به گزارش خط هشت، سن زیادی نداشت که یتیم شد. آخرین فرزند و تکپسر خانواده بود و برای همین خودش را مکلف میدانست عهدهدار سرپرستی مادر باشد و احترام به مادر و دعای خیر او شاید بهانه همین شهادت شد؛ شهادتی که ۱۳ دی ماه سال۱۴۰۲ و در مسیر گلزار شهدای کرمان برایش رقم خورد. شهید علیرضا محمدیپور طلبه درسخوان حوزه امام زمان (عج) بود. رفیق شهید ابراهیم صدرزاده بود و از مسلک شهدا الگو میگرفت و نهایتاً خودش هم در مسیر حاجقاسمیشدن به شهادت رسید. شهید علیرضا محمدیپور در روزهای مراسم شهادت حاجقاسم به لباس روحانیت ملبس شد و در حالی که منتظر تولد اولین فرزند خود زینب خانم بود، در خون خود غلتید و در روز ولادتش، در جوار مرقد پرنور حاجقاسم سلیمانی میهمان حضرت زهرا (س) شد. یاد او در خاطر همسر، مادر و دوستانش ماندگار است. سطوری که در پی میآید گواهی است بر این مدعا.
شهید علیرضا محمدیپور روستازاده متولد سال۱۳۷۸ و اهل حسنآباد بجنورد استان خراسانشمالی است که از سال۱۳۹۰ همراه با خانوادهاش برای زندگی به کرمان آمدند. او در یک خانواده مذهبی متولد شد. شش خواهر داشت و تکپسر خانواده بود؛ خانوادهای که به رزق حلال اهمیت زیادی میداد. پدر علیرضا از جانبازان دوران دفاع مقدس بود که در سال۱۳۸۸ به رحمت خدا رفت. فضای خانواده و رشد معنوی علیرضا باعث شد او با شوق و تمایل خود به حوزه علمیه برود و در آنجا مشغول تحصیل شود. شهید علیرضا محمدیپور، مشغول تحصیل در پایه۸ حوزه علمیه امام مهدی (عج) کرمان بود و مخارج زندگیاش با شهریه طلبگی میگذشت، اما با وجود این سختی، هرگز از کسی کمک مالی طلب نمیکرد.
«مادر» تنها شرط ازدواجش بود
همسر شهید از تنها شرط علیرضا برای ازدواج میگوید: وقتی ۱۱سال پیش به کرمان آمدند، ابتدا به همراه مادرشان، در منزل خواهر بزرگش ساکن شدند و در زمان کرونا، با مادرشان منزل جداگانه اجاره کردند. موقعی که به خواستگاری من آمدند، تنها شرطش این بود که باید مادرش هم با ما زندگی کند. هر کدام از خواهرها میگفت، بگذار مادر پیش ما باشد، اما او میگفت: من پسر او هستم، اما بقیه دامادهای او و این وظیفه من است نه آنها. علیرضا طلبه بود و درآمد زیادی نداشت، اما باوجود این با توکل بر خدا اقدام به ازدواج کرد. همیشه میگفت: ما هر چقدر جلوتر میرویم، محافظهکارتر میشویم، به همین خاطر فرزندآوری و ازدواج هر چقدر زودتر اتفاق بیفتد، بهتر است. میگفت: تا جوان هستیم باید دنبال این کارها را بگیریم.
مراسم عقد در گلزار شهدای کرمان
مراسم عقد ما در اتاق عقد گلزار شهدای کرمان برگزار شد و عید غدیر امسال مصادف با ۱۶تیر۱۴۰۲، عروسیمان را برگزار کردیم. آن روز به یادماندنی را هرگز فراموش نمیکنم. من و علیرضا آن روز را با همان رخت و لباس عروسدامادی به گلزار شهدای کرمان رفتیم و میان قبور شهدا قدم زدیم و دلمان را به دعای خیر شهدا و سردار سلیمانی و همرزمان شهیدش گره زدیم تا همین شود بهانه خوشبختی و عاقبتبخیری ما، اما من نمیدانم آن روز و در آن حال و احوال علیرضا چه از سردار و شهدا طلب کرد که اینچنین عاقبتی نصیبش شد و در حالی که منتظر تولد فرزند دخترمان بودیم، او به شهادت رسید. علیرضا دوست داشت نام دخترمان زینب باشد.
