گفت‌و‌گو با خواهر شهید رضا ابراهیم‌زاده دستجردی که از سوی کومله شکنجه شد و به شهادت رسید

می‌گفت خدای همه جبهه‌ها یکی است!

شنبه, 19 خرداد 1403 15:06 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

روز اعزامش به کردستان من و مادرم تا پای اتوبوس بدرقه‌اش کردیم. وقتی رضا سوار اتوبوس شد، مادرم با گریه گفت، بچه‌ام رفت و دیگر برنمی‌گردد. سر بچه‌ام را می‌بُرَند و برایم می‌آورند! زمانی که رضا تصمیم گرفت به کردستان برود، خیلی نگرانش بودیم

به گزارش خط هشت، شهید رضا ابراهیم‌زاده دستجردی، نوجوانی ۱۶ ساله بود که پنج اسفند سال ۱۳۶۴ در سنندج به دست گروهک کومله به شهادت رسید. رضا مثل همرزمان شهیدش سبک زندگی شهیدانه خود را از بسیج شروع کرد و موفق شد با وجود داشتن سن کم و قد کوتاه در سه مرحله راهی جبهه شود تا اینکه در سومین اعزام به دست کومله اسیر شد و به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌آید گفت‌وگوی ما با صغری ابراهیم‌زاده خواهر شهید است. 

کودکی شهید در چه محیطی سپری شد و به نظر شما چه اتفاق‌هایی در زندگی ایشان تأثیرگذار بود؟
رضا متولد سال ۱۳۴۶ بود. وقتی پدرمان در سن ۳۸ سالگی به دلیل ابتلا به بیماری سرطان از دنیا رفت، مادرمان بانویی ۳۵ ساله و رضا کودکی پنج ساله بود. مادرم مانده بود و شش کودک - نوزاد دوماهه، کودک دو و پنج ساله و به طور کلی شش بچه قد و نیم قد - که باید دست تنها آن‌ها را بزرگ می‌کرد. ما نه عمویی داشتیم، نه پدربزرگ و نه مادربزرگی که حامی‌مان باشند. خانواده‌مان زندگی سختی را پشت‌سر گذاشت، به طوری که کوچک و بزرگ خانه باید کار می‌کردیم تا بی‌خرجی نمانیم. رضا هم که به کلاس دوم رسید ترک تحصیل کرد تا کمک خرج خانه باشد. 

خود شما چند ساله بودید که پدر فوت شد؟
من آن زمان یک‌ساله بودم که پدر به رحمت خدا رفت. تا کلاس سوم دبستان مادر نگذاشت بفهمم پدر فوت شده است. وقتی سؤال می‌کردم چرا ما پدر نداریم یا چرا پدر همه بچه‌ها هر شب از سرکار به خانه می‌آیند ولی پدر ما نمی‌آید؟! می‌گفت پدرتان رفته کربلا کار کند تا پول بیاورد. اگر پدرتان سرکار نرود پس چه کار کنیم که خرج زندگی را تأمین کنیم. وقتی از مدرسه برمی‌گشتم مادرم دور از چشم من می‌رفت برایم هدیه‌ای تهیه می‌کرد و بعد که از مدرسه می‌آمدم به من می‌داد و می‌گفت وقتی نبودی پدرت آمد و این سوغاتی را برایت آورد. دیر کردی، مجبور شد سرکار برود. من می‌گفتم پس چرا پدرم را نگه نداشتی من ببینمش؟ من دلم برایش خیلی تنگ شده است. مادرم در جواب می‌گفت پدرت شب‌ها که تو خواب هستی از سرکار می‌آید و صبح زود می‌رود باید زود به محل کارش برگردد. برادر بزرگم می‌گفت وقتی پدرمان را به خاک می‌سپردند، یک نفر گفته بود بچه‌های اوس محمد از گرسنگی می‌میمرند! چون که کسی را ندارند، اما ما خدا را داشتیم. 

رضا چطور کمک خرج خانواده می‌شد؟
وقتی نوجوان بود برادربزرگم او را برای کار به تهران برد. آن زمان تازه جنگ شروع شده بود و همه جا شور و حال انقلابی داشت. وقتی بسیج تشکیل شد، رضا هم به عضویت بسیج درآمد و از اعضای فعال بسیج بود. برادرم وقتی خواست به تهران برود به بسیج رفت و او را با خودش به تهران برد و در مغازه یکی از آشنایان مشغول به کار شد. هر هفته هم به محل کارش می‌رفت و به او سر می‌زد تا اینکه یک روز خبر دادند رضا محل کارش را ترک کرده و دیگر برنگشته است. آن زمان تلفن مثل الان فراگیر نبود. برادرم از تهران با مخابرات دستجرد تماس گرفت و خواست به خانه بیاید و ببیند آیا رضا به دستجرد برگشته یا نه؟ سه روز بعد مادرم تماس گرفت و به برادرم خبر داد که رضا به خانه آمد و ساکش را بست، خداحافظی کرد و به جبهه رفت. 

