به گزارش خط هشت، متولد مهر سال ۱۳۳۶ بود. علاقهاش به ارتش او را به خدمت در اصفهان و بعدها به تهران کشاند. جنگ هنوز شروع نشده بود که کردستان ناآرام شد. صدای ناله زنان و کودکان کُرد بیتابش کرد و راهی کردستان شد. سه ماه در سردشت و بانه، در کوههای پوشیده از برفش به مبارزه پرداخت و ثانیههای سرد کردستان را با صبوری و سکوت پشت سر گذاشت. با آغاز جنگ بار دیگر وارد میدان جهاد شد و نهایتاً در عملیات فتحالمبین در جنوب رقابیه به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای فردوس رضا (ع) دامغان به خاک سپرده شد. برای آشنایی با سیره و سبک زندگی شهید پای صحبتهای خواهرش زهرا بصیری و برادرش عباس بصیری نشستیم و نوشتار پیشرو ماحصل این همکلامی صمیمانه است.
زهرا بصیری، خواهر شهید
خواهر شهید میگوید: پدرم محمدحسن بصیری کارمند آموزش و پرورش بود و ما در خانوادهای فرهنگی متولد شدیم. آموزههای دینی در خانه ما حرف اول را میزد. علی اکبر هم در همین خانواده رشد پیدا کرد. او متولد اول مهر ۱۳۳۶ بود. علی اکبر کودکی خود را در روستای حسن آباد و در میان اهالی با صفایش سپری کرد و بعد از اتمام دوران ابتدایی برای ادامه تحصیلات به دامغان رفت و تا دریافت مدرک سیکل درس خواند.
بعد از اتمام دوران راهنمایی ترجیح داد وارد ارتش شود. برای همین به اصفهان مهاجرت کرد و دورههای آموزش خود را در اصفهان به پایان برد. از آنجا عازم مراغه شد و پس از گذراندن دورهای در مراغه به تهران آمد.
جنگ هنوز شروع نشده بود، اما آن روزها کردستان به واسطه وجود منافقین و اشرار ناامن بود. علی اکبر حالا به استخدام رسمی ارتش درآمده بود. او آرام و قرار نداشت. رفت و سه ماه در کردستان ماند و مبارزه کرد. سردشت و بانه شاهد مجاهدتهای خستگی ناپذیر علیاکبر بود تا اینکه جنگ آغاز شد و شیرمرد غیور دامغانی این بار خود را به جبهههای جنوب رساند.
اهواز گرم و خاطرات علی اکبر
وقتی جنگ آغاز شد، علی اکبر داوطلبانه وارد لشکر ۹۲ زرهی اهواز و مسئول توپخانه شد. یک سال در کنار مردم اهواز خدمت و مبارزه کرد و نهایتاً در روز دوم فروردین ۱۳۶۱در عملیات غرورآفرین فتحالمبین به شهادت که آرزوی دیرینهاش بود، رسید.
زهرا بصیری، خواهر شهید از حال و هوای خانه بعد از شهادت برادر میگوید: بعد از شهادت علی اکبر پدر به اهواز رفت تا وسایل برادرم علی اکبر را از خانهاش بیاورد. وقتی آمد حال و روز خوبی نداشت. کلید خانه را از همسایهها گرفته و وارد خانه شده بود. من با تعجب پرسیدم: «کلید خانه داداش دست همسایهاش بود؟ کدام همسایه؟» پدرم گفت: «کلید خانه علی اکبر دست همه همسایههاست.»
گفتم: «داداش میدانست کلیدش دست بقیه افتاده است؟» پدر جواب نداد و در فکر چیزی بود. زیپ ساک را کشید و گفت: «اهواز خیلی گرم بود، اما به دیدن خاطرات علی اکبر میارزید.»
با حالتی بغض کرده گفتم: «خدا داداش را رحمت کند! پس داخل خانهاش رفتید؟»
میخواستم فقط برایم حرف بزند. میدانستم که خیلی حرفها برای گفتن دارد. بابا گفت: «ما از همسایهشان کلید گرفتیم و داخل خانه رفتیم. چه چیزهایی که از پسرم نمیگفتند.» با کنجکاوی پرسیدم: «چه میگفتند؟»
پدرم خودش را با وسایلی که از اهواز آورده بود، مشغول نشان میداد. احساس کردم نمیتواند چیزی بگوید.
لحظاتی بعد گفت: «همسایهها خیلی از اخلاق و رفتار و کمکهایی که به آنها کرده بود، تعریف میکردند. علیاکبر هر وقت از جبهه برمیگشت به تکتکشان سر میزد و تمام وقت هم که پشت جبهه بوده دنبال کارشان بود. حتی کلید خانهاش را به آنها داده بود.» با تعجب گفتم: «پس خودش کلید خانهاش را داده بود به بقیه؟» پدرم در حالی که دستش را روی پیشانیاش گذاشته بود نگاهی به چفیه و پوتین علی اکبر انداخت و گفت: «به همه گفته هر وقت خواستید بروید خانهام و هر چه خواستید بردارید. اگر برنگشتم هم که...» من هم سکوت کردم. گویا در سکوت بهتر حرف دل یکدیگر را میشنیدیم.
