به گزارش خط هشت، هر سال در اواخر فروردین ماه به مناسبت شهادت حاجحبیبالله کریمی فرمانده توانمند تیپ مستقل توپخانه خاتمالانبیا (ص) یادوارهای برای این شهید بزرگوار و همرزمان شهیدش برگزار میشود. توپخانه سپاه یکی از یگانهای توانمند این نهاد انقلابی بود که در دفاعمقدس شکل گرفت و در عملیات مختلف نقش مؤثری ایفا کرد. چند روز پیش در گفتگو با رزمندگان تیپ مستقل ۶۳ خاتمالانبیا (ص) خاطراتی از حاج حبیب و دیگر رزمندگان این تیپ منتشر کردیم و امروز نیز به همت دفتر حفظ و نشر آثار و ارزشهای دفاعمقدس تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتمالانبیا (ص) در گفتگو با جانباز سیدمحمود حسینی از رزمندگان پیشکسوت این تیپ خاطراتی مربوط به عملیات بدر را تقدیم حضورتان میکنیم.
بوی سیر وسط سفره ناهار!
روزهای آخر اسفند ۱۳۶۳ بود. چند روزی از شروع عملیات بدر در منطقه هورالهویزه میگذشت. قرارگاه تاکتیکی تیپ توپخانه ۶۳ خاتمالانبیا (ص) (تطبیق آتش) در قرارگاه نوح، در جزیره شمالی مجنون استقرار داشت. یک روز بعدازظهر در تطبیق بودیم و هماهنگیهای آتش را بین دیدهبانها و آتشبارها انجام میدادیم و به خاطر حجم بالای مأموریتها وقت نکرده بودیم، ناهار بخوریم. ساعت حوالی سه بود. در حین کار چند تا کنسرو خوراک بادمجان و تنماهی باز کردیم و روی میز طرح تیر مشغول خوردن ناهار شدیم. چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که بوی سیر داخل سنگر پیچید. یکی از بچهها که قدیمیتر بود، گفت: شیمیایی زدند، ماسکهایتان را بزنید. سریع رفتیم سراغ کیسههای ماسک شیمیایی که به دیواره سنگر آویزان کرده بودیم. ماسکها را زدیم و دوباره مشغول کار شدیم با این تفاوت که نمیتوانستیم ناهار بخوریم و چشممان مانده بود به کنسروهایی که باز کرده بودیم. این اولین تجربه من از تک شیمیایی بود. به سختی نفس میکشیدم، حرف زدن و شنیدن صحبت دیگران برایم مشکل شده بود. از پشت طلقهای ماسک هم دور و برم را به صورت مات و محدود میدیدم.
۲۰ دقیقه بعد حسن شیری و حاج صادقی در حالی که ماسک به صورت زده بودند، وارد سنگر تطبیق شدند. حاج صادقی ریشهای خیلی بلندی داشت. ماسکی که زده بود روی صورتش کیپ نشده بود و از لابهلای محاسنش هوا میکشید. چشمم به ماسک حاج صادقی که افتاد، دیدم پلمب فیلتر ماسک را نکشیده! با دستم پلمب فیلتر را باز کردم و گرفتم جلوی ماسک حاجی و گفتم حاجی اینو باز نکردی چطوری نفس میکشی؟ حاجی که نسبت به کوتاه کردن محاسنش خیلی حساس بود، بعد از این قضیه رفت آرایشگاه قرارگاه و صورتش را با ماشین اصلاح کرد. در سه چهار روزی که قرارگاه نوح بودیم، بو و طعم انواع گلولههای شیمیایی را تست کردیم؛ سیر، بادام تلخ و...
همسفر با شهید کابلی در دل آتش و خون
همان شب حاج حسین کابلی آمد سر میز مخابرات، یک برگه گذاشت روی میز و گفت سید فردا با هم میریم جلو. این وسایل را برای فردا آماده کن. روی کاغذ نوشته بود: «دو تا بیسیم با باطری اضافه، دفترچه رمز، کالک آماج و ثبتیهای منطقه، دوربین دستی، دو تا کلاش و...» در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم چشم آبداری گفتم و شبانه همه وسایلی را که حاج حسین گفته بود، آماده کردم.
