به گزارش خط هشت، «تا حال من مرده بودم و این لحظه آغاز جهاد و شهادت است. این احساس را در خود میبینم که تازه دارم متولد میشوم و زندگی جاودانه خود را آغاز میکنم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی میرساند و چقدر شهادت در راه خدا زیباست.» اینها بخشی از وصیتنامه شهید علی اشتری است. وصیتنامهای که هر بار خواندنش آدمی را به فکر فرو میبرد. به اینکه آنها به چه میاندیشیدند و در چه مسیری قدم گذاشتند که به چنین عاقبت بخیری رسیدند. شهید علی اشتری از شهدای عملیات والفجر ۸ بود که در بوارین آسمانی شد. برای آشنایی با سیره و سبک زندگی شهید علی اشتری با پدرش ابوالقاسم اشتری و همرزمانش همراه شدیم. خواندنش خالی از لطف نیست.
انقلابی بود
خانواده ما مذهبی و انقلابی و در ایوانکی استان سمنان سرشناس بودند. من چهار فرزند داشتم، دو پسر و دو دختر. علی متولد ۹ دی ۱۳۴۷ بود. کودکیهایش مثل دیگر هم سن و سالانش گذشت. در بحبوحه انقلاب علی ۱۰ سالش بود. شخصی در نزدیکی ما زندگی میکرد که شاه دوست بود و مخالف حرکت مردم. آن زمان طوری بود که اگر کسی میفهمید فلان کس طرفدار شاه است از روی خشم و عصبانیت جلوی او که میرسیدند شعارهای انقلابی را محکمتر میدادند. یک روز علی و برادرش بالای درختی که در مسیر خانه آن شاه دوست بود رفتند. مرد که داشت از آنجا عبور میکرد آنها شروع کردند به شعار دادن «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه! مرگ بر شاه...»
هیچ وقت آن روز و روحیه انقلابی علی را از یاد نمیبرم.
بسیجی شجاع
علی بسیار شیکپوش بود و به نظافت و تمیزی اهمیت میداد. خیلی محجوب و با حیا بود. از نظر عاطفی خیلی خود ساخته و در کمک به نیازمندان پیشقدم بود. ورزش مورد علاقه علی ورزش باستانی بود.
پسرم اهل مطالعه بود و کتابهای تاریخی و دینی خریداری و آنها را مطالعه میکرد. در اوقات بیکاری و تابستانها در امر کشاورزی و مغازه به پدرش کمک میکرد. علی علاقه زیادی به بسیج و فرماندهشان داشت. برای همین خیلی به پایگاه بسیج میرفت. یک شب سرد زمستانی علی با یکی از بچهها از طرف بسیج در سطح شهر گشت میزدند که به یک ماشین مشکوک میشوند. با احترام از آنها میخواهند تا ماشین را بازرسی کنند. اول آنها مخالفت میکنند، اما بعد تسلیم میشوند. علی و دوستش در بازرسی به وسایل گنجیاب برمیخورند. ساعت یک و دو نیمه شب بود. آنها چند نفر بودند و علی و دوستش دو نفر. بعد آنها را به بسیج میبرند و تحویل میدهند. با اینکه سن زیادی نداشتند، اما شجاعت زیادی داشت.
جبهه و مدرسه انسان سازی
خیلی از شبها تا صبح در بسیج میماند. یک روز صبح که آمد خانه گفت: «بابا، مامان! اجازه میدهید من دوباره بروم جبهه؟» بار دوم بود که میخواست برود.
گفتیم بابا جان! ما حرفی نداریم. یک بار رفتی و الان موقع درس است. امتحانت را که دادی برو. طوری نشود که از درست بمانی. خوب است که بچهها در کنار جنگ درسشان را هم بخوانند.
