به گزارش خط هشت، اگر عکسهای وداع رزمندگان اعزامی به جبهههای دفاع مقدس را با خانوادههایشان در گوگل جستوجو کنید، تصاویری را خواهید دید که اشک را از چشمان آدمی سرازیر میکند. یکی از این تصاویر لحظه خداحافظی بسیجی جانباز سیدمحسن امیری با مادرش است. برای آشنایی بیشتر با این رزمنده با جمعی از دوستان رهسپار خانهاش شدیم. وارد حیاط میشویم، هر چه میبینیم پله است، خبری هم از آسانسور نیست. اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند این است که اینجا اصلاً فضای مناسبی برای زندگی یک جانباز نیست! وارد خانه میشویم. آقای امیری با همان وضعیت جانبازیاش به استقبالمان میآید. به محض ورود تصویر روی دیوار توجهم را جلب میکند؛ تابلوفرش کوچکی که لحظه وداع مادر و فرزندش را نشان میدهد. به جانباز نگاه میکنم و باز به همان تصویر روی دیوار خیره میشوم. درست حدس زدم، عکس معروفی که گاه در میان تصاویر وداع رزمندهها و خانوادههایشان بارها و بارها دیدهام، تصویر همین رزمنده است که آن زمان یک نوجوان بسیجی بود. سیدمحسن امیری متولد سال۱۳۴۶ شهرری است. میگوید: سایه مادر بالا سر ماست، اما چهار خواهر و دو برادر و پدرم در قید حیات نیستند. هنگام سخن، نفسنفس میزند و از این بابت عذرخواهی میکند. موج انفجار و مشاهده صحنههای شهادت همرزمان در جبهه مشکلاتی برای او به وجود آورده است.
میتوانم گونی جلوی سنگر رزمندگان مقاومت باشم!
گفتوگوی ما از نبرد طوفانالاقصی آغاز میشود، میگوید اخیراً دوستانم برای اعزام جهت نبرد با رژیمصهیونیستی با من تماس گرفتند و گفتند اگر شرایط مهیا شود، برای رفتن آمادهای؟ گفتم من امروز کارایی دوران دفاع مقدس را ندارم، اما میتوانید مرا ببرید و به عنوان گونی بگذارید جلوی سنگرهایتان تا تیر و ترکش به شما اصابت نکند! آنها هم کلی به پیشنهادم خندیدند! خودش هم میخندد، میان همه دردها و نفسهایی که گاه و بیگاه به شماره میافتد، خنده از لبهایش دور نمیشود.
به تصویر روی دیوار نگاه میکنم و میگویم شما این قاب را ماندگار کردهاید؟! میگوید «بله» و میخواهم از آن روز بیشتر بگوید.
روحیه خوبی دارد، میگوید داستان را باید ابتدا برایتان تعریف کنم. این تصویری که میبینید مربوط به اعزام اول من نیست. من قبل از این هم بارها به جبهه اعزام شده بودم، اما با مخالفت مادرم همراه بود، او میگفت: تو اولاد ارشد من هستی، چند باری هم خواب دیده بود که من رفته و شکلاتپیچ برگشتهام! چند بار خواب شهادتم را دیده بود.
مغازه را قفل کردم و بیخبر رفتم
پدرم مغازه الکتریکی داشت و گاهی به مغازه پیش بابا میرفتم. هنوز جراحت اعزام قبلی خوب نشده بود، تا به مغازه رسیدم، متوجه شلوغی خیابان حرم، کوچه مسجد شدم. رفتم سر کوچه بچهها را دیدم؛ علی کاظمی و چند تا از بچهها بودند. تقریباً ۱۶ نفر از بچههای مسجد بودند، گفتم: کجا؟ پاسخ دادند: داریم به جبهه میرویم، گفتم: منم میام. گفتند: باید از قبل ثبتنام میکردی، اینطور که نمیشود. گفتم: شما کار نداشته باشید، به خانه برگشتم و وسایلم را برداشتم و دوباره به مغازه رفتم. پدرم هنوز نیامده بود، قفل مغازه را انداختم و کلیدش را به صاحب مغازه کناری دادم و گفتم: این را بدهید پدرم و بگویید که محسن رفت اردو! میدانستم اگر بگویم میخواهم به جبهه بروم، پدرم حرفی نداشت، اما مادرم اجازه نمیداد و مخالفت میکرد. رفتیم برای ثبتنام و اعزام که خیلی سریع انجام شد. فرمها را پر کردیم و دوستان هم تأیید کردند. لباس، پوتین و وسایل دیگر را تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم تا به پادگان امام حسن (ع) برویم. شب را در پادگان ماندیم و صبح سوار اتوبوس شدیم تا به جبهه برویم. از پادگان که بیرون آمدیم، در میان جمعیتی که برای بدرقه و خداحافظی آمده بودند، کلاه پدرم را دیدم. ایشان همیشه کلاه مخصوصی به سر میگذاشتند، دیدم دامادمان و مادرم هم در کنارش هستند. در همان لحظه یکی از دوستان به نام اسماعیل رحمتی مرا دید، به او گفتم: مادرم حساس است، اگر مرا ببیند اجازه نخواهد داد به جبهه بیایم، گریه میکند و من هم اگر اشکهای مادرم را ببینم، دیگر نمیتوانم با او مخالفت کنم. گفت: یا بمان تا باهم به جبهه برویم یا الان میروم و به آنها میگویم که شما اینجا هستی! برای اینکه مرا نبینند مجبور شدم کف اتوبوس دراز بکشم.
