به گزارش خط هشت، از شهید مرتضی قربانزاده دفترچه خاطراتی به جا مانده که هنگام شهادت همراه خود داشت. او در این دفترچه، خاطرات روزانهاش را مینوشت. سالها بعد، همسر برادرش به این خاطرات دست پیدا کرد و آن را تبدیل به کتابی تحت عنوان «دفترچه نیم سوخته» کرد. مرتضی پنجم اسفند ۱۳۳۸ در محله محروم «بربری خیل» آمل متولد شد. در دوران کودکی در کنار تحصیل، در کار باغبانی به پدرش کمک میکرد. بعد از اینکه دیپلم گرفت به خدمت سربازی رفت و در لشکر ۷۷ ثامن الائمه (ع) خراسان در رسته ادوات به عنوان سرباز مشغول به فعالیت شد. وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، در همان اولین روزها عازم جبهههای نبرد شد و سرانجام ۱۷ آذر ۱۳۵۹ در جاده آبادن - ماهشهر براثر اصابت گلوله مستقیم توپ، سر از تنش جدا شد و به شهادت رسید. در همان روزی که مرتضی به شهادت رسید، شاهرخ ضرغام معروف به حرانقلاب نیز در آبادان شهید شد. علامه حسنزاده آملی بر پیکر شهید نماز اقامه کرد و در گلزار شهدای آقا سیدحسین شهر آمل به خاک سپرده شد. گفتوگوی «جوان» با داوود قربانزاده برادر شهید و سیده خدیجه مدنی مشائی همسر برادر شهید و نویسنده کتاب «دفترچه نیم سوخته» را پیشرو دارید.
برادرشهید
گویا شما فاصله سنی زیادی با برادر شهیدتان داشتید؟ موقع شهادت ایشان چند سال داشتید؟
بله، من متولد سال ۵۸ هستم و برادرم سال ۵۹ شهید شد. آن موقع فقط یکسال ونیم داشتم. ما خانواده پرجمعیتی داشتیم. شش برادر و سه خواهر بودیم. شهید دومین فرزند بود. پدرمان کشاورزی میکرد و مدتی هم مغازه داشت.
اگر میشود خاطراتی که در مورد برادر شهیدتان از دیگران شنیدهاید را برایمان بازگو کنید؟
برادرم زمان جنگ، خاطراتش را هر روز در دفترچهای مینوشت که بعد از ۳۸ سال توسط همسرم سیده خدیجه مدنی مشائی این دفترچه پیدا شد و با کوشش ایشان، خاطرات برادرم تهیه و تألیف شد. کتاب «دفترچه نیم سوخته» با همکاری انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است. اینطور که از مطالب دفترچه شهید برمیآید، برادرم در تظاهرات ضد طاغوت در آمل شرکت میکرد. بعد از پیروزی انقلاب به عنوان سرباز به لشکر ۷۷ خراسان رفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شدو سال دوم خدمت سربازیاش هم به شهادت رسید.
آن زمان سه نفر از لشکر ۷۷ خراسان به کمک گروه چریکی فدائیان اسلام در آبادان رفته بودند که در کتاب «شاهرخ، حر انقلاب اسلامی»، داستان زندگی شهید شاهرخ ضرغام، حضور این سه نفر ارتشی در میان گروه فدائیان اسلام آمده است. بعداً که خاطرات شهیدمان را میخواندیم، آنجا عنوان شده: امروز ما سه نفر از لشکر ۷۷ خراسان برای کمک به نیروهای فدائیان اسلام رفتیم. در واقع مطالب این دو کتاب، همدیگر را تأیید میکنند. آبادان، محل حضور شهید شاهرخ ضرغام و برادرم و دیگر همرزمانشان بود. جالب است که شاهرخ ضرغام و برادرم دقیقاً در یک روز (۱۷ آذر ۱۳۵۹) به شهادت رسیدهاند. برادرم رزمنده لشکر ۷۷ خراسان بود و از زمان شروع جنگ تحمیلی تا شهادتش نیز دقیقاً ۷۷ روز طول کشید.