گفت قول میدهم درسم را هم بخوانم. آخر قرار است که خیلی از بچهها بروند. اگر من نروم حواسم آنجاست و نمیتوانم خوب درس بخوانم. اصلاً وقتی میبینم این اجنبیها تو مملکت ما هستند یک جوری میشوم. ما دوباره از درس و مشق گفتیم. علی میخندید و با خندهاش میخواست دل ما را نرم کند که اجازه بدهیم. آنقدر برایمان صغری و کبری کرد تا راضی شدیم برود.
علی دوباره به جبهه اعزام شد. خوب یادم هست قبل از رفتن به جبهه هر غذایی را نمیخورد. اولین باری که رفت جبهه و برگشت، دیدیم از این روبه آن رو شده است. وقتی برگشت دیگر برای هر چیز بیخودی بهانه نمیگرفت و هر چه را درست میکردیم میخورد. تازه تشکر هم میکرد. جبهه از او یک مرد ساخت.
صلواتهای نذری و آیه استرجاع
پدر شهید از شنیدن خبر شهادت علی میگوید، روز جمعه بود و داشتم خطبههای نماز جمعه تهران را گوش میکردم. عملیات هم در جبهه جنوب شروع شده بود. علی و محمد پسر برادرم هم در جبهه بودند. همین طور که خطبه گوش میکردم هزار صلوات نذر کردم برای سلامتی بچهها و پیروزی رزمندگان. هنوز به ۹۰۰ نرسیده بودم که احساس کردم انگار کسی قرار است برای دادن خبری به منزل ما بیاید. ناگهان زنگ در به صدا در آمد. حاج منصور و محمّدرضا قاسمی بودند. با دیدنشان شصتم باخبر شد. حال و احوال کردیم و تعارف کردم بیایند داخل که قبول نکردند و از من خواستند لباسم را بپوشم و تا بسیج برویم. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. خیال همه گونه اتفاق از ذهنم گذشت. در عین حال حواسم بود که یک موقع بر و بچهها در خانه متوجه نشوند. در این فاصله که لباس بپوشم و بروم سوار ماشینشان بشوم دعا میکردم که اگر اتفاقی هم افتاده خدا کند برای محمّد نباشد و او چیزیش نشده باشد، چون او تنها پسر داداشم بود. من غیر از علی باز هم پسر داشتم. میخواستند با حاشیهگویی خبر را به من بدهند. گفتم خودتان میدانید که از وقتی این بچهها رفتند ما خودمان را برای شنیدن هر خبری آماده کردهایم. توی جنگ هم که حلوا تقسیم نمیکنند. کُشت و کُشتاره. بالاخره با منّ و منّ کردن گفتند علی مجروح شده و آوردنش بیمارستان.
گفتم چرا حرفاتون را رک نمیگویید. اگه مجروح شده باشد که اینقدر فلسفه بافی نمیخواهد. بعد گفتند شهید شده... آیه استرجاع را بلند خواندم «انا لله و اناالیه راجعون» بعد هم از خدا خواستم صبری به من بدهد که اولاً در پیشگاه خدا و ثانیاً پیش فاطمه زهرا (س) شرمنده نشوم. دعا میکردم که خدا به مادرش صبر بدهد. به لطف خدا سربلند بیرون آمدیم. محمّد پسر داداشم هم در آن عملیات مفقودالاثر شد.
انگشتر نگین فیروزهای
موسی سرهنگی یکی از دوستان و همرزمان علی، از خاطرات جبهه و شهادت او اینگونه میگوید: با هم به جبهه اعزام شده بودیم. بردنمان تیپ۲۱ امام رضا (ع) سازماندهی کردند و یک گروهان شدیم. فرستادند داخل گردان کربلا و اردوگاه حمیدیه اهواز. چند روز بعد صحبت از آموزش شنا شد. از قرار معلوم عملیات جایی میخواست انجام شود که منطقه آبی ـ خاکی بوده و هیچ کس نمیدانست کجاست. ما را برگرداندند تهران برای آموزش شنا. چند روزی طول کشید. خبر به ایوانکی رسید که بچهها را برگرداندند تهران. بعضی از خانوادهها به دیدن بچههای خود آمدند از جمله خانواده اشتری. مادرش دوربینش را از کیف درآورد و داد به من تا از آنها عکس بگیرم. فرصت خوبی بود. آهسته به علی گفتم الان موقعیت خوبی است، اگر رویت نمیشود آن موضوع را به مامانت بگویی من میگویم.
