به گزارش خط هشت، خوش به حال شهدا. دیدید چطور سربلند و در میان مردم باشکوه تشییع شدند و... یعنی میشود من هم اینگونه تشییع شوم و سربلند باشم.» اینها بخشی از صحبتهای سرباز شهید مهدی رحیمیان است که همراه سرگرد شهید مهدی یزدی در تاریخ ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲، حین انجام مأموریت مورد حمله شرور قرار گرفتند. سرگرد یزدی همان روز به شهادت رسید و مهدی رحیمیان بعد از ۳۶ روز به فرمانده شهیدش ملحق شد. چندی پیش در صفحات ایثار و مقاومت روزنامه جوان به زندگی تا شهادت سرگرد مهدی یزدی پرداختیم؛ فرماندهی که کنار سربازش مهدی رحیمیان به شهادت رسید، اما دلمان نیامد از فرمانده سخن بگوییم و یادی از سربازش نکنیم. این نوشتار ماحصل همکلامی ما با اشرف مظاهری، مادر بزرگوار شهید مهدی رحیمیان است. برای آشنایی با سیره زندگی شهید خواندن مطلب خالی از لطف نیست.
یک مرد واقعی
مادر نمیدانست و هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که روزی خبر شهادت مهدی را بشنود. همه برنامههای مادر برای آینده مهدی با خبر شهادتش تمام شد. همان روزی که ساک خدمت مهدی به خانه رسید، همان روزی که غم ندیدن مهدی برای همیشه به جان مادر و اهل خانه نشست. مهدی سرباز بود. یک سرباز وظیفهشناس. دوستان و رفقایش از مهربانی و حس وظیفه شناسیاش بارها برای مادر خاطره روایت کردهاند. آن روز مهدی مثل همه روزهای دیگر همراه فرمانده به مأموریت اعزام شد؛ مأموریتی که کسی نمیدانست پایانی جز شهادت ندارد.
کمک حال من بود!
اشرف مظاهری مادر شهید ۴۵ سال سن دارد و اهل اصفهان است. میگوید: «من سه فرزند دارم. اولین فرزندم علیرضاست و دومین فرزندم مهدی و بعد هم دخترم فاطمه خانم. مهدی متولد ۱۲ تیر ۱۳۸۱ بود که در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید و آسمانی شد. برایم کمی سخت است که از او برایتان روایت کنم. نمیدانم میتوانم حق مطلب را به خوبی در مورد شهید خانهام ادا کنم یا نه! اما این را باید همین ابتدا بگویم که همه از او راضی بودند. مهربان، کم توقع و صبور بود؛ یک مرد واقعی. برای من پسر خوبی بود، برای برادرش یک پناه مهربان و برای تنها خواهرش یک رفیق دلسوز. رفاقت بینشان مثال زدنی بود. مهدی در کارهای خانه کمک حال من بود. هر وقت خانه بود، سعی میکرد بیشتر کارها را انجام دهد تا من و خواهرش کمتر به زحمت بیفتیم.»
اهل کار و کارگری
مادر شهید به خلقیات دیگر شهید اشاره میکند و میگوید: «پسرم اهل دین و شریعت بود. ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت. در ایام محرم دمام زنی میکرد. عاشق امام حسین (ع) بود و نمازخوان، اهل روزه و دوری از غیبت بود. در میان جمع خانواده بارها پیش آمده بود که اگر صحبتهای جمع به سمت غیبت میرفت، مجلس را ترک میکرد و میگفت فاز عوض شد. مهدی من خیلی خوشرو بود. همیشه در مجالس و جمعهایی که حضور داشت فضای شاد و شوخی برپا بود. درسش هم خوب بود، اما او خیلی به مکانیکی علاقه داشت. نهایتاً هم دیپلمش را در این رشته گرفت. از مدرسه که تعطیل میشد میرفت تعمیرگاه هم کار یاد میگرفت و هم کارگری میکرد. پسرم بسیار اهل کار خیر بود. بعد از شهادتش متوجه بسیاری از کارهای خیرش شدیم. کارهایش روی نظم و انضباط بود. به ظاهرش اهمیت میداد و سعی میکرد همیشه شیک و مرتب باشد.»
