به گزارش خط هشت، سراغ روایت شهادت هر کدامشان که میروی، بهتی به سراغت میآید. حکایت عجیبی دارند. همچون حکایت زندگی تا شهادت محمدمهدی ایرانمنش و پدرش شهید رضا ایرانمنش. خانواده ایرانمنش یکی از حاضران روز۱۳ دی ماه سال ۱۴۰۲ گلزار شهدای کرمان بودند. سمیه کاظمی، همسرشهید رضا ایرانمنش و مادرشهید محمدمهدی ایرانمنش است او از آخرین کتابی که همسرش چند روز قبل از شهادتش آن را مطالعه کرد، میگوید؛ از کتاب «سرباز وطن» حاج قاسم سلیمانی. کتابی که با تعریفهای شهید ایرانمنش همه اهل خانه مشتاق خواندنش شدند. در ادامه مادرانههای خانم کاظمی به سمت شهیددیگر خانهاش، محمدمهدی میرود. او از مرد کوچکی که خیلی زود قد کشید و خودش را به قامت شهادت رساند، میگوید. به بهانه چهلمین روز شهادت محمدمهدی ایرانمنش از او روایت خواهیم کرد. از او که ۱۰۹ روزش به جانبازی گذشت تا به پدرشهیدش رضا ایرانمنش ملحق شد.
قرآن مبدأ زندگی ما شد
سمیهکاظمی متولد ۱۳۶۱ اهل کرمان است. همسر شهید رضا ایرانمنش و مادر شهید محمدمهدی ایرانمنش. سه فرزند دارد، دو دختر و پسری که حالا به مقام شهادت رسیده است. او از آغاز زندگی مشترکش با شهید ایرانمنش میگوید: آشنایی من و آقا رضا در مسجد قائم اتفاق افتاد. ما هر دو به مسجد رفت و آمد داشتیم. خانه پدریام درهمسایگی مسجد بود. جلسات قرآنی در مسجد برگزار میشد و آقارضا من را در یکی از همین جلسات قرآنی دید و بعد از آن برای خواستگاری به خانه ما آمد. قرآن مبدأ زندگی ما شد. ما ۱۲ بهمن سال ۱۳۸۰ زندگی مشترکمان را با هم شروع کردیم؛ و لایق شهادت شد
او در ادامه میگوید: «آقارضا شغل آزاد داشت. او در و پنجرهسازی داشت. بسیار اهل ورزش بود و در تیم والیبال اختیارآباد کرمان بازی میکرد.
۲۳ سال با او زندگی کردم. بعد از شهادت وقتی با خودم خلقیاتش را مرور میکنم میگویم چرا من متوجه نشدم که او چگونه انسانی بود؟! کسی که لایق شهادت شد. اصلاً او زمینی نبود. خیلی مؤدب بود و در کمال احترام با خانواده و بستگان برخورد میکرد. در این مدت یک بار نشد که من بتوانم در سلام دادن از او سبقت بگیرم. همیشه او اول بود. به قولی همیشه سلامشان از خودشان جلوتر میرسید. برایشان فرقی نداشت فردی که با او برخورد میکند، از او کوچکتر است یا خیر، همیشه موقع سلام دستشان را به نشانه احترام به فرد مقابل روی سینه میگذاشتند. مقید به نماز اول وقت بود. محال بود که نمازش با اللهاکبر اذان شروع نشود به وقت اذان ایستاده و مهیای نماز بود. ارتباط خوبی با بچهها داشت و همیشه حواسش به آنها بود. همیشه دست محبتش روی سر بچهها بود. محال بود که بچهها خواستهای داشته باشند و او با جان و دل برایشان انجام ندهد. وقتی که در خانه میهمان داشتم، نگران نبودم، چون او حضور داشت و در همه امور خانه کمک حال من بود. در این ۲۳ سال زندگی بعد از نماز صبح و بعد از نماز مغرب و عشاء به پیادهروی میرفت و برنامه پنجشنبه و جمعهشان هم کوهنوردی بود. روزهای جمعه خودش را به منزل مادرو پدرش میرساند. کارهای خانه پدر یا کارهای مربوط به نظافت پدرش را خودش انجام میداد. کمک حالشان بود. از هر لحاظ خوب بود. همسایهها میگویند در همه این سالها که در کنار هم زندگی کردیم، ما صدای بلند شما را نشنیدیم. خیلی آرام و ساکت بود. در این مدت یک بار هم به من تندی نکرد و صدایش را برای ما بالا نبرد. در هیئت سینهزنی شهدا بود. محمدمهدی هم همراه پدرش در همین هیئت بود.»