ساعت هشت صبح وارد منطقه شدیم. منطقه شدیداً زیر آتش توپخانه و بمباران شدید هواپیماهای عراقی بود. وسایلمان را سریع توی قایق گذاشتیم و سوار شدیم. یک پایم توی قایق بود و یک پایم بیرون قایق که سکاندار حرکت کرد. از اسکله تا پشت سیلبند حدوداً چهار کیلومتر فاصله داشت. گلولههای توپ چپ و راستمان در هور فرود میآمد و ستونی از آب و لجن کف هور را به آسمان بلند میکرد. بوی باروت و لجن در هم آمیخته بود. ترکش گلولههایی که دور و برمان منفجر میشد فر و فر از کنارمان رد میشد. از قایق که پیاده شدیم ۲۰۰، ۳۰۰ متر به سمت راست رفتیم (از شمال منطقه عملیاتی به سمت الصخره) تا به سنگر قرارگاه خاتمالانبیا (ص) رسیدیم. سنگر چه عرض کنم، پشت دژ یک حفره مانند یک در ۵/۱ متر در دل سیلبند کنده بودند، بدون در و پیکر و سقف؛ حتی یک نصفه گونی هم در ساخت سنگر استفاده نشده بود. ارتفاع دژ حدوداً دو متر بود که با یک شیب ملایم به مسیر خاکی کناره هور وصل میشد. برادر رحیم صفوی، شهید صیاد شیرازی و یکی از برادران اطلاعات داخل سنگر بودند. حاج حسین کابلی رفت سنگر قرارگاه با آقا رحیم سلام علیکی کرد و با دو تا بیل برگشت. در فاصله یک متری سنگر قرارگاه با حاجحسین یک سنگری با ابعاد سنگر قرارگاه در دل دژ کندیم. بیسیمهای اسلسون و پیآرسی ۷۷ را جلوی ورودی سنگر مستقر کردم، آنتن بیسیم را باز کرده و روی دستگاه بستم. ارتباطم را با دیدگاههای منطقه، آتشبارها و تطبیق آتش چک کردم. کیفیت ارتباط با همه واحدها پنچ پنچ (به معنی صدای واضح برای هر دو طرف مکالمه) بود. در عملیات بدر یگان ما توپخانه عمل کلی قرارگاه نوح بود. مأموریت اصلی ما تأمین آتش پشتیبانی یگانهای عملیاتی مستقر در لجمن (مخفف لبه جلویی خط) بود.
روحیه خوب بچههای ارتش
طبق گزارشهای رسیده لشکر ۱۰ زرهی عراق با تعداد بسیار زیادی تانک و نفربر زرهی در شمال منطقه عملیاتی مستقر شده بود و قصد نفوذ داشتند. در شمال منطقه سه پل روی رودخانه دجله قرار داشت که بهترین راه برای عبور تانکهای عراقی به حساب میآمد. تک اصلی دشمن هم قرار بود از همین منطقه صورت پذیرد. فرماندهان سپاه و ارتش که در سنگر قرارگاه در فاصله یک متری ما مستقر بودند هر نوع آتش پشتیبانی در هر نقطهای که نیاز داشتند به صورت مستقیم به ما ابلاغ میکردند، ما هم ثبتیها و آماج محل مورد نظر را جهت اجرای آتش به تطبیق میدادیم و با شلیک موشکهای کاتیوشا و گلولههای ۱۳۰، ۱۵۵ و ۲۰۳ میلیمتری؛ با هماهنگی دیدهبانهای مستقر در خط و روی دکل، پشتیبانی آتش را تأمین میکردیم. چند قبضه توپ ۱۰۵ میلیمتری هم جلوی دژ اول مستقر شده بودند و شلیک میکردند.