(سرفههای سیدمحسن میان خندههایش با تعریف این ماجرا شروع میشود، کمی صبر میکنیم تا نفسش جا بیاید و حالش طبیعی شود).
ادامه ماجرا را اینگونه تعریف میکند: جلوی مجلس لو رفتم! ما را از پادگان امام حسن (ع) به میدان حر آوردند تا گردانبندی و گروهانبندی کنند و برای شرکت در مراسم عمومی بدرقه، به جلوی مجلس برویم. دست هر یک از ما عکس شهیدی بود. عکس شهید سیداحمد نبوی را به من دادند و با خودم گفتم دیگر تمام شد و پدر و مادرم نتوانستند مانع اعزام من شوند. ناگهان دوباره کلاه پشمی بابا را دیدم! فهمیدم آنها هم در تعقیب اتوبوسها به میدان حر آمدهاند. به یکی از همراهانم گفتم عکس شهید را از من بگیرد تا من از میانشان رد شوم. آنها هم با عکسهایی که داشتند یک دیوار درست کردند و من هم میان جمعیت رزمندگان راه میرفتم تا به جلوی مجلس رسیدیم.
خبرنگارها و عکاسان روی کفه تریلی بودند و فیلم و عکس میگرفتند، سخنران هم در حال سخنرانی برای رزمندگان و مردم حاضر بود. میان جمعیت بودم که به یک باره دیدم صف رزمندگان از جلو به هم خورد و دو دست روی شانه من افتاد و با صدای بلند میگفت: این دو متر هیکل را زیر خاک نکن! به پهنای صورت اشک میریخت. گفتم: مادر! نکن این کارو، فریاد نزن. گفت: من خواب دیدم بروی شهید میشوی، نمیگذارم بروی. همان جا دستانم را میبینید در تصویر مشخص است، گفتم: مادر آرام باش، این چه کاری است میکنی، عکاسها هم وقتی سر و صدای ما را شنیدند، از تریلی پایین آمدند و خودشان را به ما رساندند. گفتم: مادر آبرومان را نبر! مادران شهدا آمدند، دور مادرم را گرفتند و یکیشان گفت: مادر ببین من دو تا شهید دادهام، آمدهام برای بدرقه سومی، مادرم به آنها میگفت: آره دیگه دو تا شهید دادی، الان حسودی میکنی که بچه من هست! من همین یک پسر را دارم، همه بچهها فدای این یکی. من گفتم: مادر این کارها را نکن و این حرفها را نزن، خبرنگاران خارجی اینجا هستند، حالا فکر میکنند که ما را به زور دارند به جبهه میفرستند.
خلاصه چند تا از بچهها به دادم رسیدند و آمدند و مادرم را دوره کردند و گفتند: ما جبهه نمیرویم، ما به اردوگاه اهواز میرویم، ما اصلاً توپ، تانک و تفنگ نمیبینیم، ما برای آشپزی میرویم، اصلاً ما در شهر میمانیم و به خط مقدم نمیرویم. مادرم با شنیدن این حرفها کمی آرام شد. در این هنگام همه حواسم به مادرم بود، اصلاً به عکاسها توجه نداشتم و نمیدانستم که آنها دارند از ما عکس میگیرند. خلاصه این تصویر ثبت شد و برای همیشه به یادگار ماند و نهایتاً ما سوار اتوبوس شدیم و به پادگان ولیعصر (عج) در میدان سپاه رفتیم.
