به گزارش خط هشت، روایت زندگی یک زن با همسر جانبازش، داستانی سراسر مجاهدت و ایستادگی است. خصوصاً آنکه جانباز شهید احمد خانچی و همسرش لیلا کامران محمدی صاحب سه قلو شده بودند و همسر شهید باید علاوه بر پرستاری از همسرش از سه قلوهایشان نیز مراقبت میکرد. جانباز شهید احمد خانچی سال ۱۳۴۵ در خرمشهر متولد شد. نوجوان بود که دشمن وارد شهرش شد. او که آن زمان ۱۴ سال داشت، به همراه خانوادهاش به شیراز مهاجرت کرد. وقتی ۱۹ ساله شد، برای دفاع از کشور به جبهه رفت و در عملیات کربلای ۶، منطقه سومار شیمیایی و از ناحیه نخاع نیز دچار مشکل شد. لیلا کامران محمدی همسر شهید احمد خانچی ۱۴ سال افتخار همسری این جانباز را تا زمان شهادتش داشت. او بعد از سالها ایثار در کنار همسر جانبازش، با چهار فرزند اکنون از هجر همسفر زندگیاش میگوید. تاریخ انقلاب اسلامی پر است از زنان صبور و مقاومی که پا به پای مردانشان در مسیر جهاد و شهادت قدم برداشتند و زینب گونه، علمدار مسیر شهادت شدند.
همسرتان چه سالی مجروح شدند و وضعیت مجروحیت و جانبازیشان به چه نحو بود؟
همسرم سال ۱۳۶۵ زمانی که ۱۹ ساله بود به خدمت سربازی ارتش رفت و دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۶، منطقه سومار جانباز نخاعی شد. اوایل مجروحیت از پا تا قسمت سینه تحرک نداشت. یک سال بعد از مجروحیت حتی دستهایش حرکت نداشت. بعد از یکسال حس به دستهایش برگشت. پزشک به پدرشوهرم گفته بود اگر حس به دستانش برگردد، شاید بتواند قاشقی برای غذا خوردن بردارد، ولی بعدها وضعیت همسرم بهتر شد. مثلاً از تخت پایین میآمد یا از ویلچرش روی تخت میرفت یا سوار ماشین خودش میشد. ما وقتی با هم ازدواج کردیم، یادم است موتور را باید زیر پایش میگرفتم تا سوار شود. سخت بود، اما موتور سوار میشد. دستی موتور بالا بود و برای روشن کردن موتور با دستش خم میشد. تکان میداد و حرکت میکرد، بعد موتور روشن میشد. موتورش اتاقک مانند بود.
ایشان جانباز چند درصد بودند؟
جانباز ۷۰ درصد، ولی نمیتوانستند بیرون کار کنند. اغلب در خانه بود، اما در خانه هم نمیماند. همسرم کارهای بیرون از خانه مثل خرید را با پدرشان انجام میدادند. بسیار پر روحیه بود و نمیخواست وضعیت جانبازیاش باعث شود تا از فعالیتهای اجتماعی دور بماند. ورزش میکرد و جزو ورزشکاران تنیس روی میز استان فارس بود. عرض کردم که حتی رانندگی میکرد. اوایل با موتورهای مربوط به جانبازان تردد میکرد و بعد که ماشین گرفتیم دنده اتوماتیک را تبدیل به دستی کرد و با آن رانندگی میکرد. تا استانهای همجوار مسافرت میرفتیم، بعدها وضعیت جانبازیشان بدتر شد.
گویا همسرتان اهل خرمشهر بودند و جنگ را از همان ابتدایش درک میکردند؟
بله همسرم اصالتاً اهل خرمشهر هستند. زمانی که عراق به خرمشهر حمله کرد، نزدیک سقوط شهر ایشان به همراه خانواده به شیراز مهاجرت کردند. آن موقع احمد ۱۴ الی ۱۵ ساله بود. خانواده ما اصالت شیرازی دارند. یعنی پدر و مادرم شیرازی هستند، اما، چون پدرم نظامی بودند، زمان شروع جنگ ما در آبادان زندگی میکردیم. من و برادرم آبادان به دنیا آمدیم و سه خواهر دیگرم در شیراز. هشت ساله بودم که جنگ شروع شد. ما هم زمان شروع جنگ به شیراز برگشتیم، ولی پدرم در آبادان ماند و بعد از دو ماه به مرودشت خانه پدربزرگم برگشت.