ساعت حوالی ۱۰ صبح بود که دیدم یک گروهان تازه نفس از برادران ارتش از جلوی سنگر ما به سمت خط مقدم میروند. برادر صیاد شیرازی از سنگر بیرون آمد آنها را کنار دیواره دژ روی زمین نشاند و برایشان چند دقیقه صحبت کرد. برادر صیاد شیرازی خیلی خوب و راحت با آنها ارتباط برقرار کرد. البته این رابطه کاملاً دوطرفه بود. نیروها در همین چند دقیقه به قدری با هم صمیمی شدند که با صیادشیرازی شوخی هم میکردند و میگفتند ما را ندیدی حلال کن و... خیلی با روحیه و پرانرژی بودند. اصلاً با تصور ذهنیام از یک ارتشی بسیار متفاوت بودند. اگر درجات نظامی روی لباسشان نبود فکر میکردم بسیجیهای سن و سالدار هستند که به خط میروند. همهشان هم آرپیجیزن بودند. از یکی از آنها پرسیدم شما کدوم گردان هستید؟ در حالی که میخندید قبضه آرپیجی هفت را بالا برد و گفت ما شکارچی تانک هستیم. در مدتی که برادر صیاد برای نیروهای تازه نفس صحبت میکرد فرمانده آنها که خیلی درشت هیکل و تنومند بود، برای روحیه دادن به نیروهایش در نهایت شجاعت روی دژ نشسته بود. هر چی گلوله توپ و تانک هم دور و برش میخورد خم به ابرو نمیآورد و از جایش تکان نمیخورد.
به فرمانده خوش مشرب نیروها گفتم ماشاءالله نیروهای با روحیهای داری. خیلی باصفا و خودمانی گفت اینها از بین نیروهای پیاده به صورت داوطلب به عنوان آرپیجیزن و شکارچی تانک در قالب یک گروهان سازماندهی شده و آمدهاند. صحبتهای برادر صیاد شیرازی که سرشار از روحیه مقاومت، جهاد و ایثار بود برای ما هم بسیار جذاب و تأثیرگذار بود.
تانکهای دشمن آمدند این طرف دجله
از ساعت ۱۰ به بعد حجم آتش دشمن سنگینتر شده بود. هر ۱۰ دقیقه یک ربع یک گروه نیروی تازه نفس ارتش وارد منطقه میشد، دقایقی پای صحبتهای برادر صیاد مینشستند و سپس به سمت خط مقدم که هزار و ۵۰۰ تا ۲ هزار متر جلوتر از ما بود حرکت میکردند. ساعت حوالی ۱۱ بود که دیدم جاده روی دژ را با کالیبر میزنند. نگاه معنی داری به حاج حسین کردم، حاجحسین سرش به علامت تأسف تکان داد و رفت سنگر آقارحیم. از سنگر آقارحیم که برگشت خیلی دمق بود. پرسیدم حاجحسین چه خبر؟ با ناراحتی گفت تانکهای عراقی خط را شکستهاند و آمدهاند این طرف دجله. در همین گیر و دار صدای هواپیمای عراقی را شنیدم که لحظهبهلحظه غرش صدایش بیشتر و بیشتر میشد.
بمب فسفری دشمن و اشهدی که خواندیم!
آقا رحیم و برادر صیاد هم از سنگر بیرون آمده بودند. بالای سرم را که نگاه کردم دیدم یک هواپیمای عراقی روی سر ما شیرجه زده، انگار خلبان چشم در چشم ما نگاه میکرد. سریع آنتنهای بیسیم را روی زمین خواباندم. هواپیما همچنان به سمت ما میآمد که دیدم یک راکت از زیر بالش به سمت ما رها شد. هواپیما به سمت آسمان اوج گرفت و راکت به سمت ما کله کرد. راکت دقیقاً به سمت ما میآمد و لحظه به لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. یاحسین گفتیم و همگی با سر شیرجه زدیم داخل سنگر. اشهدمان را خواندیم و منتظر اصابت راکت روی سنگر بودیم که موشک با اختلاف چند متر از بالای سرمان رد شد و داخل هور رفت و منفجر شد. از سنگر که بیرون آمدیم دیدم در محل فرود راکت در آب یک مادهای همینطور میجوشد، دود میکند و بالا میآید. خدا به همه ما رحم کرده بود، فسفری زده بود. اگر این راکت در خشکی میخورد کلی تلفات میگرفت. تکههای فسفر در شعاع زیادی پخش میشد و میچسبید به بدن بچهها و سوختگی و جراحات شدیدی در بدنشان ایجاد میکرد. تا یکی دو ساعتی که آنجا بودیم محل انفجار راکت فسفری همچنان میسوخت، قلقل میکرد و بالا میآمد.