شهید «غلامرضا لنگریزاده»
همسر شهید میگوید: «از شاخصههای اخلاقی دیگر شهید میتوانم به ولایی بودن، عشقش به شهدا، علیالخصوص شهدای مدافع حرم اشاره کنم. او ارادت زیادی به شهید لنگریزاده داشت. او را دوست داشت و همیشه از خلقیات شهید لنگریزاده برای ما روایت میکرد. میگفت باید شهدای کرمان را خوب بشناسیم.
او میگفت؛ شهید «غلامرضا لنگریزاده» متولد سال۱۳۶۵ کرمان بود که در نوجوانی پدرش را از دست داد. تنها پسر بزرگ خانواده بود و نسبت به مشکلات زندگی خانواده احساس مسئولیت میکرد؛ لذا به رغم اینکه در زمینه ورزش هم خیلی موفق بود در آن شرایط ورزش را رها کرده و مشغول به کار آزاد در تعویض روغن در شهر کرمان شد. او در شهریورماه ۱۳۹۶ پس از گذراندن آموزشهای لازم به سوریه اعزام شد و زمانی که فرزند دوم ایشان به دنیا آمد وی در سوریه در حال انجام وظیفه بود. او در پنجم بهمنماه سال۱۳۹۶ در حین انجام وظیفه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش پس از انتقال به ایران بردوش امت شهیدپرور کرمان و بسیجیان ولایتمدار کرمان تشیع و در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.»
عموی همسرم شهید ماشاالله ایرانمنش هم در دوران جنگ تحمیلی به شهادت رسیده است.
سرباز وطن «حاج قاسم سلیمانی»
او از عشق همیشگی همسرش نسبت به حاجقاسم میگوید: «خیلی به حاجقاسم ارادت داشت و همیشه او را به عنوان «حاجی» مورد خطاب قرار میداد. از او کتابهای زیادی در حوزه شهدا و شهیدسلیمانی به یادگار مانده است.
آخرین کتابی که همسرم چند روز قبل از شهادتش آن را مطالعه کرد، کتاب «سرباز وطن» حاجقاسم سلیمانی بود و آنقدر او از این کتاب در خانه تعریف کرد که همه مشتاق خواندن این کتاب شده بودند. خوش به حال او که سرباز حاجقاسم شد. خوش به سعادتش که به جمع رفقای شهیدش ملحق شد. ما لیاقت حضور او را در کنار خودمان نداشتیم. انشاءالله که دست مارا هم در آن دنیا بگیرند.»
پایگاه دختران حاجقاسم
او از زیارت مزار شهدا در گلزار شهدای کرمان، روایت میکند و میگوید: «ما در اولین فرصتی که به دست میآمد، خودمان را به گلزار شهدای کرمان میرساندیم. از اختیارآباد تا گلزار شهدا ۱۵ کیلومتر راه بود، با مناسبت و بیمناسبت به زیارت شهدا میرفتیم. دخترها هر دو عضو پایگاه دختران حاجقاسم شهر کرمان بودند. محمدمهدی هم عضو پایگاه قائم اختیارآباد بود.»
نمیخواستم به گلزار بروم؟!
بچهها در مراسمهای قبل از سالروز شهادت حاجقاسم شرکت داشتند. تا به روز سیزدهم دیماه رسیدیم. نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، گویا درگیر یک حس مادرانه شده بودم، با اینکه همیشه خودم پیشقدم بودم که به گلزار شهدا برویم، اما این مرتبه نتوانستم و انگار نمیخواستم برای مراسم گلزار شهدای کرمان حاضر شوم. وقت تلف میکردم. بچه لباسهایشان را پوشیده بودند و آماده نشسته بودند که من هم حاضر شوم. مناسبت روز ولادت حضرتزهرا (س) و روز مادر هم بود. من به همسرم گفتم ابتدا برویم به مادر شما و مادرم تبریک بگوییم بعد به گلزار برویم، او گفت حالا طوری نمیشود بچهها آماده شدهاند که به گلزار برویم، بعد که برگشتیم میرویم و روز مادر را تبریک میگوییم.
هرسال وقتی برای حضور در مراسم سالگرد حاجقاسم شرکت میکردیم همسرم به بچهها توصیه میکرد، حواستان باشد در مسیر گلزار از موکبها غذایی و مواد خوراکی نگیرید. نهایتاً یک آب! این خدمات برای زائران عزیزی است که از راههای دور برای زیارت و شرکت در مراسم به کرمان آمدهاند. خیلی بر این مسئله تأکید داشت و میگفت باید این زائرانی که از نقاطی غیر از شهر کرمان آمدهاند سختی نکشند و اذیت نشوند.