ازدواج شما بعد از جانبازی همسرتان بود؟
سالها بعد از جانبازی ایشان ازدواج کردیم. همسرم تیر ۶۵ عازم جبهه شد. ایشان یکی دو بار به شیراز آمد و بعد به جبهه برگشت. دی ۶۵ در منطقه سومار جانباز شد. خودش بعدها برای ما تعریف میکرد زمانی که عملیات بود، میخواستم بروم از کانال مهمات بیاورم که خمپاره توی کانال اصابت کرد و مجروح شدم.
چه چیزی باعث شد با یک جانباز ازدواج کنید؟
من کارمند قسمت کارگزینی یک شرکت بودم. دوستی داشتم که در مورد جانبازان جنگ صحبت میکرد. یک دفعه علاقهای ایجاد شد که دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. اینطور نبود تحقیق کرده باشم که سختی دارد یا نه. پدرم اصلاً راضی نبود. وقتی احمد به خواستگاریام آمد، جلسه دوم خواستگاری پدرم مخالفت کرد و گفت زندگی با جانباز سخت است. شوهرعمه ام گفت دخترت خودش راضی است و میگوید من تواناییاش را دارم چرا اذیتش میکنید. نهایتاً پدرم هم قبول کرد. همسرم ارتباطش با مردم و اقوام خوب و صمیمانه بود. ما سال ۱۳۸۰ ازدواج کردیم. سال ۱۳۸۳ دختر اولمان به دنیا آمد. سال ۱۳۸۸ خدا به ما سه قلو داد که دو دختر و یک پسر هستند.
سختیهای زندگی با جانباز را شاید هر کسی نتواند تحمل کند، خصوصاً که خدا بعد از یک فرزند، سه قلو به شما داده بود.
بله خب سختیهای بسیاری داشت. مثلاً زمانی که همسرم بیمار میشد از شدت ناراحتی دلم تکان میخورد. ناراحت میشدم. پاهایش حس نداشت، ولی درد میکشید. پادردش از جنس پا درد ما نبود. با اینکه حسی نداشت، اما تحمل دردش سخت بود. همسرم مرد مهربان و پرتلاشی بود. برای من زندگی با او سخت نبود. سختیهایم به خاطر بیماریهایی بود که داشتند. وگرنه سختی برای من نداشت. ۱۴ سال زندگی مشترکمان سراسر زیبایی بود، چون خودشان خیلی آدم خوبی بودند.
چه سالی شهید شدند؟
۲۲ دی ۱۳۹۴ شهید شدند. زخم بستر داشتند و قرار بود جراحی شود که ریهاش آب آورد. رفتند بیمارستان آب ریه را کشیدند، ولی گفتند حتماً باید به بیمارستان نمازی بروند. وقتی رفتند یک ماه بستری بودند. هر روز حالشان بدتر میشد. چند روز در آیسییو بستری بودند و سطح هوشیاریشان کم شد. نهایتاً ایست قلبی کردند و به شهادت رسیدند.
بچهها موقع شهادت پدر چند ساله بودند؟
دختر اولم کلاس پنجم بود. از سه قلوها یک دخترم (مریم خانم) معلول است. دختر و پسر دیگرم (قلهای مریم) آن زمان کلاس اول ابتدایی بودند.
مریم خانم الان وضعیت معلولیتشان چگونه است؟
دخترم مریم که به دنیا آمد بین قلب و ریه، رگ جنینی داشت که باید بسته میشد. جراحی شد و عملش خوب بود، ولی بعد از عمل در بیهوشی تشنج کرد. از آن موقع دکتر تشخیص معلولیت داد. کاردرمانی و فیزیوتراپی بردیم، گاهی روند درمان قطع میشد. کاردرمانی حتماً باید انجام شود، چون بدنش سفت میشود. آب و غذا را خودمان به دخترم میدهیم. جز قلت زدن و فهمیدن حرفهایمان حرکت دیگری ندارد.
همسرتان درد مجروحیت را چطور تحمل میکردند؟
همسرم هیچ وقت ناراضی نبودند. حتی دردهای شدیدی که میکشیدند، حرف بد و ناشکری از او نشنیدم و همیشه شکر میکردند. در دردهای شدیدش اسم امام حسین (ع) را میبردند و حضرت زهرا (س) را خیلی دوست داشتند.
