به گزارش خط هشت، شمسالله نظری اصالتاً اهل شاهین دژ استان آذربایجان غربی است، دو فرزند دارد یک دختر و یک پسر. پسری که حالا افتخار خانه است. شهید محمد نظری مرزبان هنگ مرزی ارومیه بود. جوان ۲۴ سالهای که حین انجام مأموریت در مرز در ۱۸/۰۳/۱۳۴۲ به شهادت رسید. در ادامه این نوشتار با پدر شهید همکلام شدیم تا روایتی از زندگی تا شهادت محمد نظری را تورق کنیم که از محضرتان میگذرد.
دلتنگیهایی که تمامی ندارد
سراغ خاطراتش با محمد را که میگیرم، میگوید: از کدام ویژگیاش برایتان روایت کنم! از خوش اخلاقی یا از مهربانیاش. از خاطرات نیکی که از خود به جای گذاشت و همه ما را دلتنگ خودش کرد! دلتنگیهایی که تمامی ندارد. اما همینجا هم میگویم، ناراحتی و دلتنگیام به پای دلتنگیهای مادرش و خواهرش نمیرسد. آنها خیلی برای محمد بیتابی میکنند. محمد نمونه بود. من میگویم شاید مثل او دیگر نباشد. به یاد ندارم صدایش را برای من و مادرش بالا برده باشد. من از او بیاحترامی ندیدم. خیلی برایم سخت است، حالا در نبود محمد از او صحبت کنم. پسرم چند روز مانده به سالروز تولدش به شهادت رسید. خودش عاشق نظام بود و خدمت در این لباس را برخود واجب میدانست. عاشق رهبر بود. نمیخواست کسی مخالف رهبری صحبت کند. میگفت من تابع ولی فقیه میمانم. ابتدا هم خبر مجروحیتش را به ما دادند من با صدای لرزان به همسرم گفتم خانم میگویند محمد در مرز تصادف کرده و زخمی شده است، آماده شو تا به ملاقاتش برویم. غم سنگینی بر دل اهل خانه نشست، اما یکی از بستگان عکس محمد را همراه با متن تبریک شهادتش در فضای مجازی دیده بود.
یک سالی است که از شهادت محمد میگذرد، اما در همه این مدت من هر لحظه منتظر آمدن محمد هستم. یک سال است سر مزار محمد میرویم و مینشینیم و خاطراتمان را مرور میکنیم. میدانم شهادت مقام کمی نیست، اما دلتنگی که این حرفها را نمیشناسد.
برادرانه پناهم بود
در ادامه مصاحبه با خواهر شهید نظری همصحبت شدیم. خواهرانههایش را اینگونه آغاز میکند و میگوید: محمد جان متولد ۲۳ خرداد ۱۳۷۸ بود. سوم برادرم با روز تولدش یکی شد. محمد نه تنها برادر که محرم راز بود برای حرفهایی که هر کس گوش شنیدنش را نداشت. محمد برادرانه پشت و پناهم بود. وقتی با او کار داشتم فقط یک تماس کافی بود که او خودش را به من برساند. خیلی هوای مرا داشت. ما فقط همدیگر را داشتیم. دایی مهربانی برای بچههایم بود. هر بار به دیدن بچهها میآمد، برایشان هدیه میخرید. محمد از همان دوران نوجوانی بسیار سختکوش بود. همیشه سعی میکرد روی پای خودش بایستد.»
«خبر چه سنگینه...»
و خبر تلخی که هیچگاه از ذهن خواهر پاک نخواهد شد. او از روزی میگوید که خبر شهادت محمد را شنید. همسرم تماس گرفت و گفت یکی از بستگان در ارومیه به رحمت خدا رفته است آماده شوید برویم. من به همسرم گفتم باشد، من هم میمانم خانه پدر، چند روز دیگر جشن تولد محمد است. همسرم قبول کرد. همسرم به من حرفی از شهادت نزد، اما او در یکی از پیامهایش به یکی از بستگان نوشته بود محمد شهید شده است. من که این پیام را دیدم متوجه شهادت برادرم شدم. آنجا یاد این مداحی افتادم که میگفت... خبر چه سنگینه... خبر پراز درده... خودم را به ارومیه رساندم. محمد همیشه میگفت هر بار به ارومیه بیایی من هر جا باشم خودم را به تو میرسانم خواهر! اما این بار دیگر خبری از آمدنش نبود. من رفتم و در جوار پیکر برادر شهیدم به ماتم نشستم.
من جزو شهدا نیستم...
او در ادامه به شاخصههای اخلاقی برادر اشاره میکند و میگوید: با هم قرار گذاشته بودیم برایش تولد بگیریم، اما جشن تولدش با شهادتش یکی شد. محمد اهل کمک به نیازمندان بود. احترام به والدین برترین ویژگی برادرم محمد بود. چند سال پیش وقتی یکی از دوستانش به نام شهید مسلم جهانآرا، مالک طاهر و کامران کرامت به شهادت رسیده بودند، با من تماس گرفت و گفت خبر شهادت همکارانم را اگر شنیدید، نگران نشوید، من جزو شهدا نیستم.
از شهادت با ما صحبت میکرد و ما را برای شهادتش آماده میکرد، اما من میگفتم محمد جان این چه حرفهایی است که میزنی! من که جز تو کسی را ندارم! محمد میگفت اگر هم روزی خبر شهادتم را شنیدید بیقراری نکنید. وقتی این لباس را به تن کردم باید منتظر شهادت باشم. مسیر ما شهادت دارد. برای شهادتش دعا میکرد و از اطرافیان میخواست برایش دعا کنند. او از خدا خواست و خدا به دلش نگاه و دعایش را اجابت کرد.
مراسم تشییع محمد
خواهر شهید در ادامه میگوید: محمد شغلش را خیلی دوست داشت. علاقه خودش بود و میگفت میخواهم به مردمم خدمت کنم. برای همین تصمیم گرفت وارد مرزبانی نیروی انتظامی شود. بعد از گذراندن دوره آموزشی در مشهد مدتی به تبریز و پس از آن هم برای ادامه خدمت به ارومیه اعزام شد. خیلی به لباسش افتخار میکرد. میگفت ما همیشه سرباز مردم میمانیم و به آنها خدمت میکنیم. از محل خدمتش با شور و شوق تعریف میکرد، آنقدر که دوست داشتیم برای یک بار هم شده آنجا را ببینیم ولی وقتی برای اولین بار به آنجا رفتیم که مراسم تشییع پیکرش بود.