چند روایت از زندگی و شهادت حسینعلی فصیحی دستجردی در گفتگو با مادر شهید

قبل از عید برای استقبال از شهیدم خانه‌تکانی کردم

چهارشنبه, 23 اسفند 1402 13:48 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

خبر شهادت پسرم را یک مادر شهید به من رساند. دی ۱۳۶۵ بود که مادر شهید مسعود فراهانی به خانه‌مان آمد. از رفتارش متوجه شدم از چیزی خبر دارد که آن را از من پنهان می‌کند. سراغ شوهرم را گرفت و گفت باید به او چیزی بگوید. فهمیدم چه خبر شده و به او گفتم پسرم به شهادت رسیده است؟

به گزارش خط هشت، شهید حسینعلی فصیحی دستجردی وقتی نوجوانی ۱۴ ساله بود، توانست با دست‌بردن به شناسنامه‌اش نامش را در بین داوطلبان شرکت در جبهه ثبت کند و راهی شود. حسینعلی از بچه‌های فعال مسجد امام‌زمان (عج) محله خاوران تهران بود که شوخ‌طبعی‌هایش سبب شده بود بسیاری از بچه‌های محل به حلقه دوستان او اضافه شوند. تا جایی که بیشتر وقتش را در مسجد می‌گذراند و از مسیر پیوند با مسجد بود که توانست به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت برسد. در گفتگو با سکینه هاشمپور مادر شهید، چند روایت از زندگی این شهید بزرگوار را تقدیم‌تان می‌کنیم. 
 
 
در زندگی شهیدفصیحی حضور در مسجد را پررنگ می‌بینیم، این حضور چطور بود که منجر به جبهه رفتن حسینعلی شد؟
فرزندم حسینعلی از کودکی راهش را به مسجد پیدا کرده بود و یک پای ثابت مسجد محلمان یعنی مسجد امام زمان (عج) در خیابان خاوران بود. ۱۰ ساله بود که جنگ تحمیلی شروع شد و همین مسجد در محله ما کانون اعزام‌ها به جبهه شد. حسینعلی هم از این مسجد شوق رفتن به جبهه را پیدا کرد و خیلی زود لباس بسیج به تن کرد. او تا کلاس اول راهنمایی درس خواند. از مدرسه که می‌آمد راهی مسجد می‌شد و تا پاسی از شب در مسجد می‌ماند و خیلی شب‌ها را همانجا می‌خوابید. خیلی وقت‌ها پدرش به او اعتراض می‌کرد که چرا تا دیروقت در مسجد می‌مانی. آن زمان خانه مان دو طبقه بود و در طبقه دوم ساکن بودیم. حسین نیمه شب‌ها سنگی به پنجره دوم می‌زد و می‌فهمیدم از مسجد آمده است و می‌رفتم در را برایش باز می‌کردم. او خیلی هم شوخ طبع بود و برای همین مدام بچه‌های مسجد دورش حلقه می‌زدند. دوستانش می‌گفتند مدام در مسجد نماز می‌خواند و برای رفتن به جبهه و توفیق شهادت دعا می‌کند. به پیش‌نماز مسجد گفته بود چه سوره‌ای قرائت کنم که شهادت نصیبم شود؟ بعد‌ها بچه‌های مسجد به من گفتند که حسین مدام سوره واقعه را می‌خواند و گریه می‌کرد. با این حال حسینعلی پسری شوخ بود و با همان روحیه‌ای که داشت در جست‌وجوی شهادت بود. پسرم قبل از شهادتش به بهشت زهرا (س) می‌رفت و داخل قبر‌هایی که برای شهدا آماده کرده بودند، می‌خوابید. دوستانش از این صحنه‌ها عکس گرفته‌اند. 
 