حالا نوبت دایی شد تا مانع اعزام من شود
در پادگان ولی عصر (عج) بودیم که دیدم داییام به دنبال من به آنجا آمده است. فرمانده پادگان آن زمان حاج رضا محمدی از دوستان صمیمی دایی بود که از دوران انقلاب باهم آشنا بودند. دایی از این طریق به داخل پادگان آمد، به من گفت: محسن! برو بیمارستان مادرت سکته کرده و دکتر گفته اگر تو را نبیند، میمیرد. فرمانده پادگان هم آمد و به من گفت: برو. شما باید دستور فرمانده را اطاعت کنی، بالاخره مجبور شدم به بیمارستان بروم، اما گفت: چند روز دیگر هماهنگ میکنم که دوباره بیایی. در نهایت من از آن اعزام جا ماندم، اما خاطره و عکسش ماندگار شد. یکیدو روز بعد به مسجد محل رفتم که بچهها گفتند بیا عکست را ببین که روی جلد یک مجله یا روزنامه چاپ شده بود. بسیاری از همان رزمندگانی که در آن اعزام به جبهه رفته بودند، در عملیات شهید شدند.
به اجبار از جبهه برگشتم
بعد از نقل خاطرهای که موجب ثبت عکس ماندگار وداع مادر با فرزند اعزامی به جبهه شد، از دیگر فعالیتهای سیدمحسن امیری پرسیدیم. پرسیدم فعالیتهای سیاسی شما قبل از انقلاب چگونه بود؟ میگوید: دایی من در دوران قبل از انقلاب عضو گروه بدر بود که راه شهید نواب صفوی را ادامه میدادند. گروه بدر از جمله گروههای سیاسی فعال قبل از انقلاب بود که فعالیتهای زیرزمینی علیه رژیم پهلوی داشت و فعالیت آنها تا پیروزی انقلاب هم ادامه داشت. او زیاد به خانه ما رفت و آمد داشت و کتابهای ممنوعه آن دوران را به خانه ما میآورد و کتابها و اعلامیهها را در حیاط بزرگ خانه ما مخفی میکردند. در خانه ما همیشه بحثهای مربوط به انقلاب داغ بود و من از این طریق با مسائل سیاسی روز آشنا شدم. با اوجگیری انقلاب در تظاهرات هم شرکت میکردیم. در روز ۱۲ بهمن یعنی روز ورود حضرت امام به میهن با سختی خودم را به بهشت زهرا رساندم و هنگام سخنرانی حضرت امام (ره) نزدیک جایگاه سخنرانی بودم و البته مدتی هم گم شدم! میپرسم اولین بار چه زمانی به جبهه رفتید؟ سیدمحسن با همان نفسهای شمردهشمردهاش میگوید: اولین باری که به عنوان یک نیروی رزمی وارد جبهه شدم، مربوط به اواخر سال۶۲ و اوایل سال۶۳ بود.
در پایگاه بسیج مالکاشتر فعالیت داشتم که منطقه وسیعی از بازار و خیابان ابوسعید و گلوبندک تحت پوشش این پایگاه بود. پایگاه فعالی بود و گشت خیابانی و ایست بازرسی داشت. در آنجا با رزمندگانی که به جبهه میرفتند یا از جبهه برمیگشتند، آشنا شدم. آنها از حال و هوای جبهه و فضای معنوی آنجا صحبت میکردند، من هم مشتاق شدم تا به جبهه بروم. اولین بار از طریق همان پایگاه بسیج مالک اشتر راهی جبهه و جزیره مجنون شدم. بعدها هم تا پایان جنگ در رفت و آمد بودم. در جبهه از دو ناحیه مجروح شدم و حدود سه ماه در بیمارستان بستری بودم. تقریباً شش ماه بعد از پایان جنگ هم در مناطق عملیاتی ماندم. به اجبار مرا برگرداندند! گفتند: جنگ تمام شد بفرما محل خدمتت.