دستور عقبنشینی صادر شد
خط اول ما در شمال منطقه عملیاتی که شکسته شد تانکهای عراقی آمدند این طرف رودخانه دجله. هر چقدر نیروی کمکی وارد منطقه کردیم، نتوانستیم خط شکسته شده را بازپس بگیریم. حوالی ظهر با شدت یافتن درگیری، اخباری که از سنگر قرارگاه میرسید، اخبار خوبی نبود. روی دژ که میرفتیم تعداد زیادی از مجروحان را در آن سوی دژ میدیدیم. عملاً خط شکسته شده بود. نماز ظهر و عصر را با حاجحسین به صورت نوبتی با تیمم به حالت نشسته خواندیم. نمازمان که تمام شد، متوجه شدیم از سنگر قرارگاه به نیروهای مستقر در منطقه شرق دجله دستور عقبنشینی دادند. آقارحیم جادههای مواصلاتی پشت رودخانه، پلهای روی دجله و جادههای منتهی به شمال منطقه عملیاتی را روی نقشه نشان داد و گفت این مناطق را با شدت تمام زیر آتش بگیرید تا سرعت پیشروی دشمن را بگیریم.
حالا آماجهایی را که بنا به دستور آقا رحیم زیر آتش گرفته بودیم پشت خط اول نیروهای خودی بود و به تدریج نقاط ثبتی عقبتر را میزدیم. در آن مرحله قصد ما فقط کندکردن سرعت پیشروی لشکر ۱۰ زرهی عراق بود تا بتوانیم نیروها و مجروحان را تا حد امکان از منطقه خارج کنیم. آقا رحیم گفتند هرچیزی که میتوانید بردارید و برگردید جزیره شمالی و بقیه وسایل را منهدم کنید و بریزید داخل هور. دستور عقبنشینی ما به صورت شفاهی توسط آقا رحیم ابلاغ شد. خودشان هم نقشهها و کالکهای عملیاتی، بیسیمها و... را جمع کردند، قایق که آمد آقا رحیم و برادر صیاد به همراه تجهیزات رفتند عقب. برادر غلامپور هم با موتور به همراه برادران اطلاعات رفتند جلو برای سرکشی منطقه.
تا میتوانیم مجروح منتقل کنیم
ساعت دو بعد از ظهر بود که حاج حسین با تویوتا وانت از جاده روی دژ آمد. وسایل را گذاشتم داخل ماشین و به سرعت راه افتادیم. کنار جاده پر از مجروح بود. چند متری که جلو رفتیم حاج حسین ترمز کرد و گفت سید محمود من نمیتونم اینجوری برم! گفتم: چکار کنیم حاجی؟ گفت شما برید پایین، من آروم آروم میروم شما هم هر چی مجروح کنار جاده است را تا جایی که پشت ماشین جا داره سوار کنید ببریم عقب.