قرار دورهمی ۱۳دی ۱۴۰۲
همسر شهید به حال و هوای علیرضا در روزهای قبل از شهادت اشاره میکند و میگوید: علیرضا مهربان بود و این مهربانی و خوشرو بودنش چند روز قبل از شهادت بیشتر هم شده بود. حال و هوای عجیبی داشت. بسیار شادتر از روزهای گذشته بود. دو روز قبل از شهادتش با خواهرهایش تماس گرفت و آنها را برای میهمانی شام به خانه دعوت کرد. خواهرها هم گفتند که همهشان روز مادر، یعنی ۱۳ دی ماه سال۱۴۰۲ برای شام میآیند. قرار دورهمی خانواده روز مادر شد؛ روزی که علیرضا با تحفه شهادتش بهترین هدیه را برای من و مادرش به ارمغان آورد.
یک دست لباس طلبگی!
او در ادامه میگوید: روز ۱۲ دی ماه، در حالی که یک نایلون در دست داشت، به خانه آمد. گفتم عزیزم داخل نایلون چی هست؟ گفت: یک دست لباس طلبگی است. گفتم: مبارک باشد، ملبس شدهاید؟! گفت: نه ولی میخواهم در این چند روزی که در گلزار شهدا مشغول خدمترسانی هستم، آن را پوشیده و در این لباس به زائران حاجقاسم خدمت کنم و به آنها خوشامد بگویم. بعد به آرایشگاه رفت و بعد از نماز و استحمام، لباسش را به تن کرد. وقتی او را در لباس طلبگیاش دیدم، یک لحظه شوکه شدم. بسیار زیبا شده بود. لباس طلبگی برازندهاش بود. طاقت نیاوردم و به او گفتم: چقدر زیبا شدی، مواظب باش بیرون میروی، شما را ندزدند. علیرضا لبخندی زد و آن روز تمام شد و من نمیدانستم که قرار است این لباس رخت شهادت همسرم شود. خانواده و دوستان خیلی علاقهمند به ملبسشدن همسرم بودند، اما هر دفعه که به او پیشنهاد این کار داده میشد، میگفت: من هنوز به حدی نرسیدهام که لیاقت داشته باشم این لباس را بپوشم. بعد از شهادت علیرضا، دوست صمیمیاش آقای سجادینیا ماجرای ملبسشدن علیرضا را اینگونه برایم تعریف کرد: قبل از مراسم شهید سلیمانی، در حوزه علمیه جلسهای با طلاب برگزار کردند و گفتند اگر کسی از طلاب سطح عالی ملبس نیست و میخواهد در ایام شهادت حاجقاسم برای فعالیت در موکب حوزه علمیه به صورت ملبس بیاید، اسمش را به معاونت اعلام کند تا در شورای مدرسه تصمیم گرفته شود. وقتی جلسه تمام شد، به من گفت: میآیید برویم اجازه تلبس بگیریم؟ من خیلی تعجب کرده بودم، چون آن موقع کسی هیچ اصراری نسبت به او نداشت و بحث تلبس موقت هم تازه مطرح شده بود. من و علیرضا باهم رفتیم خدمت معاونت محترم تهذیب و به محض اینکه خواستهمان را مطرح کردیم، به ما گفتند شما دو نفر از قبل تأییدشده هستید و باید حتماً ملبس به مراسم حاجقاسم بیایید که خیلی تأثیرش بیشتر است. این اجازه را روز سهشنبه ۱۲دی۱۴۰۲ گرفتیم. همان موقع علیرضا رفت و عمامه از استادمان به امانت گرفت و آورد تا برایش مرتب کنم، لباده و عبا هم از یکی از دوستان دیگرمان به امانت گرفت، چون بحث تلبس تا به آن روز پیش نیامده بود، هنوز لباس برای خودش نخریده بود. این کارها تا قبل از ظهر انجام شد و من او را به خانهشان رساندم. آن روز هم خودم به دنبالش رفتم و حدود ساعت ۱۵:۳۰ روز ۱۲ دی ماه باهم به گلزار شهدا رفتیم و تا عصر در کنار بچههای موکب و در خدمت زوار بودیم.
سجادینیا از قول و قرارهای خود و علیرضا در روز حادثه میگوید: روز ۱۳ دی ماه علیرضا حدود ساعت:۱۲:۳۰ به من پیامک داد که ساعت چند میآیی برویم؟ من پیامک او را ساعت ۱۳:۳۰ دیدم و پاسخ دادم که من از صبح گلزار بودم و عصر دوباره میروم. اگر میخواهی همان وقت با شما هماهنگ میکنم و دنبالتان میآیم. علیرضا نوشت نه خیلی دیر میشود میخواهم امروز زوتر بروم و برای همین حدود ساعت ۱۴ همراه خانواده راهی گلزار شده بود.
