به گزارش خط هشت، شهید فرهاد روشنایی سال ۱۳۳۷ در روستای کلاته رودبار دامغان متولد شد. او کمی بعد از ترک تحصیل مدتی در معدن شخصی کار کرد.
به مطالعه کتابهای دینی و اعتقادی مثل کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب علاقهمند بود. با فرا رسیدن سن سربازی به خدمت فرا خوانده شد. بعد از سربازی، هم در معدن طزره و ذوبآهن البرز شرقی مشغول به کار بود و هم با تراکتور کار میکرد. با آغاز جنگ تحمیلی چهاربار به صورت بسیجی به جبهه رفت. قبل از شهادت به مقام جانبازی رسید. او یک بار مجروح شد و در عملیات کربلای ۴ در چهارم دی ۱۳۶۵ به شهادت رسید. اما پیکرش ۳۲ ماه مفقودالاثر بود. مرداد ماه ۱۳۶۸ پایانی بود بر چشم انتظاری خانوادهاش. شهید تفحص شده جبهههای جنگ فرهاد روشنایی نهایتاً در روز ۱۶ مرداد ۱۳۶۸ در دامغان تشییع و در گلزار شهدای کلاته رودبار دفن شد. در سالروز شهادتش و در ایامی که به نام عملیات کربلای ۴ نامگذاری شده است، به سراغ خانوادهاش رفتیم. احمد روشنایی برادر شهید که مدتی هم افتخار هم رزمی با برادرش را بر عهده داشت با ما هم کلام شد تا از زندگی و تلاش برادر برای تأمین رزق حلال و شهادت و مفقودالاثریاش روایت کند.
۳ یادگار شهید
به بچههایش خیلی علاقه داشت. هر کدام که به دنیا میآمدند، نماز شکر میخواند. زمانی که در انتظار تولد فرزند دومش بود، میگفت خدا کند این یکی دختر باشد، چون دختر مثل پروانه دور آدم میچرخد و خستگی را از تن آدم بیرون میکند!
فرزند دومش متولد شد. بچه پسر بود. فرهاد اذان و اقامه در گوشش خواند. بعد هم بلند شد و چند بار نماز شکر خواند. همسرش میگفت؛ چند وقت بعد از تولد پسر دومم صحبت بچه شد؛ گفتم همین دو تا پسر بس است، هر تاجی که بخواهند به سرمان بزنن همین دو تا میزنند!
گفت نگو! دختر یک چیز دیگر است. حتماً باید یک دختر بیاریم. از خدا میخواهم انشاءالله سومی دختر بشود.
سومین بچهشان دختر شد. نماز شکر خواند و گفت خدایا! شکرت که ما را قابل دانستی و خواسته ما را اجابت کردی!
لباس سپاه را تحویل داد
همسرش میگفت؛ وقتی فرهاد جبهه بود، از طرف سپاه مبلغی پول برای ما آوردند. نمیگرفتم. گفتند این خرجی شما و بچه است. خرج نکردم. وقتی از جبهه برگشت، گفت لباسم را بشور و اتو کن! میخواهم ببرم به سپاه تحویل بدهم. گفتم راستی وقتی نبودی مبلغی هم خرجی به ما دادند؛ خرج نکردم تا با تو مشورت کنم. گفت پول و لباسهای سپاه را بگذار داخل کیفدستی میخواهم ببرم و تحویل بدهم. رزمندگان در جبهه به پول و لباس نیاز دارند. گفتم زینالعابدین چند وقتی مریض شد و در بیمارستان بستری است کلی خرج کردیم. کی از ما واجبتره؟، گفت ما اینجاییم و یک کاری میتوانیم بکنیم. ولی آنها که ماههاست در جبهه هستند نیازشان بیشتر ازماست!
کارگر ذوب آهن
کارگر ذوب آهن طزره بود. یک بار رفت جبهه کردستان و از ناحیه پا ترکش خورد. ایستادن و انجام کار سنگین برایش خیلی سخت بود. این را من میفهمیدم. شاید بعضی از دوستانش در معدن هم میدانستند. ولی به کسی اظهار نمیکرد. بهش گفتم فرهاد! خدا را خوش میآید با پای مجروحت کار سنگین انجام بدهی؟ با مسئولان در میان بگذار تا کار سبک تری به تو بدهند. اگر رویت نمیشود خودم بروم دفتر و بگویم. گفت مهم نیست. تا جایی که بتوانم وظیفهام را انجام میدهم. اگر نتوانستم خودشون یک فکری میکنند.
تراکتور شراکتی
تراکتوری را شراکتی خریده بود و برای مردم کار میکرد. از کسانی که دستشان تنگ بود، مزد کمتری میگرفت.