خود شما به کدام بخش از خاطرات دستنویس برادرتان علاقه دارید؟
در واقع داستانهایی در جبهه اتفاق افتاده که هر کدام از این موارد را شهید در دفتر خاطراتش ذکر کرده است. اما نکتهای که میخواهم عرض کنم این است؛ برادرم بسیار منظم بود و همین دستنویسهایش که ماده اولیه کتاب خاطراتش شده، از نظم او در یادداشت برداری وقایع نشئت میگیرد. شهید آلبومی از سکه و تمبرها را با سلیقه و خیلی منظم جمعآوری کرده بود. حتی نامههایش را شمارهبندی میکرد. تاریخ تمام نامههای رسیده را با شماره در گنجینه خاطراتش مینوشت. برادر دیگرم مجتبی، امانتدار مرتضی بود. مرتضی در خاطراتش ذکر کرده بود که وسایل شخصیام را به صورت امانت به دست مجتبی بسپارید.
نحوه شهادتشان چگونه بود؟
مرتضی در روز ۱۷ آذر ۱۳۵۹ مصادف با ۲۹ ماه محرم آن سال، در منطقه عملیاتی آبادان - ماهشهر در سمت جبهه ذوالفقاری به شهادت رسید. در این منطقه رزمندگان بسیاری به شهادت رسیدهاند. آن روز برادرم از واحد دیده بانی با توپ ۱۰۶ برای کمک به فدائیان اسلام به خط مقدم میرود. مرتضی مسئولیت توپ ۱۰۶ گروهانشان را برعهده داشت. مرتضی گرای دشمن را میگیرد و شلیک میکند که در همین حین، یک گلوله خمپاره کنارش اصابت میکند. ترکشها باعث جدا شدن سر برادرم میشود و در دم به شهادت میرسد. بعد از دو روز که پیکر شهید را به آمل آوردند، قرار بود روحانی دیگری بر پیکر ایشان نماز بخواند. اما آیتالله حسنزاده آملی به عنوان امام جمعه وقت آمل، خبر آوردن پیکر شهید را میشنود و خود ایشان میآید و نماز شهید را میخواند. برادرم اولین شهید دفاع مقدس آمل است. البته قبل از او، شهر ما چند شهید در غائله گنبد و کردستان داده بود، ولی در جنگ تحمیلی، مرتضی اولین شهید آمل بود.
در مورد اخلاق و رفتار شهید از پدر و مادرتان چه شنیدهاید؟
متأسفانه چند سال پیش والدینم مرحوم شدند. اما قبل از فوتشان از برادرم و روحیاتش برای ما تعریف میکردند. مرتضی بسیار مؤدب و نترس بودند. در نامهای که به یکی ازدوستانش داده بود، نوشته: «امروز گلولهها به یک متری سنگرم میافتادند. با خودم گفتم مرتضی نکند یکی از این گلولهها به سنگر بیفتد آن وقت میدانی چه میشود؟ فکر نکن. میترسی! اینطور مردن خیلی بد است. اینکه توی سنگرباشم و بمیرم! من نیامدم جبهه که به همین راحتی در سنگر باشم و گلولهای به سنگر اصابت کند و بمیرم! شهادت آنجا زیباست که گلوله مستقیم بر جانم بنشیند و به ملاقات خدا بروم».
یک خاطره را هم از قول پدرم تعریف کنم. پدرمان، بزرگ و معتمد محله بود. همه مطیع حرفشان بودند. موقعی که مرتضی به جبهه میرفت، پدرم به او گفته بود من به کمکت نیاز دارم به جبهه نرو. اما مرتضی گفته بود جنگ است و من نمیتوانم در خانه بمانم. چون پدرمان باغ داشت، مرتضی به ایشان در کار باغ و کشاورزی کمک میکرد. وقتی مرتضی به جبهه میرود، در تماسی که پدرم با او داشت، میگوید مرتضی برگرد. برادرم در جواب میگوید بابا یک روسری برایم آماده کن که اگر آمدم این روسری را روی سرم بگذارم و کنار خواهرانم در خانه بنشینم. چون من نمیتوانم بیرون از خانه بروم! خجالت زده مردم و کشورم هستم. من به جبهه آمدم تا برای اسلام بجنگم.