واکنش شما به این همه تلاشش برای جبهه رفتن و یافتن توفیق شهادت چه بود؟
یک نکته را بگویم که حسینعلی آن زمان در یک مغازه خیاطی کار می‌کرد، اما همه حقوقش را برای ما هزینه می‌کرد. هر چه اصرار می‌کردم پولش را پس‌انداز کند، توجه نمی‌کرد و برای خانه خرید می‌کرد. همیشه سرود‌های حماسی یا نوحه‌های مرسوم آن زمان را می‌خواند. به سن ۱۳ سالگی که رسید اصرارهایش برای رفتن به جبهه بیشتر شد، اما پدرش راضی به رفتنش نبود. حسینعلی با یکی از بچه‌های محل رفاقت زیادی داشت و بیشتر وقتش را با او می‌گذراند. او هم هر چه اصرار به رفتن می‌کرد، مادرش مانع می‌شد تا اینکه یک روز در استخر غرق شد. وقتی این اتفاق افتاد، دلم به رفتن حسینعلی رضایت داد و پدرش هم با اصرار‌های حسین راضی شد. پسرم ساعتی داشت که کوک می‌کرد و می‌خوابید تا نماز صبح بیدار شود. در خواب مدام حرف می‌زد و می‌گفت تفنگم را بده، تفنگم را بده که او را بیدار می‌کردم و می‌دیدم بچه‌ام در خواب هم آرام و قرار ندارد. 
 سال ۱۳۶۰ بعد از اینکه رضایت من و پدرش را گرفت، دست به شناسنامه‌اش برد و تاریخ تولدش را به ۱۳۴۴ یعنی سه سال بزرگ‌تر تغییر داد و توانست برای رفتن به جبهه در ناحیه مالک‌اشتر ثبت‌نام کند و همراه دوستانش راهی دوره آموزشی شود. این دوران هم خیلی زود تمام شد و بعد از اینکه به مرخصی آمد چند روزی ماند و بعد راهی جبهه شلمچه شد. پسرم دو بار در جبهه مجروح شد. یک‌بار از ناحیه پا و یک‌بار هم ترکشی به شکمش اصابت کرده بود، اما زخمی شدنش را هم از ما پنهان می‌کرد. هر چه اصرار می‌کردم به بیمارستان برود، قبول نمی‌کرد و می‌گفت اگر بستری شود به او اجازه نمی‌دهند دوباره به جبهه برگردد یا سخت اجازه می‌دهند. وقتی برای اولین بار به مرخصی آمد، متوجه شدیم گاهی به سختی راه می‌رود. برای همین او را زیرنظر گرفتیم و فهمیدیم از ناحیه پا دچار جراحت شده، اما نمی‌خواهد نگرانی ما را ببیند. برای همین ماجرا را از ما پنهان می‌کند. مثلاً به دور از چشم ما نماز می‌خواند و هنگام نماز هم پایش را دراز می‌کرد. 
 
در جبهه چه کار‌هایی می‌کرد؟
بعد‌ها به نقل از دوستانش متوجه شدیم حسینعلی در مقدماتی کربلای ۵ در شلمچه، در گردان عمار و واحد ادوات خمپاره ۶۰ بود. قبل از آن هم تک‌تیرانداز با اسلحه قناسه بود. در مقدماتی کربلای ۵ بود که ترکش به سفیدرانش می‌خورد و با سرنیزه ترکش را خارج می‌کند. پزشکان گفته بودند اگر یک سانت ترکش پایین‌تر رفته بود، خطر جانی داشت. حسین بعد از مرخصی متوجه شد که دوستش مسعود فراهانی شهید شده است. می‌گفت چرا مسعود که تازه به جبهه رفته بود یا چرا مهدی بابایی مفقود و بعد شهید شد؟ چرا من لیاقت شهادت ندارم؟ 
 