متوجه شدم زمین یکی از هم محلی هایمان را شخم زده و مبلغ ناچیزی بابت این کار گرفته. گفتم داداش! تراکتور که مال خودت نیست. شاید شریکت راضی نباشد؟
گفت از همان اول صحبت هایمان را کردیم. اختیار را به من داده که هرکسی را که من تشخیص بدم، بهش کمک کنم.
نوسازی مسجد
داخل روستایمان مسجد خیلی کوچکی داشتیم. هنگام مراسم، مردم به خاطر کمی جا اذیت میشدند. بانی خیر شد و با مردم صحبت کرد و گفت اگر شما همت کنید این مسجد را بزرگتر میکنیم تا آبروی محل بشود. هر موقع مراسمی داریم و افراد غریبه میآیند چقدر باید خجالت بکشیم؟
فرهاد پیش قدم شد و دنبال آب و برقش رفت. کار را به جاهایی رساند. اعلام کردند جبهه به نیرو نیاز دارد. ادامه کارها را به عمویم که متولی مسجد بود، سپرد. سفارش کرد عمو! جبهه واجب است و من دارم میروم! اگر برگشتم که خودم مابقی کارها را انجام میدهم؛ و اگر هم برنگشتم مسجد را تکمیل کنید و اسمش را هم بگذارید مسجد جوادالائمه!
نام او همراه با نام مسجد جوادالائمه برای همیشه به یادها ماند.
ماههای محرم و رمضان مسجد رفتنش ترک نمیشد. میگفت اگر به فکر آخرت هستید باید مسجد برویم و آنجا چیزهایی را یاد بگیریم. مگر امام (ره) نفرمودند: «مسجد سنگر است، سنگرها را پر کنید»
همسرش میگفت یک روز به فرهاد گفتم بچهها کوچک هستند و اذیت میکنند، حواس برای آدم نمیگذارند. فرهاد گفت بگذار بچهها با در و دیوار مسجد آشنا بشوند. حداقل دو تا کلمۀ خدا و پیغمبر به گوششان بخورد. اگر الان به بچهها یاد ندهیم، بزرگ که بشوند سخت شان است. اگر میبینی ما هم مسجدی شدیم به خاطر این است که پدر و مادرمان ما رو از کودکی به مسجد و تکیه میبردند.
کمک آرپیجی زنهای وروجک!
مأموریت گردان قمربنیهاشم (ع) در جزیره مجنون، پدافندی و نگهداشتن خط بود. او آرپیجی زن بود و دو کمک هم داشت. چون نیروهایش در دید و تیر دشمن بودند، دائم به آنها تذکر میداد تا کمتر از سنگر بیرون بروند.
از آنجا که آنها کمتر مراعات میکردند، به فرماندهشان اعتراض میکرد و میگفت، آخه این چه نیروهایی است که به من دادی؟ نمیدانم باید خط را نگهدارم یا مواظب این وروجکها باشم! شیطانتر از اینها کسی نبود؟
فرماندهاش گفته بود مگر ما خودمان بدتر از اینها نبودیم؟ و جواب فرمانده قانعش کرد.
کلاه شهدا!
همانطور که گفتم من و احمد در عملیات کربلای ۴ با هم حضور داشتیم. دشمن از زمان و مکان عملیات مطلع شده بود. از هر طرف گلوله میآمد. کلاه کاسکتم قبل از حرکت با ترکش خمپاره از بین رفته بود. حین عملیات کربلای ۴ در مسیر فرهاد من را دید. با صدای بلند گفت احمد! چرا کلاهت نیست؟ در این تیر و ترکش اگه اتفاقی برایت بیفتد آن وقت چه؟
گفتم کلاهم ترکش خورد و قابل استفاده نبود. دنبال کلاه رفتم؛ ولی گیرم نیامد. گفت کلاه بروبچههایی را که شهید شدن بگذار سرت!
برای فرهاد، خدا را شکر
همسر شهید روزهای سختی را در نبود برادرم فرهاد سپری کرد. او بارها در میان خاطرات خود به حکایت مجروحیت همسرش هم اشاره کرده و گفته است تعدادی شهید آوردند. بچه را پیش مادر شوهرم گذاشتم و رفتم تشییع جنازه. موقعی که برمیگشتم، خانمی از من سؤال کرد: «شوهرت هم جبهه رفته؟»
گفتم آره!