من یک هفته قبل از مراسم فشار خونم بالا بود. برای همین آن روز برای اینکه من اذیت نشوم، همسرم تا نزدیکترین جایی که میتوانست با ماشین ما را برد و رفت. بچهها اصرار داشتند که همسرم بایستد تا آنها مسیر زیادی را قبل از ورود به گلزار پیاده بیایند، اما همسرم گفتند: نه شما را تا درب ورودی با ماشین میبرم.
انتحاری، انفجار و شهادت
همسر شهید در ادامه میگوید: نزدیک در ورودی، ما از ماشین پیاده شدیم. وقتی پیاده شدم به محمدمهدی گفتم بیا با ما برویم مادر! بعد با خودم گفتم: شاید خانمها و آقایان در مسیر مجبور شوند از هم جدا شوند، اینطور برای ما سخت میشود. همسرم به من و دخترها گفت شما حرکت کنید من و محمدمهدی میرویم و ماشین را پارک میکنیم و میآییم.
وقتی ما به روی پل رسیدیم، دخترم گفت مادر چرا امروز برای آمدن به مراسم گلزار شهدا تعلل میکردی؟ شما همیشه خودت پیش قدم بودی؟!
گفتم نمیدانم یک حس عجیبی دارم. من ۱۵۰ متر با دخترها پیش رفتم که انفجار اول اتفاق افتاد. من به دخترها گفتم که بچهها این انتحاری است، اما در فضای مجازی خبر اینگونه منتشر شده که انفجار مربوط به کپسول گاز یکی از موکبهاست.
ما ایستادیم کنار و به دخترها گفتم بابا قد بلند است این جا بایستیم، وقتی او میآید میتوانیم او را ببینیم. با دخترها حرف میزدم و سعی میکردم که خودمان را دلداری بدهیم که اتفاقی برای همسرم و محمدمهدی نیفتاده است به دخترها میگفتم آنها رفتند ماشین را پارک کنند و برگردند به انفجار اول نرسیدند.
بعد شروع کردیم به گرفتن شمارهشان، ابتدا اصلاً ارتباط برقرار نمیشد بعد چند باری تماس گرفتیم. زنگ میخورد، اما تماس برقرار نمیشد. همسرم هر وقت من تماس میگرفتم و نمیتوانست پاسخ بدهد، بعد خودش مجدداً سریع تماس میگرفت، اما هر چه منتظر شدیم خبری نشد! دخترها به من گفتند مادر یک مقدار عقبتر برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده است! گفتم اگر انتحاری باشد وقتی مردم جمع شوند، احتمال دارد مجدداً انتحاری دیگری را انجام بدهند. ۲۰ دقیقه طول کشید، تا اینکه ما را به سمت بیرون گلزار هدایت کردند. بعد از تماسهای مکرر به گوشی پسرم، یک خانمی جواب داد و گفت: من پرستار بیمارستان باهنر کرمان هستم؛ پسرتان بیمارستان است. شما خودتان را به بیمارستان برسانید.
ابتدا خبری از شهادت همسرم نداشتیم. برادرم متوجه موضوع شده بود و برای اینکه مارا با خود ببرد به سمت گلزار شهدا آمد. از او خواستم من را به بیمارستان برساند، اما او گفت میرویم اختیارآباد بعد از آن طرف که ترافیک نیست به سمت بیمارستان میرویم. به برادرم گفتم آقارضا چطور است؟ محمدمهدی؟ گفت خوب هستند. فقط آقا رضا بیهوش است. محمدمهدی هم حالش خوب است. او ما را به خانه مادرم برد. همه فامیل به خانه مادرم میآمدند و گریه میکردند. علت گریههایشان را پرسیدم، گفتند که به خاطر مجروحیت محمدمهدی است و...
کمی بعد برادرم آمد و گفت: شناسنامه آقارضا و دفترچه بیمه محمدمهدی را بدهید! همین را که شنیدم، گفتم شناسنامه را برای شهادت میخواهی؟! گفت: بیمارستان میخواهد؛ گفتم: شهادتش مبارک. کاری دیگر از دست من بر نمیآید. همسرم در لحظه اول انفجار به شهادت رسیده بود و محمدمهدی از ناحیه نخاع و ریه، کتف و ساقهای پا ترکش خورده بود. محمدمهدی ۱۰۹ روز در بیمارستان بستری بود.
