به گزارش خط هشت، سیدمحمدرضا غدیری، دانشآموزی ۱۷ ساله بود که از پشت نیمکت مدرسه خودش را به جبهه رساند و ۱۵ بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ با اصابت ترکش به شهادت رسید. آن طور که خودش گفته بود، رفت تا به تکلیفش در دفاع از امام، انقلاب و اسلام عمل کرده باشد. مادرش میگوید وقتی میخواست برگه رضایتنامه اعزام به جبهه را به امضای من و پدرش برساند، خودش مُهر پدرش را از روی ساعت دیواری برداشت و برگه را مُهر کرد. او رفت تا نامش را در شمار شهدای دفاع مقدس به ثبت برساند. گفتوگوی ما با معصومه حسنی مادر شهید سیدمحمدرضا غدیری را پیشرو دارید.
اگر امکان دارد گفتگو را از شهادت محمدرضا شروع کنیم، آخرین وداعتان چطور گذشت؟
فرزند شهیدم سیدمحمدرضا غدیری زمانی که به شهادت رسید دانشآموزی ۱۷ ساله بود. برای آخرین وداع خبر دادند پیکرش را به مسجد محلمان (محله خاوران) و مسجد امام زمان (عج) آوردهاند. من در خانه نشسته بودم و خانمهای فامیل و محل هم در خانهمان بودند که راهی مسجد شدم. وقتی وارد مسجد شدم تابوت شهید کنار منبر قرار داشت. بالای سرش رفتم. محمدرضا با همان لباس رزمش آرام خوابیده بود. دست کشیدم به سر و صورتش. وقتی دستش را لمس کردم، دیدم که دستش مشت شده است. به آرامی مشتش را باز کردم و دیدم که مقداری خاک به مشت دارد. انگار لحظه شهادتش به خاک چنگ زده بود. شباهتی به فردی فوت شده نداشت. انگار که بچهام خوابیده باشد مشتش را دوباره جمع کرد. آنجا بود که حالم دگرگون شد. بعد از آن تابوت محمدرضا را به آمبولانس منتقل کردند. من هم همراه تابوت سوار آمبولانس شدم. دوستانش محمدرضا را در حلقه خودشان گرفته بودند. شهید حسین فصیحی از دوستان نزدیک محمدرضا بود و مدام عکاسی میکرد که عکسهایش در آلبوم عکس مسجد امام زمان (عج) موجود است. وقتی پیکر به بهشت زهرا (س) منتقل شد بار دیگر محمدرضا را دیدم. قبل از خاکسپاری درباره نحوه شهادتش روایتهای مختلفی شنیده بودم، اما آن جا خواستم بدانم بچهام چطور به شهادت رسیده و ترکش به کجای بدنش اصابت کرده است که دیدم که ترکش یک خمپاره کمرش را شکافته و از سینهاش خارج شده است. از روی اورکتش، دست به محل اصابت ترکش گذاشتم و آن را نوازش کردم و سرانجام پیکر سیدمحمدرضا در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (س) جایی که الان قبر سردار شهید صیاد شیرازی وجود دارد به خاک سپرده شد.
چطور از شهادت محمدرضا با خبر شدید؟
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته مینوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچههایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روزها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمیدانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفهای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانهمان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آنها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانهشان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاشها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کارها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.
درباره آخرین روزی که محمدرضا به جبهه رفت بگویید؟
اول بهمن ۱۳۶۵ بود که خودم محمدرضا را بدرقه کردم. وقتی به پایگاه مالک اشتر رفتیم اتوبوسهای زیادی برای اعزام رزمندگان به صف شده بودند. همه جا را صدای صلوات و دود اسپند پُر کرده بود و من هم مثل همه مادران فرزندم را برای رفتن به جبهه بدرقه کردم.
این چندمین اعزامش بود؟
دومین اعزامش بود. ۱۵ روز بعد خبر رسید که محمدرضا در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیده است. اولین اعزامش هم سه ماه قبل از آن بود. بعد از سه ماه، پنج روزی به مرخصی آمد. در آن چند روزی که مرخصی بود هم برای رفتن به جبهه بیتابی میکرد که سرانجام برای آخرین بار راهی جبهه شد و به شهادت رسید.