شهید از چه سنی به عضویت بسیج درآمده بود؟
۱۲ ساله بود که عضو بسیج دستجرد شد. پایگاه بسیج دستجرد از پایگاه‌های فعال اصفهان بود که رزمنده‌های زیادی از آنجا به جبهه می‌رفتند. هر وقت از برادر شهیدم رضا سؤال می‌کردم چرا همیشه به بسیج می‌روی؟ چرا در خانه نمی‌مانی و چرا ما را همیشه تنها می‌گذاری؟ در جوابم می‌گفت من باید بروم. من مال اینجا نیستم، من باید بروم. یک روز مادرم به گفت من هم همین سؤال‌ها را از برادرت پرسیدم، ولی در جواب گفت من دلتنگ پدر هستم و دلم می‌خواهد پیش او بروم. رضا کوچک‌تر که بود به قدری دلتنگ پدر می‌شد که هر روز به مصلی روستا که پدرم در آنجا به خاک سپرده شده است، می‌رفت و کنار قبر پدرمان ساعت‌ها می‌نشست و ما هر وقت او را پیدا نمی‌کردیم، می‌دانستیم آنجا رفته است. 

رابطه‌تان با برادر شهیدتان چگونه بود؟
برادرم رضا وقتی بهانه پدر را می‌گرفت من را بغل می‌کرد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. آن زمان درکی از مشکلات دنیا نداشتم، اما یک روز بعد از شهادت برادرم اتفاقی برایم افتاد که خیلی تلخ بود. من در مدرسه شاگرد ممتاز بودم. یکی از همکلاسی‌هایم که چندسالی در یک کلاس درس خوانده بود خیلی به من حسادت می‌کرد. آن روز به من گفت: «بچه یتیم، به خاطر درس خوبت به خودت نناز تو که پدر نداری.» این حرفش برایم گران تمام شد و گفتم که پدرم در کربلا کار می‌کند. گفت «بیا تا تو را به مصلی ببرم و قبر پدرت را نشانت دهم.» من همراهش به مصلی رفتم و قبری را نشانم داد که اسم پدرم روی آن نوشته شده بود. ناگهان بغضی سنگین راه گلویم را بست و گریه‌کنان به خانه برگشتم. مادرم تلاشش را کرده بود من احساس بی‌پدری نکنم. بعد از دیدن مزار با وجود اینکه علاقه زیادی به درس داشتم و درسم خوب بود، اما دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و ترک تحصیل کردم. 

برادر شهیدتان چند مرحله به جبهه رفت؟
رضا همان ۱۲ سالگی تلاش می‌کرد به جبهه برود، اما به خاطر سن کم و جثه کوچکش او را قبول نمی‌کردند، اما با تلاش زیاد موفق شد در سه مرحله به جبهه برود و در مرحله سوم هم شهید شد. او برای اعزام به جبهه همان مشکلی را داشت که خیلی از رزمنده‌ها داشتند. اینکه سنش برای رفتن به جبهه پایین بود و دست برد توی شناسنامه‌اش تا بتواند در جبهه ثبت‌نام کند. تا جایی که به یاد دارم اوایل سال ۱۳۶۳ به اهواز رفت و در تدارکات خدمت کرد و همانجا آموزش اسلحه دیده بود. فرماند‌هان گفته بودند کسانی که می‌خواهند به خط مقدم بروند، باید آموزش نظامی دیده باشند، برای همین در دوره ۱۵ روزه آموزش فشرده نظامی شرکت کرده بود. بعد از طی کردن آموزش‌ها موفق شد در خطوط مقدم حاضر شود تا اینکه در آخرین اعزام در جبهه غرب به دست کومله‌ها اسیرشد و زیر شکنجه به شهادت رسید. 
رضا سه اعزام اولش را به اهواز رفت و در آخرین اعزام راهی جبهه کردستان شد. هر زمان به جبهه اهواز می‌رفت دو یا سه ماه جبهه می‌ماند و به مرخصی می‌آمد. وقتی هم مرخصی بود، بچه‌های بسیج به سراغش می‌آمدند و او را به بسیج می‌بردند. برای همین ما رضا را زیاد نمی‌دیدیم. 