شهید فهمیده اختیار آباد
مادرانههای خانمکاظمی به سمت شهید خانهاش محمدمهدی میرود. او از دردانه شهید خانهاش، از مرد کوچکی که خیلی زود قد کشید و خودش را به قامت شهادت رساند، میگوید: «آقارضا بیشتر رفیق محمدمهدی بود تا پدر او. رفاقتی که آنها را تا پای شهادت کشاند. ۴ دی ماه تولد محمدمهدی بود. او به خواهرانش گفته بود اگر مادر خواست هدیهای برای من بگیرد، شما بگویید که یک دست لباس خاکی با کلاه و پوتین برای من بگیرد. روز تولدش من برایش لباس پاسداری خریم. همه کادوها را باز کرد، اما وقتی کادو من را باز کرد خیلی خوشحال شد. میگفت مامان تنها کادویی که میتوانست من را تا این حد خوشحال کند همین هدیهای بود که شما گرفتید. لباس پاسداری، پوتین و کلاه... شب قبل از شهادتشان، مداح آقای ابوذر روحی، در مسجد جامع اختیارآباد مراسم داشت، محمدمهدی و دو دخترم در آن مراسم خادم بودند و کمک میکردند. فرشها و قالیها را مرتب و آماده کرده بودند. قرار شد که ظهر بیایند ناهار بخورند و بعد برویم مراسم.»
گذر از جانبازی...
محمدمهدی ایرانمنش شهید ۱۲ساله حادثه تروریستی کرمان، شهید فهمیده اختیار آباد،۱۰۹روز در بستر بیماری در بیمارستان باهنر کرمان بود که بعد از گذراندن دوران جانبازی به شهادت رسید. آقا محمدمهدی مثل پدر شهیدش از ورزشکاران بارز شهر اختیارآباد بود و با وجود سن کمی که داشت در رشتههای ورزشی مثل والیبال، نینجا، دوچرخه سواری، تیراندازی، کوهنوردی، موفقیتهای زیادی را کسب کرده بود. او در مسابقات والیبال ۱۵بهمن ماه در کرمان برای راهیابی به اردوی تیم ملی نونهالان والیبال انتخاب شده بود. بسیار بچه زرنگی بود.
در کلاسهای زبان و قرآن شاگرد اول بود. او از بسیجیهای فعال پایگاه بسیج قائمشهر اختیارآباد بود و برای مراسمات مذهبی بسیار تلاش میکرد.
پسرم در ایام فاطمیه در موکب برای مادر سادات خادمی کرد. بسیار پسر مهربانی بود، با اینکه هفتسالی از خواهرهایش کوچکتر بود، اما مراقبشان بود و هوایشان را داشت. یکی از دوستانش میگفت محمدمهدی پارسال به من گفت که خیلی دوستدارم که شهید بشوم.
۱۰۹ روز چشم انتظاری مادرانه...
مادر از ۱۰۹ روزی میگوید که در کنار فرزند جانبازش شب را به صبح رساند. او از لحظات سختی اینگونه روایت میکند: من ۱۰۹ روز یک صندلی گذاشتم کنار تخت محمدمهدی و در این مدت کنار او بودم... محمدمهدی میدانست که من خیلی دوسشدارم. میدانست که من خیلی به او وابسته هستم. شبها تا نمیآمد کنار من و از کارهای آن روز و از والیبال و تیمشان صحبت نمیکرد، خوابش نمیبرد.۲ اردیبهشت که رفتم کنارش، خانم پرستار من را صدا کرد و گفت: خانم ایرانمنش حال محمدمهدی امروز اصلاً خوب نیست. میگفتم خوب میشود توکلم به خداست. رفتم کنارش سوره یس را خواندم. چشمانش نیم باز بود... رفتم بوسیدمش چند بار دورش چرخیدم و گفتم: محمدمهدی مادر امروز میسپارمت دست خدا! امیدوارم خدا بهترینها را برایت رقم بزند. باورتان نمیشود از در آی سی یو بیرون آمدم به خانم پرستارش گفتم: من بیرون مینشینم تا شما داروهای محمدمهدی را تزریق کنید و...
همین که نشستم روی صندلی کنار آی سی یو، کد ۹۹ را اعلام کردند. با این حال که متوجه شدم منظورشان محمدمهدی است، جلو رفتم، پرستار گفت داریم محمدمهدی را احیا میکنیم. خانم ایرانمنش هر مرتبه ضربان قلب محمدمهدی پایین بود و ما به او دارو میدادیم، ضربان قلبش تنظیم میشد به محمدمهدی چه گفتید؟!