گفت مرد حسابی! مگر الان موقع این حرفهاست. داریم میرویم عملیات و معلوم نیست چی به سرمان بیاید. حالا اگر سالم برگشتیم بیا خونمان و سر صحبت را باز کن. میدانم آنها هم حرفی ندارند.
گذشت تا اینکه یکی دو روز بعد برگشتیم منطقه و زمزمه عملیات به گوش رسید. در چشم به هم زدنی شب عملیات شد. بچهها همدیگر را در آغوش میگرفتند و طلب حلالیت میکردند.
علی موقع خداحافظی از من خواست انگشتر نگین فیروزهای را به او بدهم. اگرچه خودم آن انگشتر را دوست داشتم ولی برای دل کندن از یک تکه مال دنیا، آن را در آوردم و دادم به او و گفتم این را بگیر، ولی من را یادت نرود. دیگر علی را ندیدم. در مراسم تشییع، یک بار دیگر صورت گلگونش را در تابوت دیدم.
مرتضی عاشوری از دوستان شهید علی اشتری
من و علی به هم علاقه عجیبی داشتیم. دوری هم را تحمل نمیکردیم. اگر یک روز در بسیج یا مسجد همدیگر را نمیدیدیم برای دیدن به منزل هم میرفتیم. اگر جبهه بودیم برای هم نامه میدادیم. من به لشگر ۱۷ علی بنابیطالب رفته بودم. توسط نامهنگاری متوجه شدم که او هم به جبهه آمده و در اردوگاه حمیدیه اهواز است. مرخصی گرفتم و از انرژی اتمی به سوسنگرد رفتم و رسیدم آنجا. بچههای ایوانکی تعجب کردند. گفتند علی رفته لشگر ۱۷ که تو را ببیند تو آمدی اینجا؟.
فوری برگشتم لشگر تا بتوانم او را ببینم و پیش خودم نگهش دارم. زمانی که رسیدم او یادداشتی به دوستانم داده بود و برگشته بود. تقدیر این شد که نتوانستیم چهره به چهره همدیگر را ببینیم تا اینکه چند روز بعد شنیدم شهید شده و خودم را به ایوانکی رساندم. احساس میکردم منتظر من است و مرا میبیند. خانوادهاش از من خواستند بنا به وصیت شهید وصیتنامهاش را در انتهای مراسم بخوانم. با آه جگر و اشک دیده، تکلیفم را که او به دوشم گذاشته بود انجام دادم.
او در نامه به دوستش چنین نوشته بود:
خدمت برادر عزیزتر از جانم مرتضی عاشوری سلام عرض میکنم و یک خواهشی از شما دارم و آن اینکه در نماز شبها و دعاهایتان یادی هم از این روسیاه درگاه خداوند بنمایی که امیدوارم با وساطت شما ترحم خداوند شامل حالم گردد. من با پارتی بازی و واسطه کردن سید نورالدین موفق شدم کارت لبیک بگیرم. اگر خدا بخواهد با اعزام بعدی گردان من هم میآیم و یکدیگر را در کربلای جنوب ملاقات مینماییم.
شهید علی اشتری، دو بار به جبهه رفت و آخرین بار در عملیات والفجر۸ در اروند ترکش خورد و در جزیره بوارین در۲۱ بهمن سال ۱۳۶۴ از ناحیه سر به شدت مجروح و در همانجا به شهادت رسید. پس از یک هفته پیکر پاکش به شهرستان انتقال و پس از تشییع در گلزار شهدای ایوانکی دفن شد.