بسیجی مسیحی
میرسیم به خاطراتی که او از جبهه و همرزمان شهیدش دارد، میگوید: بسیاری از خاطراتم به خاطر مصرف انواع داروها از یادم رفته است. یکی از رزمندگان که گلوله خورده بود، در حال شهادت بود، سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم. خیلی متین و باوقار بود. دست راست خود را بلند کرد و گفت: ببین چقدر نورقشنگی است، گفتم کدام نور را میگویی، هر چه نگاه میکردم متوجه آن نور نشدم، گفت: چطور نمیبینی! آن نور سبز را میگویم، نمیبینی؟! همه جا را روشن کرده است، اما من متوجه نمیشدم. بعد زنجیری را از گردنش بیرون آورد، دیدم صلیب است، بوسید و به شهادت رسید. آنجا بود که متوجه شدم او مسیحی است. بسیجی مسیحی بود که داوطلبانه به جبهه آمده بود. الان نامش را به خاطر نمیآورم. از دوستان دیگر دو برادر و یک پسر عمو به نام صبوری بودند که در عملیات مرصاد شهید شدند. یکی دیگر از دوستان شهیدم که اهل شهرری هم بود به نام قاسم یاراحمد در عملیات بیتالمقدس همراهمان بود. واقعاً از بچههای مخلص و اهل سلوک عرفانی بود.
قاسم وقتی از سنگر بیرون آمد، باهم روبهرو شدیم، بعد از احوالپرسی گفت: من دلم گرفته و نمیدانم چرا حالم این طور شده است. از ما فاصله گرفت و حال عجیبی داشت، قرص قمر بود، دامنه کوه را بالا رفت، یک باره صدای انفجار آمد، برگشتم دیدم که جایی که قاسم نشسته بود، پر از دود است، رفتیم بالا، قاسم آخرین نفسها را کشید و به شهادت رسید. یکی دیگر از خاطراتم مربوط به نوشتن وصیتنامه است. یک بار دو تا وصیتنامه نوشتم، یکی را به آدرس مادرم فرستادم و دیگری را به آدرس خانه نامزدم که هنوز ازدواج نکرده بودیم. هدفم این بود که وصیتنامه گم نشود، چون در برخی موارد کسانی که قرار بود وصیتنامه را به خانوادهها برسانند، خودشان شهید میشدند و وصیتنامهها هم گم میشد. یک بار خانمم گفت: وصیتنامهات را چرا به آدرس خانه ما فرستادی؟ ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم! گفتم: ازدواج نکرده بودیم، فامیل که بودیم! میگفت نه برای خودشیرینی بود!
او در پایان میخواهد دعاگویش باشیم، میگوید: امیدوارم شهدا دستم را بگیرند تا راه را گم نکنم و مسیر را اشتباه نروم تا آبرویم نرود، من ۴۰ سال است که جا ماندهام، کاری کنند در مسیر بمانم و با شهادت بروم.
گفتگو با فاطمه مرتضویان
همسر جانباز سیدمحسن امیری
با نشانی از جبهه به خانه برگشت
من و آقای امیری باهم نسبت فامیلی داشتیم، او را به خوبی میشناختم. بعد از پایان جنگ، بسیاری از رزمندهها در حالی به جمع خانوادههای خود برگشتند که رد و نشانی هم از جبهه به همراه داشتند. یکی دستش را در منطقه جا گذاشته بود و دیگری پایش را، یکی هم در دفاع از اسلام، انقلاب و کشورش چشمش را داده بود. سیدمحسن هم جانباز شده بود. مدت زیادی در منطقه حضور داشت و برگشت، در حالی که دلتنگ رفقای شهیدش بود و از این فراق در دلش غمگین بود. او را میشناختم، بسیار متدین، معتقد و متقی بود و همین برای من کافی بود که وی را به عنوان شریک زندگیام انتخاب کنم. از اینکه همسنگر یک جانباز شدهام خوشحالم، چون میتوانم در کنار مردی باشم که همه جوانیاش را در راه اسلام و انقلاب سپری کرده است و این همراهی برای من حکم جهاد را دارد. ماحصل زندگی من و سیدمحسن، دو دختر و یک پسر است. او به عنوان معاون هلالاحمر، بیتالمال در اختیارش بود، اما در حفظ آن بسیار کوشا بود. رزق حلال خانه در تربیت بچههایمان تأثیر داشت، آنقدری که از ما انقلابیتر هستند و خیلی راحت با شرایط پدر کنار آمدند و خداوند را در داشتن چنین فرزندانی شاکر هستم.