خادم پدر
او در ادامه میگوید: «وقتی قرار بود خدمت برود گفتم مهدی جان پسرعمویت هم میخواهد به خدمت برود. شما بمان بعد از اینکه پسرعمویت برگشت برو! به نوبت بروید تا خانه بدون مرد نماند. مهدی قبول کرد. ابتدا پسرعمویش رفت و بعد هم مهدی. خیالم راحت بود. میرفت و گاهی برای مرخصی به خانه سر میزد. جای خالی او از همان روزهای اعزامش به خدمت برای ما حس میشد. در دوران خدمت آموزشی کرمان بود و بعد از دو، سه ماه به کاشان رفت. بعد از کاشان هم به اصفهان آمد. متأسفانه سوم فروردین ماه پدرش همزمان سکته قلبی و مغزی کرد. او شبها برای مراقبت از پدر کنارش میماند. میگفتم سخت است، اما مهدی اصرار داشت خودش کنار پدرش بماند. همه مرخصیهایش تمام شده بود. پدرش به مهدی میگفت برگرد سر خدمت! اما مهدی میگفت بابا! اگر سه ماه هم اضافه خدمت بخورم، باز کنارت میمانم تا کامل خوب شوی. خانواده برایش خیلی اهمیت داشت. همین احترامها و دلسوزیهایش امروز ما را دلتنگ او کرده است.»
مزاری که آماده بود
بعد از شهادت مهدی یکی از دوستانش میگفت مراسم تشییع شهید گمنام بود، بعد از آن به زیارت مزار شهدا رفتیم. مهدی آمد سر مزار شهید گمنام نشست و به من گفت خوش به حال شهید، دیدی چطور سر بلند و در میان جمع مردم باشکوه تشییع شد. دیدی مردم او را بالای سرشان بلند کردند و... یعنی میشود من هم اینگونه تشییع شوم و سربلند باشم. من هم گفتم چرا نمیشود؟! اگر اعمالت درست باشد چراکه نه؟! بعد مهدی گفت اگر اتفاقی برای من افتاد کارهای مرا خودت انجام بده.
مادر در ادامه میگوید: «نمیدانیم چه زمانی فرصت پیدا کرده بود و به کسی که قبر میکند سفارش داده بود برایش یک قبر خوب کنار مزار عمویش آماده کند.»
ذاکر نام اهل بیت (ع)
مهربان بود. آنقدر که از قسمتی که ابلاغیهها را به مردم میرسانند، به بخش دیگر منتقل شد. میگفت وقتی ابلاغیهها را به مردم میرسانم و آنها ناراحت میشوند، دلم میگیرد. نمیخواهم حامل خبر بد باشم. نمیخواهم اذیت شدن مردم را ببینم. ۱۲ روزی میشد که به بخش جدید رفته بود که آن اتفاق برایش افتاد. مهدی حین انجام مأموریت همراه با شهید مهدی یزدی دچار مجروحیت شدید شد و ۳۶ روز در کما بود.
ابتدا به من گفتند مهدی تصادف کرده است، اما خیلی زود متوجه حقیقت ماجرا شدم. مهدی ۳۶ روز در کما بود و دو روزی میشد که به بخش منتقل شده بود. در این دو روز کنارش میرفتم و برایش دعا میخواندم. ائمه را صدا میکردم و از مهدی میخواستم او هم با من زمزمه کند. به دکترها میگفتم عمر دست خداست. شب آخر ضربان قلبش خیلی آرام و نامنظم میزد و در نهایت ۱۹ خرداد ۱۴۰۲به شهادت رسید. من بر این باور هستم که شهدا قلب کشور هستند و امروز افتخار من این است که مهدی لایق شهادت شد.