قرآن و چند دانه اسپند
همسر شهید میگوید: روز ۱۳ دی ماه بود، وقتی میخواست راهی گلزار شهدا شود، مادر شهید اسپند دود کرد و او را از زیر قرآن رد کرد. من و مادرش هم همراه او به راه افتادیم، اما به خاطر ترافیک نزدیکهای ساعت ۱۵ روبهروی معراج الشهدا رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. علیرضا به من و مادرش گفت: من زودتر از شما میروم و شما و مادر آهستهتر بیایید تا مادر اذیت نشوند.
مادرشوهرم پادرد داشت و علیرضا همه فکرش این بود که او در این مسیر پیادهروی سختی نبیند. من و علیرضا از هم خداحافظی کردیم. علیرضا از ما فاصله گرفت. زمان زیادی نکشید که صدای انفجار را شنیدیم. ما جلوی خودمان را به خاطر شرایط پیشآمده و انفجار و زخمیها به خوبی نمیتوانستیم ببینیم.
توسل به حضرت زهرا (س) و حدیث کساء
اوضاع خیلی بدی بود. همان لحظه همه حواسم به علیرضا بود که از ما جلوتر بود. با تلفن همراهش تماس گرفتم، اما جوابی نداد و بارها و بارها شمارهاش را گرفتم، اما گوشیاش خاموش بود. هرچه سعی کردیم جلوتر برویم تا شاید علیرضا را پیدا کنیم، به ما اجازه ندادند. فقط میگفتند پراکنده شوید. دیگر ناامید شدیم. یکی از خواهرهایش به دنبال ما آمد. پیاده راه افتادیم تا جایی که به ماشین برسیم، در همین فاصله شروع کردم به خواندن حدیث کساء و به حضرت زهرا (س) متوسل شدم. انتهای دعا بودم که به یک باره تصویری از علیرضا در فضای مجازی دیدم که روی زمین افتاده است. ابتدا فکر کردم مجروح شده است. همه بیمارستانهای شهر را همراه با خانوادههایمان زیر پا گذاشتیم. ساعت ۱۱ شب بود که متوجه شهادتش شدیم. بعد از آن دیگر حال ما قابل توصیف نبود و نیست. مادر علیرضا که وابستگی شدیدی به او داشت، شرایط خوبی نداشت و من هم با توجه به شرایطم حال مساعدی نداشتم. به نظر من این حادثه باعث میشود که مردم بیشتر بیدار و عاشق شهدا شوند و میدان را برای دشمن خالی نکنند.
شهادت و دعای مادرانه
او در ادامه میگوید: این روزها که به عاقبت علیرضا فکر میکنم با خودم میگویم، قطعاً علیرضا شهادت در مسیر حاجقاسم را از دعای خیر مادرش داشت. او احترام زیادی برای مادرش قائل بود. شرط او برای ازدواج ماندن در کنار مادرش بود و من به حال او غبطه میخوردم که چنین مقام مادر را نیکو میداشت. علیرضا حاجقاسم را خیلی دوست داشت. از او مردمداری و خوشروبودن را الگو میگرفت. یکی از شاخصههای اخلاقی حاجقاسم که بسیار مورد توجه علیرضا بود، احترامی بود که ایشان به مادرشان میگذاشت. منزل علیرضا در همسایگی مسجد امام مهدی (عج) بود و فعالیت زیادی در مسجد داشت و برای نوجوانان و بچههای مسجد، کلاس قرآن، اردو، پینگپنگ، فوتبال، برنامه اذان و تکبیر برگزار میکرد، حتی در مسجد کتابخانه شهدایی راهاندازی کرد. در اوقاتی که آیتالله شیخ بهایی در مسجد نبودند، او در محراب میایستاد، بسیار مؤدب بود و حتی در حرف زدن و صدا زدن بقیه، ادب و احترام را رعایت میکرد.
