجا بحثی با جاسوسهای ایرانی (ضد انقلاب) داشتم که باعث شد من را زودتر به بخش آسایشگاههای اردوگاه منتقل کنند. من که دیگر میتوانستم روی پاهای خودم بایستم، از همان روزهای اول شروع به فعالیت کردم. کمکم کلاسهای کشتی، رزمی، کلاسهای عقیدتی، قرآن و مسابقات دهه فجر را همراه سایر دوستان و اسرا راه اندازی کردیم و معمولاً خودم سرسلسله این فعالیتها بودم؛ بنابراین نیروهای دشمن با من سر لج افتاده بودند و در زبان خودشان به من «اسیر موزین» یعنی اسیر بد میگفتند.
ابر زیر کلاه
من به دلیل زخم روی سرم، دائماً یک کلاه روی سرم میکشیدم. چون قسمتی از جمجمهام خالی بود، یک تکه ابر به قسمت داخلی کلاهم دوخته بودم که در قسمت خالی روی سرم قرار میگرفت و هنگام دویدن، باعث میشد تعادل خودم را حفظ کنم. در واقع یک حرکت ابتکاری بود. اگر این کلاه روی سرم نبود، نمیتوانستم خوب تعادلم را حفظ کنم. یک روز که طبق معمول در حال ورزش بودم و میدویدم، یکی از سربازهای بعثی که خیلی با من لج بود، جلویم را گرفت و کلاهم را از سرم برداشت و روی لجنهایی پرتاب کرد که گوشهای از اردوگاه جمع شده بودند. کلاه در کثافت لجنها فرو رفت. بدون توجه به این موضوع، دوباره به دویدن ادامه دادم. بچهها داشتند ما را نگاه میکردند و وقتی من به ورزشم ادامه دادم، سرباز بعثی احساس شکست کرد. گزارشم را داد و کمی بعد کتک مفصلی به من زدند، اما باز هم به فعالیتهای خودم ادامه دادم و مجدداً کلاسهای ورزش و عقیدتی را برای دیگر اسرا برگزار کردم.
در آستانه آزادی
در طول حدود هفت سال دوران اسارتم، چهار بار تا آستانه تبادل اسرا پیش رفتم و هر بار به بهانهای آزاد نشدم. این را هم اضافه کنم در زمان دفاع مقدس، چند بار اسرای مجروح و معلول دو طرف با میانجیگری صلیب سرخ یا دیگر نهادهای بینالمللی با هم مبادله شدند. بار اول من همان سال ۶۲ یعنی بعد از چند ماه اسارت نامم در لیست تبادل رفت، اما گفتند تو تازه اسیر شدهای و اولویت با اسرایی است که قبل از تو به اسارت گرفته شدهاند. مجدداً سال ۶۴ همه مراحل را پشت سرگذاشتم و تا یک قدمی آزادی پیش رفتم. اینبار مرا به اتاق تیمسار نظر بردند که مسئول اسرای ایرانی بود. همراه من یکی از سربازهای اردوگاه خودمان بود که بسیار از من بدش میآمد. از همانهایی که به خاطر فعالیتهایم با من سر لج افتاده بود. داخل اتاق تیمسار نظر که شدیم، دیدم نماینده صلیب سرخ هم حضور دارد. سرباز محافظ جلو رفت و به آرامی به تیمسار نظر گفت سیدی! هذا موزین. تیمسار تا این را شنید، به زبان عربی بلند داد زد از اتاق برو بیرون. من را بیرون بردند و به همین راحتی قضیه تبادلم به هم خورد. سال ۶۵ مجدد بحث تبادل پیش آمد که این بار هم مرا مبادله نکردند. سال ۶۷ یک مبادله کلی صورت گرفت که طی آن حدود ۴۰۰ اسیر از دو طرف آزاد میشدند. اینبار هم ۳۶۰ اسیر آزاد شدند و من جزو ۴۰ نفری بودم که گفتند در اولین فرصت مبادله میشوید. اما باز هم قسمت ما نشد و ماندیم تا سال ۶۹ که همراه دیگر اسرا آزاد شدیم.
اردوگاه بین القفصین
قفص در زبان عربی یعنی اردوگاه، در مجتمع اردوگاههای الرمادی، یک کمپ ۸ عنبر بود که ابتدا ما را آنجا بردند. یک کمپ ۶ هم وجود داشت که اردوگاه قدیمی به شمار میرفت. بعدها بین کمپ ۸ و ۶ یک اردوگاه دیگر ساختند که نامش بین القفصین (بین اردوگاهها) شد. بعد از عملیات خیبر، اسرای عموماً نوجوان این عملیات را آنجا آوردند. من به عنوان اسیر موزین، چند بار بین اردوگاههای الرمادی (۸ و بین القفصین) و همین طور اردوگاه موصل جابهجا شدم. سال ۶۷ که قرار شد تبادل کلی صورت گیرد، از موصل ما را به بغداد بردند. آنجا ۳۲۰ نفر آزاد شدند و ۸۰ نفر باقیمانده را به بین القفصین انتقال دادند. یک ماه آنجا بودیم تا اینکه ۴۰ نفر دیگر را آزاد کردند. به ما که جزو ۴۰ نفر باقیمانده بودیم، گفتند به زودی شما هم آزاد میشوید که این به زودی آزاد شدن تا دو سال دیگر و مردادماه ۱۳۶۹ به طول انجامید.
دعای عجیب مادر
۴۰ نفر اسیر مجروح و غالباً معلول در بین القفصین بودیم که بعضی از این بچهها بیماریهای زمینهای روانی داشتند. در محیط اردوگاهها به خاطر سختیها و آزار و اذیت و سوء تغذیهها این بیماریها حاد شده بود و حدوداً چهار، پنج نفر به لحاظ روحی کاملاً به هم ریخته بودند. بعثیها باید این چند نفر را حتماً آزاد میکردند یا در شرایط خاصی از آنها مراقبت به عمل میآمد، اما متأسفانه هیچ کاری صورت نمیگرفت و این عزیزان گاهی به دیگر اسرا حمله میکردند و شرایط سختی برایمان فراهم میشد. نهایتاً مرداد ۶۹ فرا رسید و همگی آزاد شدیم. وقتی به خانه برگشتم، از مادرم شنیدم که میگفت هر بار میشنیدم قرار است تو را همراه اسرای مجروح مبادله کنند، میگفتم از روی مادران شهدا و خصوصاً اسرایی که هنوز در بند رژیم صدام هستند خجالت میکشم که بچه من برگردد و آنها هنوز در اسارت باشند. کاش همه اسرا با هم آزاد شوند. وقتی این حرف را از مادرم شنیدم گفتم پس الان معلوم شد که چرا چهار بار تا پای آزادی رفتم و کارم جور نشد.