چطور شد که بعد از سالها تصمیم گرفتید دفترچه خاطرات شهید را تبدیل به کتاب کنید؟
دفترچه خاطرات شهید روی تاقچه خانه مادرم بود و لکههای خون روی آن وجود داشت. همسرم وقتی دفترچه را دید تعجب کرد. چون دفترچهای بود که در جیب شهید مرتضی بود و خاطراتش را هر لحظه مینوشت. وقتی مرتضی به شهادت رسید، دفترچه آغشته به خونش شده بود و ترکش گلوله به آن اصابت کرده بود. قسمتی از دفترچه براثر همین ترکش کمی سوخته، اما آسیبی به نوشتههای آن نرسیده بود. همسرم که دفترچه را خواند، خیلی برایش جالب آمد. هر چه بیشتر میخواند جالبتر میشد. در آن دفترچه حوادث واقعی جنگ که مستند است نوشته شده بود. بعد همسرم به بنیاد شهید رفت تا پیگیر چاپ مطالب دفترچه شود. اما آنجا توجهی به این موضوع نکرده بودند. گویا یک نفر به ایشان گفته بود اگر شهید شما سمتی در جبهه داشت قابلیت چاپ دارد. نمیتوانیم نوشتههای یک سرباز را کتاب کنیم! این حرف ما را خیلی ناراحت کرد. چون «سرباز» در هرم امنیتی کشور، پایه و اساس محسوب میشود. شما توجه کنید که حتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی که درجه سرلشکری داشت، وصیت میکند روی قبرم بنویسید سرباز قاسم سلیمانی. من برای مملکتم فقط سربازم! وقتی خاطرات شهید قربانزاده را میخوانید در جایی میگوید من میدانم برای این مملکت جان ناقابلی دارم. باید جانم را تقدیم کنم و میدانم که برگشتی نیست. امیدوارم خدا این قربانی کوچک را از پدر و مادرم قبول کند و مرا با خلوص نیت بپذیرد.
به هرحال همسرم همچنان پیگیر انتشار کتاب شد و توسط روایت فتح آن را منتشر کرد.
برادرم در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته است: ما به جبهه رفتیم تا کربلا و نجف را آزاد کنیم. برای اینکه شما (مردم) به راحتی بتوانید به زیارت نجف و کربلا بروید.
همسر برادر شهید
چه شد که بعد از سالها شما به مطالب دفترچه خاطرات شهید توجه نشان دادید؟
پدرشوهرم، پسرعمه پدرم هستند. شهید از پدرم یک سال بزرگتر بود. من و همسرم شهید را ندیدیم. یک سال و نیم بعد از ازدواجمان در خانه مادرشوهرم مشغول خورن چایی بودم که نگاهم به تاقچه اتاق افتاد. دفترچهای روی طاقچه توجهم را جلب کرد. دفترچه را باز کردم و چند صفحه را خواندم. نوشته بود راهی قوچان شدم و نزدیک پادگانم. فهمیدم این دفترچه خاطرات شهید است. شهید برای خانوادهاش خیلی عزیز بود. ۲۱ ساله داشت که شهید شد. شهادتش برایشان سخت بود. برای همین حتی دلشان نمیآمد وسایلش را باز کنند. وسایلش را همانطوری که بود در قسمتی از خانه نگهداری میکردند. من وقتی دفترچه را دیدم از صبح تا غروب همه نوشتهها را خواندم. برای مادرشوهرم خاطراتی که شهید نوشته بود را تعریف کردم. احساس میکردم این «دفترچه نیم سوخته» پنجرهای به خاطرات یک شهید است.
برای اینکه خاطرات این دفترچه گم نشود، روی چند نوار کاست پیاده کردم. شهید دختری را دوست داشت که قرار بود ازدواج کنند. من مدتها بعد از خواندن دفترچه شهید احساس میکردم روحیهام تغییر کرده است. آن روز هم خیلی گریه کردم. وقتی یادم میآمد چقدر آرزو داشت و از همه دنیایش گذشت بیشتر دلم میسوخت. شهید ما سر نداشت. مثل مولایش امامحسین (ع) بدون سر شهید شد.