وضعیت جاده خیلی خطرناک بود. جاده را هم با کالیبر میزدند، هم با گلوله مستقیم تانک، گلوله توپ و خمپاره هم که مثل نقل و نبات روی سرمان بود. به هر مجروحی که میرسیدیم حاجی یک نیش ترمز میزد، من با کمک یکی از نیروها مجروح را پشت ماشین سوار میکردیم. مجروحان بد حال را کف وانت خوابانده بودیم، مجروحینی هم که میتوانستند خودشان را نگه دارند دورتادور عقب وانت سوار کردیم. ۱۷ تا ۱۸ مجروح را که سوار کردیم ماشین کاملاً پر شد. هنوز تعداد زیادی مجروح روی زمین مانده بود، از اینکه باید از کنارشان رد میشدیم و نمیتوانستیم کاری برایشان انجام بدهیم عذاب میکشیدم. آن بنده خداها هم شرایط را درک میکردند و چیزی نمیگفتند، اما یک دنیا حرف در نگاه و چهره معصومشان قابل ادراک بود. اگر جا داشتیم شاید ۷۰ تا ۸۰ مجروح دیگر را هم میتوانستیم ببریم عقب. پشت ماشین کاملاً پر شده بود، دو سه نفر را هم جلوی ماشین سوار کردیم، خودم هم روی رکاب کنار در ایستاده بودم. یک برادر مجروحی پشت وانت کنارم بود که ترکش به دست راستش خورده بود، استخوانش شکسته و دستش تا شده بود. این بنده خدا خیلی بیتابی میکرد، گریه میکرد و... با چفیهام دستش را محکم بستم؛ بسیجی کم سن وسالی که به شدت مجروح شده بود و کف وانت دراز کشیده بود نشانش دادم و گفتم چرا گریه میکنی؟ اون بنده خدا را ببین، زخمش از تو بدتره، سنش هم از تو کمتر؛ اصلاً هم سر و صدا نمیکنه! دست تو هم که چیزی نشده، خودم بستمش، این دست درست میشه، مشکلی نداره.
آرامش چهره یک نوجوان شهید
یک مقداری که جلوتر رفتیم رسیدیم به آتشبارهای ۱۰۵ که سمت راست دژ پایین جاده قرار داشت. حاج حسین ترمز کرد و گفت سید بیا بشین پشت فرمون! گفتم برای چی؟ گفت تو اینها را ببر برسون اسکله تخلیه مجروحان، من میروم ببینم میتوانم چند تا نارنجک پیدا کنم بندازم توی لوله این توپها. حیفه این توپها سالم بیفته دست دشمن.
حاجحسین رفت سمت توپهای ۱۰۵، ما هم رفتیم سمت اسکله مجروحان. به اسکله که رسیدم از ماشین پیاده شدم تا با کمک نیروهای امدادگر سریعتر مجروحان را از ماشین پیاده کنیم. مجروحان را یکی یکی پیاده کردیم تا رسیدم به مجروح بسیجی، صدایش کردم اخوی دستت رو بده من، جواب نداد. پایش را گرفتم و تکان دادم، گفتم پاشو رسیدیم اسکله، اما بدنش کاملاً بدون حرکت بود! تازه فهمیدم این بنده خدا همان لحظه که سوارش کردیم شهید شده است. یک چهره فوقالعاده زیبایی داشت. آرامش عجیبی در چهرهاش موج میزد و تبسم ملیحی در صورتش دیده میشد. از ماشین که پیادهاش کردم یک حسرت عمیقی خوردم. آخرین مجروح یک پیرمرد خیلی نورانی و با صفایی بود. از ماشین پیادهاش کردم و به لاستیک عقب سمت راننده تکیهاش دادم که دیدم یک هواپیمای عراقی کله کرده روی اسکله مجروحان. همینطور که پایین میآمد یک بمب بزرگی از بدنه هواپیما جدا شد. بمب دقیقاً بالای سر ما و اسکله بود. همینطور که روی زمین چمباتمه زده بودم چشمم به بمب بود که میآمد پایین. بمب یک مقداری که از هواپیما فاصله گرفت شکمش باز شد و تعداد زیادی بمب کوچک از آن خارج شد. داد زدم خوشهای، بمب خوشهایه و سریع خیز رفتم روی زمین. یکدفعه زمین شروع کرد به لرزیدن، لرزشهای ممتد. انگار تعداد زیادی گلوله خمپاره به صورت همزمان در گوشه گوشه اسکله منفجر میشد. خاک انفجار بمبهای خوشهای به صورتم میپاشید. پیش خودم گفتم سید کارت تمومه، تکه بزرگت گوشته. این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست. صدای انفجارها که تمام شد چشمم را باز کردم، نه مثل اینکه هنوز زندهام. پاهایم را تکان دادم، دستانم را تکان دادم؛ عجب، سالم بودم!