رفیق شهیدی، چون مصطفی صدرزاده
علیرضا یک رفیق شهید داشت؛ شهید مصطفی صدرزاده. همسرم به حدی به این شهید علاقه داشت که میگفت از خدا میخواهم به من پسری بدهد تا نام او را مصطفی بگذارم. او با وجود بعد مسافت، خانواده این شهید را پیدا و با آنها ملاقات کرد. هر چند وقت یک بار با آنها تماس میگرفت و بعد از این حادثه، خانواده شهید صدرزاده، شهادت علیرضا را به ما تبریک و تسلیت گفتند. علیرضا محمدیپور از شدت علاقهای که به این شهید داشت با اینکه شاعر نبود، اما برایش شعری سرود. علیرضا وقتی میخواست به اطرافیان، دوستان و نوجوانان هدیهای بدهد، کتاب زندگینامه شهید مصطفی صدرزاده را تقدیمشان میکرد. همسرم در زمینه قرآن بسیار پشتکار داشت. همیشه صوت تلاوتهای قرآنش را ضبط و برای من پخش میکرد تا اشکالاتش را بگیرم. چه در بحث تجوید و چه در دستگاههای قرائت قرآن علیرضا مقید بود و هر روز یک یا دو نوبت حدود ۱۰ تا ۱۵دقیقه در خانه با صدای بلند و با صوت زیبا قرآن میخواند.
قرار بود مشاور باشد
او در ادامه از فعالیتهای شهید در موکب مسیر گلزار شهدای کرمان در ایام سالگرد حاجقاسم میگوید: امسال همچون سالهای گذشته از طلبههایی که تواناییاش را داشتند در کارهای موکب کمک میگرفتیم. علاوه بر کارهای خدماتی مانند امور فنی و جابهجایی وسایل و آماده و پهن کردن فرش، کارهای دیگری هم انجام میدادند، اما عمده فعالیتهای طلبهها در روزهای خدمترسانیشان به زوار از طریق پاسخگویی آنها پشت میز در ارتباط با مردم بود که برای ۱. پاسخگویی به مسائل شرعی ۲. پاسخگویی به شبهات اعتقادی ۳. مشاوره ۴. تصحیح قرائت نماز که شهید در روز اول ملبسشدنش، پشت میز تصحیح قرائت نماز بود و قرار بود روز ۱۳دی، پشت میز مشاوره باشد که قبل از رسیدن به موکب، به شهادت رسید.
پیکر بیجان و پزشکی قانونی
روایت دیدهها و شنیدههایش از ماجرا دشوار است، اما به رسم همان رفاقت تا انتهای همکلامی کنارمان میماند و از لحظات پیداکردن پیکر دوستش در بیمارستان روایت میکند: من همان روز بعد از انفجار با علیرضا تماس گرفتم، اما تلفن همراهش خاموش بود. بعد با همسر شهید تماس گرفتم که اظهار بیاطلاعی کرد. در جستوجوی علیرضا و پیدا کردن خبری از او بودم که تصویرش را دیدم. بعد از آن یکی از بچهها را به سمت بیمارستان افضلیپور فرستادم و خودم به سمت بیمارستان باهنر رفتم. به کسی اجازه ورود نمیدادند، اما من هر طور بود وارد شدم. تمام بخشهای بیمارستان را به دنبال علیرضا گشتم، همه امیدم این بود که او را میان مجروحان حادثه پیدا کنم. وسط طبقات بیمارستان بودم که دوستم زنگ زد و گفت: یک نفر با مشخصات علیرضا در پزشکی قانونی است. سریع از آنجا به همراه یکیدو تا از دوستان علیرضا و خانوادهشان که پشت در بیمارستان منتظر بودند به سمت پزشکیقانونی رفتیم. در پزشکی قانونی به ما گفتند که یک نفر بیاید برای شناسایی شهید. با اجازه خانواده شهید من رفتم. لحظات سختی بود. هیچ گاه فکر نمیکردم بخواهم این صحنه را در زندگیام تجربه کنم. فکر نمیکردم روزی حامل خبر شهادت دوست صمیمیام برای خانوادهاش باشم. همین که در کیسه را باز کردم و چشمم به چهره شهید افتاد، دنیا روی سرم خراب شد. دست بر دهان گذاشتم و آرامآرام گریه کردم. با همان حال بیرون آمدم. تا خانواده علیرضا و دوستان حال و روز من را دیدند، متوجه شدند که علیرضا شهید شده است. شهید را در میان خیل عظیمی از مردم شهیدپرور بدرقه و تشییع کردیم. علیرضا بسیار به امربهمعروف حساس بود، نهایتاً هم در کنار شهید مرتضی ضیاعلی، اولین شهید امربهمعروف کرمان تدفین شد.