نماز اول وقت
او درباره شاخصههای اخلاقی شهید میگوید: علی اکبر توصیه زیادی به نماز اول وقت داشت. خودش عامل به آن بود و دوست داشت ما هم نمازمان را اول وقت بخوانیم. خواهرم سکینه میگفت از مدرسه به خانه آمدم. خیلی گرسنه بودم، سفره پهن بود و من که منتظر بودم علی اکبر سر سفره بنشیند تا با هم غذا بخوریم، با ناله گفتم: «داداشی! روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره.» علی اکبر گفت: «الان وقت غذا نیست.»
با اشتها به ظرف خورشت نگاه کردم و گفتم: «تازه گشنه و تشنه از مدرسه اومدم. اصلاً راستش رو بگو بدونم خودت گشنه نیستی؟»
گفت: «من هم تازه از مدرسه اومدم. هم خستهام، هم گرسنه!»
نیشم آمد تا بناگوشم و گفتم: «پس غذا رو بکش که با این خستگی و گشنگی، غذا هم بیشتر مزه میده.» در همین حین بودیم که علی اکبر کنارم سر سفره نشست. دستی به سرم کشید و گفت: «آبجی جان! نماز هم وقتی بیشتر مزه میده که بتونی خستگی و گشنگی رو به خاطر خدا کنار بذاری!»
عباس بصیری، برادرشهید
شیشه را بغل سنگ نگه میدارد!
عباس مشتاقانه پای حرفها و خاطرات برادر از جبهه مینشست. او میگوید: همیشه گفتهاند شنیدن کی بود مانند دیدن! اما من شوق داشتم که شخصاً خاطرات داداش را از جبهه بشنوم. علی اکبر یک مرتبه برایم از امداد غیبی تعریف کرد و گفت همراه با بچهها حرکت کردیم و تا چشم باز کردیم متوجه شدیم داخل خاک عراق شدیم.
با این حرف علی اکبر، یک لحظه خودم را در محاصره دشمن تصور کردم. لحظه پرالتهابی بود. گفتم: «اسیر شدن روحیه بالایی میخواهد.»
علیاکبر گفت: «هر لحظه ممکن بود به اسارت دربیایم. اتفاقی مسیری را پیش گرفتیم و آهسته جلو رفتیم. آنقدر رفتیم تا خودمان را در قرارگاه دیدیم.»
با حیرت گفتم: «رسیدین قرارگاه عراقیها؟»
گفت: «از شواهد و قرائن حدس زدیم قرارگاه خودمان باشد ولی بیسیم جواب نمیداد. عوضش خمپاره پشت خمپاره.» خودم را جمع کردم. هیجانم را که دید ادامه داد: «دردسرت ندم؛ به هر زحمتی بود تونستیم به آنها بفهمانیم ایرانی هستیم.»
آهسته با خودم مرور کردم: «از محاصره دشمن درآمدید و به محاصره خودیها رسیدید؟! تازه باید با هزار زحمت نیروهای خودی رو قانع میکردین ایرانی هستید. عجب همتی داشتید!»
به علامت منفی سر تکان داد و گفت: «وضعمان سختتر از آن بود که به تنهایی بتونیم نجات پیدا کنیم. از اولش دست به دامن یک نفر شدیم و همان هم ما را نجات داد.» با تعجب پرسیدم: «کی تونست شما رو تو دل دشمن به صحت و سلامت برساند؟» لبخندی زد و گفت: «همانی که شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.»
پستههای خندان
برادر شهید در ادامه میگوید: علی اکبر هر مرتبه که به مرخصی میآمد همراه خود کارتنهایی میآورد که برای اعضای خانواده نبودند و این برای من سؤال شده بود. آن کارتنهای دربسته برایم معمایی شده بود. یک مرتبه که به مرخصی آمد کنارش نشستم تا سوغاتیام را بگیرم. علیاکبر بستهای کوچک دستم داد و گفت: «بیا داداش! اینم سوغاتی شما.»
در حالی که با دست کنار یکی از کارتنها را لمس میکردم، گفتم: «این سوغاتیها چی؟»
علی اکبر گفت: «آنها سوغاتی شما نیست.»
گفتم: «هر وقت از جبهه برمیگردی دو، سه تا از این کارتنها میاری.»
آب دهانش را قورت داد و گفت: «کی دیدی؟»
گفتم: «همیشه وقتی از داخل اتوبوس پایین میای تو دست شماست. بعد هم که سریع میری!»
علیاکبر با حالتی نگران پرسید: «کجا رفتم؟»
گفتم: «نمیدونم. من که تعقیب نکردم.»
انگار خیالش راحت شده بود. ساکش را سر و ته کرد و باقیماندهاش را ریخت روی یک تکه پارچه. گفتم: «بده کمکت کنم.»
و در حالی که از درز باز شده کارتن داخلش را نگاه میکردم، گفتم: «بهبه! اینا رو ببین! چه خوشحال و خندانن.» گفت: «بالاخره فهمیدی؟»
گفتم: «آره، چه پستههای خندانی! اما نگفتی برای چه کسانی میبری؟» گفت: «خیلی دوست داری بدونی؟»
خیلی دوست داشتم بدانم، اما او حرفی نزد. بعد از شهادتش فهمیدم هر بار که از مسافرت میآمد برای خانوادههای فقیر روستایمان هم سوغاتی میآورد. از همان پستههای خندان.