چیزی از شهید به یادگار مانده است؟
وقتی محمدرضا به شهادت رسید عکس حضرت امام را که آغشته به خون بود در جیبش پیدا کردند. عکس حضرت امام از او به یادگار مانده است.
گفتید ۱۷ سالش بود، در آن سالها مشغول درس خواندن بود؟
بله، دانشآموز بود و در مقطع راهنمایی درس میخواند.
چه شد که تصمیم به اعزام به جبهه گرفت؟
آن زمان همه به جبهه میرفتند و او هم شوق رفتن به جبهه داشت. برادر بزرگش هم در جبهه بود. میگفت شما برادر بزرگترم را بیشتر از من دوست دارید و به خاطر همین است که به من اجازه نمیدهید به جبهه بروم. به اوگفتم شما دانشآموز هستی بهتر است درس بخوانی. وقتی برادرت از جبهه آمد بعد شما بروید. نمیشود که همهتان با هم بروید و شهید شوید. البته برادر بزرگترش هم یک سال از او بزرگتر و ۱۸ ساله بود. گفت که درس را بعد از جنگ هم میشود خواند. الان انقلاب و کشور در خطر است. هر لحظه امکان دارد دشمن بعث حملاتش را بیشتر کند. برای همین باید از انقلاب و کشور دفاع کنیم. کسی قبول میکند که دشمن همه را قتل عام کند؟ گفتم که هیچ کس به این کار راضی نیست. با این حال کار خودش را کرد.
شما یا پدر مرحومش رضایتنامهاش را امضا کردید؟
خودش همه کارهایش را ردیف کرده بود. به پایگاه مالک اشتر رفته و ثبت نام کرده بود. یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایهای زیر پایش گذاشته و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار میکردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان میدهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری میگذاشت. البته من همهجا از مسجد گرفته تا پایگاهها دنبالش میرفتم. اصلاً ترس در وجودش نبود. پسری شجاع بود. انگار خدا شجاعت خاصی به او داده بود.
بیشتر وقتش را کجا صرف میکرد؟
همیشه در مسجد محل بود. دوستانش هم همین طور بودند و کمتر زمانی بود که به خانه بیاید. عشق خدمت به مسجد و پایگاه بسیج داشت و به دنبال همان عشق خودش هم رفت.
محمدرضا چه ویژگیداشت که در دیگران کمتر دیدهاید؟
محمدرضا همه خصلتهای بارز اخلاقی را داشت. شش پسر و دو دختر داشتم، اما محمدرضا در همه خصلتهایش بارز و شاخص بود. احترام به والدین، احترام به دیگران و هر خصلت انسانی و اخلاقی که بشود در نظر گرفت به بهترین وجه در وجودش نهادینه شده بود.
بخشی از وصیتنامه شهید
هر کربلایی حسینی دارد و حسین امروز ما هم امام خمینی است. با عرض سلام به رهبرم، ملتم و خانوادهام. میخواهم که مرا حلال کنید. خدا هرچه بخواهد همان میشود. زندگی واقعی در همین سنگرهاست. از همین نمازهایی است که در سنگرها برپا میشود. انسانهای پاک و واقعی که مدتها به دنبالشان بودم در اینجا هستند. خداوند لطف کرده و نور رحمتش را بر من حقیر تابانیده. نوری که در تاریکی حسرت یک شعله آتش را کشیدن. الحمدلله. راستی چه زیباست عشق بین انسان و خدا. دوستان و رفقا از شما میخواهم هرگز نگذارید خون شهیدان راه حق و حقیقت پایمال شود و از همه شما میخواهم که با قدمهای مثبت به این انقلاب پربرکت اسلامی کمک کنید.ای امت دلیرپرور از شماها خواستارم که قدر این پیرجماران و بتشکن زمان را بدانید و همیشه در نمازهایتان طلب عمر زیاد برای ایشان بنمایید.