یک خاطره‌ای در مورد پسرتان معروف است که ایشان به مادر دوست شهیدش یعنی شهید فراهانی سفارشی کرده بود، ماجرای این سفارش چه بود؟
حسینعلی از سال ۱۳۶۳ تا پایان سال ۱۳۶۵ چهار بار دیگر راهی شد و گاهی مرخصی آمدنش خیلی طول می‌کشید. یک‌بار پدرش بیمار شده بود برای همین با او تماس گرفتم و خواستم به دیدن پدرش بیاید. وقتی آمد چند روزی ماند، منتظر بودم دوباره به جبهه برگردد. نگران بودم نکند در مدت مرخصی‌اش اتفاقی برایش بیفتد که توفیق شهادتش از او سلب شود! بعد از اینکه پدرش را ملاقات کرد، ناگهان گفت می‌خواهد به جبهه برود که دلم آرام شد. ۳۰ بهمن ۱۳۶۵ بود که ساکش را برداشت و با هم وداع کردیم و راهی جبهه شد. ساعتی بعد برگشت و گفت که به قطار نرسیده است. روز بعد یعنی اول اسفندماه، ناهار خانه برادرم میهمان بودیم. حسینعلی هم ساکش را برداشت تا بعد از ناهار راهی جبهه شود. هنگام ظهر مدام این پا و آن پا می‌کرد و برای رفتن آرام و قرار نداشت. در همان وضعیت گفت می‌خواهد سری به محلمان در خیابان خاوران بزند. بعد‌ها مادر شهید مسعود فراهانی برایمان تعریف کرد که حسینعلی به در خانه‌مان آمد و وصیتنامه خودش و یک نوار کاست به دست من داد و گفت که به خانه رفتم و وصیتنامه‌ام را نوشته‌ام و صدایم را هم ضبط کرده‌ام و داخل نوار برای خانواده‌ام سفارش‌هایی مطرح کرده‌ام. مادر شهید فراهانی می‌گفت: حسینعلی وصیتنامه را به دست من داد و تاریخی اعلام کرد، گفت که در آن روز شهید می‌شود و خواست بعد از شهادتش وصیتنامه را به دست خانواده‌اش برسانم. حسینعلی همین‌طور گفت من دارم می‌روم و اگر سفارشی به مسعود دارید، بگویید. شهید مسعود فراهانی از دوستان نزدیک حسینعلی بود و قرابت خیلی زیادی با هم داشتند. مسعود قبل از حسینعلی به شهادت رسیده بود. مادر شهید فراهانی به حسینعلی گفته بود سلام من را به فرزند شهیدم برسان و سفارش دیگری ندارم. بعد حسینعلی به خانه برادرم برگشت و بعد از صرف ناهار پدرش او را به ایستگاه راه‌آهن برد و راهی جبهه شد. پسرم ۱۹ روز بعد یعنی ۱۹ اسفند سال ۱۳۶۵ در شلمچه با اصابت ترکش به شهادت رسید. 
 
خبر شهادتش را مادر شهید فراهانی به شما داد؟
بله. همانطور که گفته بود، اتفاق افتاد. آن زمان من مشغول خانه تکانی بودم و به دلم برات شده بود حسین پیش از سال نو به شهادت می‌رسد! برای همین خانه را تمیز کردم تا وقتی خبر شهادت حسین به ما رسید، خانه‌مان تمیز باشد. یکی از همسایه‌ها وقتی متوجه شد انگار من به شیوه دیگری در حال خانه تکانی هستم. علت را از من سؤال کرد که به او گفتم به دلم افتاده فرزندم به شهادت می‌رسد. خبر شهادتش را مادر شهید فراهانی به من رساند. آن روز همسرم برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از بستگان به دستجرد اصفهان رفته بود که مادر شهید مسعود فراهانی در خانه‌مان آمد. از رفتارش متوجه شدم از چیزی خبر دارد که آن را از من پنهان می‌کند. سراغ شوهرم را گرفت و گفت باید به او چیزی بگوید. فهمیدم و به او گفتم پسرم به شهادت رسیده است؟ با گریه حرفم را تأیید کرد. بعد از آن با پدرش تماس گرفتیم که او عصر همان روز حرکت کرد و به تهران آمد.
 
سخن پایانی. 
حسینعلی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. برای آخرین بار پیکر فرزند شهیدم را در مسجد امام‌زمان (عج) دیدم. دستم را که زیر سرش گذاشتم پر از خون شد. ترکشی به سر و قلبش اصابت کرده بود. وداع یک مادر با فرزند شهیدش وداع دشواری است با این حال با پاره تنم وداع کردم. بعد پیکرش با شکوه زیادی در محل تشییع و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
 
 
 
 
خواندن 44 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family