در قسمتی از خاطراتش نوشته بود: در راه قوچانم راننده به حدی تند میرود که انگار عجل دنبالش کرده است. چقدر بد است سرباز اسلام باشی، اما در جبهه کشته نشوی و در جاده از دنیا بروی!... جای دیگر نوشته بود عراقیها از صبح تا حالا مشغول توپ بازیاند. هر چه به آنها میگویم حوصله ندارم حالیشان نمیشود! داشتیم چایی میخوردیم ترکشی افتاد وسط سینی چایی! چقدر بد است که آدم در جبهه باشد و موقع خوردن چایی کشته شود. دوست دارم وقتی که اسلحه دستم است و رو در رو با دشمن میجنگم کشته شوم.
کدام بخش از خاطرات ایشان برایتان جذابیت داشت؟
در خاطرات شهید چیزی که برایم جالب بود این است که او وقتی در دوره آموزشیاش وقفه میافتاد، سینما میرفت یا کتاب میخواند. تمام فیلمها را تحلیل میکرد. سوادش دیپلم آن زمان بود، اما یک انسان آگاه و کاملاً غنی از معلومات بود. ۱۶ آذر آخرین روز نوشتن خاطراتش بود. همان شب آنها برای عملیات میروند و آقا مرتضی روز بعدش به شهادت میرسد.
وقتی خاطرات را میخواندم فکرمی کردم خودم تیرخلاص خوردم. چیزی که جالب بود شهید بسیار هوشیار و آگاه بود. الان که خاطراتش را میخوانید متوجه بعضی حقایق آن موقع میشوید. یک جایی نوشته بود: «امروز بنیصدر از جبهه بازدید کرد. یکی، دو ساعتی که بنیصدر در جبهه بود حتی یک گلوله به طرف ما شلیک نشد! انگار از قبل با عراقیها تبانی کردهاند!» اکنون بعد از سالها، مشخص شده که بنیصدر خائن بود. اما همان موقعی که بنیصدر رئیسجمهور بود، شهید در خاطراتش نسبت به صداقت او شک و تردید میکند.
از همان زمانی که دفترچه را دیدید، برای کتاب کردنش اقدام کردید؟
نه، بعد از اینکه خاطرات را خواندم هشت سالی گذشت. فرزندم مدرسه میرفت. یک روز به میهمانی رفته بودیم که از یکی از دوستان همسرم تعدادی کتاب به امانت گرفتم تا بخوانم. شروع کردم به خواندن اسناد منافقین. یک کتاب کوچک هم مربوط به شاهرخ حر انقلاب اسلامی بود. وقتی خواندم، یادم آمد در دفترچه خاطرات برادرشوهرم نوشته بود ما سه نفر به کمک فدائیان اسلام رفتیم. کتاب شاهرخ را که خواندم دیدم او اول جزو لوتیهای تهران بود. حتی قرار بود عضو ساواک شود. اما با پیروزی انقلاب، عاشق امام خمینی میشود. بعد با شهید مجتبی هاشمی همراه میشود و به عضویت گروه فدائیان اسلام درمیآید. در کتاب شاهرخ نوشته بود: سه نفر از لشکر ۷۷ خراسان به کمک ما آمدند. زمانی که کتاب را تمام کردم، دیدم شهادت شاهرخ با روز شهادت برادر شوهرم یکی است. نویسنده کتاب شاهرخ ضرغام را پیدا کردم و به ذهنم رسید تمام همرزمان برادرشوهرم را پیدا کنم. در دفتر شهید نوشته بود امروز با ابراهیم معینیان (سمنانی) به فلان جا رفتم. جایی دیگر نوشته بود با ابراهیم نیشابوری به عروسی دخترداییاش رفتیم. با دوستان شهید در مشهد ملاقات کردیم. دفترچه خاطرات دیگری از شهید بعد از ۳۸ سال آنجا به ما داده شد. بالاخره بعد از مدتها، توانستم سال ۱۴۰۰ کتاب خاطرات شهید مرتضی قربانزاده را با نام «دفترچه نیم سوخته» در ۱۱۲ صفحه توسط روایت فتح منتشر کنم.