باز پرسید: «چند تا بچه داری؟»
پیش خودم گفتم حتماً این زن، شوهرم را میشناسد و در مورد او چیزی میداند که ما نمیدانیم. وقتی به خانه رسیدم، مثل این که در و دیوار خانه میخواستند خبری را به من بدهند. به مادر شوهرم گفتم، میگویند باز هم شهید آوردهاند! نکند فرهاد هم...؟ هر دومان زدیم زیر گریه. ساعتی نگذشت که زنگ در به صدا درآمد. بند دلمان پاره شد. رفتم در را باز کردم. دیدم فرهاد است او را بغل کنان داخل حیاط آوردند. به خاطر اینکه مادرش متوجه مجروحیتش نشود، با تکیه کردن به دیوار خودش را سر پا نگه میداشت. پوتین را از پایش درآوردم. باند دور پایش پیچیده بود. خواست که مادرش نفهمد. به سختی نشست. مادرش گفت چرا این طوری مینشینی؟
به شوخی گفت چیزی نیست! از کردستان تا اینجا پیاده اومدم. همه زدیم زیر خنده. بعد هم خدا را شکر کردیم که فرهاد یک بار دیگر زنده به خانه برگشته است.
فرهاد تا فرصتی پیدا میکرد، صدایم میزد و میگفت من نماز میخوانم، خوب گوش کن به درد تو هم میخورد، اگر من اشتباه کردم صحیحاش را بگو!
میگفتم آخر من که سواد آنچنانی ندارم به خواندن تو اشکال بگیرم. بعد هم نمازش را بلند میخواند تا من غلط هایش را اصلاح کنم. بعد هم از من میخواست نمازم را برایش بخوانم. اول خجالت میکشیدم. با تمرین، موضوع عادی شد. غلط هایم را میگرفت و تلفظ صحیح را برایم تکرار میکرد.
شهید کربلای ۴
یکی از همرزمانش به نام آقای تقیبینا باشی از حال و هوای فرهاد در حین عملیات کربلای ۴ برایمان اینگونه روایت کرد و گفت: «همراه با دیگر رزمندهها برای عملیات کربلای ۴ آماده میشدیم. برای رسیدن به خط میبایست از آبراهها عبور میکردیم. فعالیت بچهها و تردد زیاد بود. عراقیها فهمیدند ما در این منطقه قصد عملیات داریم. آتش فراوانی بر سرمان ریختند تا توان ما را بگیرند و نتوانیم عملیات کنیم. با حجم زیاد آتش، مجبور شدیم برای مدتی در آب بنشینیم. فرهاد گفت بعثیها مثل زنبور میمانند؛ اگر با آنها کاری نداشته باشیم، آنها هم کاری ندارند؛ اما اگر لانهشان را خراب کنیم برای نیش زدن هجوم میآورند. پس باید آنقدر آتش بریزیم که سنگر روی سرشان خراب بشود تا کسی زنده نماند. بعد از کم شدن حجم آتش به طرف خشکی حرکت کردیم. هوا تاریک شده بود. تعدادی از بچهها هنوز داخل آب بودند. فرهاد کمک کرد و آنها را به خشکی رساند. در آن محل نماز خواندیم و شام خوردیم. آماده رمز عملیات شدیم. فرهاد آرپیجیزن بود. فرهاد حین اجرای عملیات همان شب بر اثر گلوله دشمن شهید شد.»
همسنگر جبهه و شفاعت
روز اعزام به جبهه داخل ماشین نشست. همسرش بچه را در آغوش گرفته و به دنبال فرهاد بود. خودش را به کنار پنجره ماشینی که فرهاد در آن نشسته بود رساند، او را صدا زد و گفت آقا فرهاد! داری میروی جبهه، در نبود شما بچه را چه کار کنم؟
برادرم فرهاد هم در جوابش گفت همان کسی که داده خودش نگه میدارد. خودت هم باید مؤاظب بچهها باشی! الان جبهه واجبتر است. بعد هم با خنده به همسرش گفت در ثواب جبهه رفتن هایم شریکی! باید صبر کنی و بچهها را نگهداری!
همسرش میگفت، میان همین رفت و آمدنهایش به جبهه به او گفتم فرهاد! شما که جبهه میروی ثوابش برای توست و هر چه خون دل است برای ما!
میگفت فکر میکنی که من جبههام و تو پشت جبهه؟ اگر همت و غیرت شما نباشد ما چه کارهایم؟ این تو هستی که سختیها را تحمل میکنی. اگر شهید شوم و خدا مصلحت بداند، قول میدهم شفاعتت کنم!
در بخشهایی از وصیتنامه شهید میخوانیم
پروردگارا! اگر قرار است که در پیکار با کافران روبهرو شوم، چنانچه روزنه و دریچه رحمت واسعه سرازیر شود، مرا با شهدا پیوند ده. از شما بازماندگان میخواهم که فرزندانم را تربیت اسلامی نمایید و قرآن را به آنها بیاموزید. همیشه در برابر نعمتهای پروردگار شکرگزار باشید و در شهادت و مرگ من شکیبا. صابر و شاکر باشید. چون شهادت مرگ عادی نیست و نصیب هرکسی نمیشود و اگر نصیب این حقیر شود برای من گریه نکنید و برای امام حسین (ع) گریه کنید.