احمد آقا یک جوان ۱۹ ساله بود که جانباز شد. قبل از اینکه به سربازی برود برق کار بود. وقتی جانباز شد او را از منطقه به بیمارستان ارتش تهران انتقال دادند. خودش میگفت وقتی فهمید قطع نخاع شده یک حس ناامیدی برایش ایجاد شده بود، اما کمکم وقتی مجروحان دیگر را دید و با آنها و پرستاران صحبت کرد روحیهاش کمی بهتر شد. مادرشان خیلی متدین و صبور هستند. مادر شوهرم میگفت وقتی خبر مجروحیت احمد را دادند، به بیمارستان رفتم. صورت احمد یکپارچه سیاه بود. تا یک ماه گاز و گلاب از بیمارستان میگرفتم و صورتش را تمیز میکردم، ترکشهای خمپاره از پوستش بیرون میآمد. هیچ وقت نمیتوانم احساس آن موقعی که همسرم فهمید جانباز شده است را بیان کنم، ولی به مرور زمان به آسایشگاه جانبازان و فیزیوتراپی رفت و با شرایطش کنار آمد.
سالهایی که با همسرتان زندگی کردید، خصوصیات اخلاقیشان چگونه بود؟
مؤمن، مهربان و باگذشت بود. مسائل دینی و شرعی را خیلی رعایت میکرد. اگر میتوانست بیشتر زمانها نمازش را اول وقت میخواند. اگر حالش بد بود و نمیتوانست از تختش پایین بیاید تا نماز اول وقتش را بخواند، خاک تیمم میآوردیم و با آن تیمم میکرد. حتی روزهای آخر که بیمارستان بود، خاک تیمم برایش میآوردند و نماز میخواند. با دوستان و مردم برخورد خوبی داشت. با همه محترمانه رفتار میکرد. من بیاحترامی از ایشان ندیدم.
چگونه متوجه شهادتشان شدید؟
روز شهادتش من در حال نماز بودم. خانواده همسرم طبقه بالای ما هستند. یک آن احساس کردم صدای داد و فریاد میآید، رفتم طبقه بالا، خواهرشان به بیمارستان زنگ زده بود و گویا پرستارها گفته بودند که احمد ایست قلبی کرده است. بیمارستان که رفتیم، گفتند به شهادت رسیده است. احمد هیچ وقت از شهادتش حرفی نمیزد. حتی روزهای آخر که بیمارستان بستری بود، من چایی درست میکردم و موقع ملاقات میبردم، میگفتم احمد! داخل چایی زعفران و به گذاشتم. میگفت میخورم و انشاءالله خوب میشوم لیلا! برایم خوب است. میگفتم بله. فکر نمیکردیم شهید شوند.
بعد از اینکه شهید شدند بچهها چطور با نبود پدر کنار آمدند؟
بچهها نبود پدر را میفهمیدند و خیلی سخت بود. الان هم سخت است. عمههای بچهها خیلی زحمت میکشند، ولی هر کسی هر کاری هم بکند، بچهها احساس کمبود میکنند. خدا خودش کمک میکند. صبر میدهد. من میبینم و میشنوم وقتی در تلویزیون پدری بچهاش را بغل میکند، بچههایم چطور چهرهشان برمیگردد یا در مجالسی که پدر و فرزندی را میبینند، بغض میکنند. دخترم مریم که معلولیت دارد وقتی همسرم شهید شد، دو شبانه روز تب شدید داشت. آدمیزاد کسی جز خدا و اهل بیت (ع) ندارد. در هر مرحله از زندگی ما آنها هستند که کمک میکنند.
خاطرهای از زندگی با همسرتان دارید که در ذهنتان ماندگار شده باشد؟
احمد وقتی به اتفاق خانوادهشان خواستگاری آمدند، قرار شد محرم شویم. بعد از خواندن خطبه به مزار شهدا رفتیم. احمد آن موقع موتور داشت. گفت برویم دور بزنیم و رفتیم گلزار شهدا. آنجا به طرف مزار شهدای گمنام رفتیم. به من گفت اگر من زمانی اذیتت کردم و کاری کردم که ناراحت شدی، بیا اینجا به شهدای گمنام شکایت کن، ولی هیچ وقت پیش نیامد که من بروم پیش شهدا شکایتشان را بکنم. روحشان شاد همیشه برایم خیلی عزیز بودند.