عوارض شیمیایی نفسهایش را به شماره انداخت
ابتدای زندگی مشترک شرایط جسمی بهتری داشت و جوانی و قدرت بدنیاش موجب میشد به دردهایش فائق آید، اما هر چه زمان گذشت، دردها بیشتر سراغش آمدند و بیشتر آزارش دادند. محسن به خاطر ترکشی که در گردن داشت، سردردهای شدید و مرگباری میگرفت. همه رگهای عصبیاش جمع شده و این به سرش فشار میآورد. در نهایت از سوی یک پزشک زیر تیغ جراحی رفت. بعد هم عوارض شیمیایی شروع شد و نفسهایش را به شماره انداخت. هر چه ضعیفتر میشد این دردها بیشتر خودش را نشان میداد، اما از همان ابتدا همه سعیاش این بود که زحمتش را به گردن من
نیندازد.
قوت قلب همسران جانبازان، ایمان به خداست
زندگی با جانبازان و افراد مشابه سختیهای خودش را دارد. بار امورات خانه و معیشت تا رسیدگی به آموزش و درس بچهها بیشتر بر دوش همسران آنها میافتد. به عنوان مثال تابستان امسال به خاطر تعمیرات کولر و رفع نقص آن، میتوانم بگویم ۵۰ بار مجبور شدم از پلهها به پشت بام بروم، چون او اصلاً نمیتواند از پلهها بالا برود، اما در کنار همه این دشواریها و مشکلات، موضوعاتی است که به ما قوت قلب میدهد، در رأس همه این موضوعات ایمان است، مطمئن هستم خداوند کمک میکند و توان جسمی و قدرت معنوی به ما میدهد. خدا را شکر میکنم برای همه آنچه امروز دارم.
حرفهایی که دل خانواده جانبازان را میسوزاند
خانهای که امروز میهمانش هستیم جای مناسبی برای زندگی یک جانباز نیست. پلههای زیادی دارد و آسانسور هم نیست. انتظار داریم کمک کنند تا اینگونه مشکلات حل و دردهای جانبازان کمتر شود.
شعار زیاد داده میشود، اما عمل کمتر دیده میشود. کاش بنویسید و بگویید که مردم بدانند جانبازان و خانوادههای آنان درگیر چه مشکلاتی هستند، بعضاً حرفهایی به گوشمان میرسد که دردمان را مضاعف میکند و دلمان را میسوزاند. اینطور نیست که دولت و نظام یکسره در خدمت ایثارگران باشند.
همسرم به خاطر پلههایی که داریم، دو ماه یک بار هم از خانه بیرون نمیرود. امروز که شما هستید، بعد از مدتها یکی از دوستانش میخواهد بیاید و او را برای زیارت به حرم شاه عبدالعظیم (ع) ببرد. سیدمحسن از ۳۲ سالگی دیگر از پا افتاد، شیمیایی درد بدی است. شبها تا صبح ذکر میگوید تا اذان صبح و من فکر میکنم همین ذکرها، دعاها و توسل جستنها، او را تا اینجا نگه داشته است. مسافرت نمیرویم، سیدمحسن راه دور نمیتواند برود، دورترین مسافرت ما، منزل یکی از دوستانش در شمال بود. به بستگان سفارش میکنم، پیش بچههای من حرف از مسافرتهایشان نزنند، چون دل بچهها میگیرد، در این مدت تنها جایی که رفتهاند سفر شمال بوده است. همه اینها دلتنگی و دلگیری میآورد، اما الحمدلله بچهها هم در کنار ما تاب میآورند.
سختیهایی که لذتبخش است
در همه روزهای سختی که در پیش داشتم و قطعاً در پیش خواهم داشت، همواره خدا را در نظر گرفتهام. بسیاری که مرا میبینند، میگویند چقدر سخت است! آنها شرایط را خیلی دشوار و سخت میبینند، اما من که داخل زندگی هستم، همه اینها اگر هم سخت باشد، برایم لذتبخش است. نگاه ما در همراهی و همسنگری با جانباز شاید با نگاه اطرافیان متفاوت باشد، البته من لحظهای پشیمان نشدهام، افتخار هم میکنم، دعا میکنم بچهها عاقبتبخیر شوند، چون دیدهام آنهایی که مانع جهاد فرزندان خود شدهاند، بعضاً متأسفانه آدم دیگری شده و از آنچه بودهاند، برگشتهاند.