گفتم محمدمهدی آنقدر فهمیده بود میدانست که من چقدر دوستش داشتم، منتظر بود من به او اجازه بدهم، من وقتی به او اجازه دادم که برود او رفت. میدانست خدای مهربان به دل مادرش نگاه میکند. من خیلی محمدمهدی را دوست داشتم و نمیخواستم از من جدا شود. گاهی که پدرش میخواست جایی برود، من اجازه نمیدادم که برود. دلم نمیخواست از او جدا باشم.
من آن روز بعد از ۱۰۹ روز چشم انتظاری و بیتابی از محمد مهدیام به خاطر خدا دل کندم. همین که دل از او کندم خدا او را با شهادت پیش خود برد.
برخی اوقات یاد صحبتهای مادر شهید حججی میافتم، میگفت زمانی که در فیلم دیدم که محسنم به دست داعش اسیر شده، شهادتش را از خدا خواستم و گفتم: خدایا انشاءالله شهید شود تا به دست داعشیها شکنجه نشود. با خودم میگفتم چطور یک مادر راضی میشود به شهادت فرزندش، اما وقتی ۲ اردیبهشتماه در آخرین روز محمدمهدی را در آن حال دیدم، خودم راضی به شهادتش شدم. گفتم مادر دوست ندارد فرزندش اذیت شود و عذاب بکشد و شهادت، عاقبت محمدمهدی من شد. او مرد خانهام بود و دلم به رفتن او راضی نمیشد. اما بعد از این ۱۰۹ روز وقتی این حرف را زدم محمدمهدی رفت. میدانم او بین من و پدرش مانده بود.
گاهی میگویم محمدمهدی تو که اینقدر حرف گوش کن بودی، چرا وقتی من گفتم خوب شو، گوش به حرفم نمیدادی؟! گفتم زبانم لال رفتی؟ کاش من به جای تو میرفتم.
محمد مهدی درپی شهادت بود
مادرشهید در پایان میگوید: «بعضی اوقات وقتی دیدار رهبری با خانواده شهدا را از تلویزیون نگاه میکردیم به شوخی به آقارضا میگفتم: خوش به حالشان، اگر شما شهید شده بودید، الان ما هم به دیدار حضرتآقا رفته بودیم میخندید و میگفت: تو دوست داری من شهید شوم و شما به دیدار رهبری بروید؟! میگفتم: فقط بگویم خوب است آدم عاقبت بخیر شود!
برخی اوقات گوشی من دست محمدمهدی بود او در روبیکا درباره شهدا مطالبی را به نمایش میگذاشت.
۱۲ سال داشت، اما از لحاظ قد و هیکل خیلی بزرگتر به نظر میرسید. همسرم وقتی محمدمهدی را در لباس والیبال میدید، خیلی ذوق میکرد. همیشه میگفت: محمدمهدی آینده خوبی خواهد داشت. درسش خیلی خوب بود.
وقتی برنامه زندگی پس از زندگی را دیده بودم به محمدمهدی میگفتم درست است که در کما هستی، اما من میدانم که تو من را میبینی، از خدا بخواه که خوب شوی!
در ایام فاطمیه مدرسه محمدمهدی، موکبی را برپا میکردند. بعد از شهادتش معلمی میگفت: «به محمدمهدی گفتم پسرم این پارچههای مشکی را که برای موکب آوردی، با خودت ببر دیگر لازم نمیشود، اما محمدمهدی گفت خانم اجازه بدهید که اینها در مدرسه بماند، لازم خواهد شد. گفتم چه احتیاجی محمدمهدی! گفته بود اجازه بدهید پارچهها بماند. وقتی محمدمهدی به شهادت رسیدو پیکرش را برای تشییع به مدرسه آوردید؛ همان پارچه و پرچمهای مشکی را برای مراسم او استفاده کردیم. او خودش میدانست.».
حالا که فکر میکنم؛ میگویم چرا بچهای به سن او باید درباره شهادت پیغام بگذارد و ازشهادت بگوید. به دوستانش گفته بود من دوستدارم شهید شوم.
محمدمهدی من، در پی شهادت بود و من نمیدانستم که او خیلی زود به شهادت میرسد؛ و حالا هم او و هم پدرش، هردو در گلزار شهدای اختیارآباد دفن شدند....»