آخرین اعزامش چطور گذشت؟
روز اعزامش به کردستان من و مادرم تا پای اتوبوس بدرقه‌اش کردیم. وقتی سوار اتوبوس شد، مادرم با گریه گفت بچه‌ام رفت و دیگر برنمی‌گردد. سر بچه‌ام را می‌برند و برایم می‌آورند. زمانی که رضا تصمیم گرفت به جبهه کردستان برود، نگرانش بودیم و احساس خطر می‌کردیم. انگار می‌دانستیم اگر به کردستان برود، دیگر برنمی‌گردد. مادرم بیشتر از همه نگران بود. به رضا گفت اگر می‌خواهی به جبهه بروی به کردستان نرو. آنجا خیلی خطرناک است، به جای آن به اهواز برو، اما رضا در جواب مادرم یک خنده‌ای کرد و گفت مادرجان مگر خدای اهواز و کردستان و خدای اینجا فرق می‌کند؟ اگر لیاقت شهادت نداشته باشم وسط میدان جنگ زیر تیر و ترکش و خمپاره دشمن هم که باشم هیچ اتفاقی برایم نمی‌افتد، اما اگر لیاقت شهادت داشته باشم هر کجا که باشم شهادت قسمتم می‌شود، حتی اگر در همین دستجرد خودمان که از میدان نبرد دور هستیم، مقدر باشد شهید می‌شوم. رضا وقتی می‌خواست به جبهه اعزام شود، مرا بوسید و در گوشم گفت خواهر گلم دعا کن من شهید شوم. من هم که هنوز بچه سال بودم چه می‌دانستم شهادت چیست. گفتم دعا می‌کنم به آرزویت برسی و رضا حاجت روا شد. 

نزدیک‌ترین دوست برادرتان چه کسی بود؟
رضا با پسرخاله‌ام شهید حسن میربیگی مثل برادر دوقلو همیشه با هم بودند. هر دو از پدر یتیم و هر دو شهادتشان هم اواخر بهمن ۱۳۶۴ اتفاق افتاد. حسن در والفجر۸ شهید شد، اما رضا در کردستان به کمین کومله افتاد و اسیر و بعد با شکنجه به شهادت رسید و مدتی طول کشید تا پیکرش به دست ما برسد. 

یعنی پیکرش در منطقه مانده بود؟
 روزی که پیکر پسرخاله‌ام تشییع می‌شد، یکی از اعضای بسیج به دستجرد آمده و خبر شهادت رضا را آورده بود، اما موفق نشده بود خانواده ما را پیدا کند. خواسته بود با خانواده ما دیدار کند، اما اهالی گفته بودند ما در دستجرد فامیلی ابراهیم‌زاده نداریم. اهالی یا فصیحی هستند یا احمدی. چند فامیلی دیگر هم است، اما ابراهیم‌زاده نداریم. آن بنده خدا هم راهی اصفهان شده بود. سرانجام بعد از یک هفته دوباره به دستجرد برگشته بود. آن زمان در دستجرد ما را به نام پدرمان می‌شناختند. مثلاً می‌گفتند رضا اوس‌محمد نه به نام فامیلی مان. به هر حال آن بسیجی با کمک یکی از اهالی به نام حاج‌اسماعیل خانه ما را پیدا کرده بود. آن‌ها اول به مادر گفته بودند رضا مجروح شده، اما مادرم گفته بود خواب شهادت رضا را دیده است. 

چند روز بعد از شهادت پسرخاله‌تان بود؟
مراسم هفت پسر‌خاله‌ام برگزار شده بود که خبر شهادت رضا را دادند. به معراج شهدای شهر زیار اصفهان رفتیم. وقتی رسیدیم ۲۶ شهید از کردستان آورده بودند و در حال آماده‌کردن تابوت شهدا برای تشییع بودند. چندی قبل از آن وقتی رضا به مرخصی آمده بود خدا به برادربزرگم پسری داده بود که نامش را رضا گذاشت. رضا وقتی شنید برادرم اسم او را روی بچه‌اش گذاشته خیلی خوشحال شد و خنده‌ای کرد و گفت: این رضا آمده که من بروم.

خود شما چطور از شهادت برادرتان باخبر شدید؟
مراسم هفتم روز شهادت پسرخاله‌ام بود. به گلزار شهدا رفته بودیم که متوجه پچ‌پچ مردم شدم. من و خانواده‌ام نمی‌دانستیم چرا وقتی مردم نگاه‌شان به ما می‌افتد در گوشی حرف می‌زنند. به هر حال بعد از مراسم به خانه آمدیم و مشغول کار خانه بودم که برادرم عباس وارد خانه شد و گفت که مادرمان را به اصفهان برده‌اند. همان لحظه چند نفر از بستگان وارد شدند و شروع کردند به تمیزکردن خانه. جاری خواهرم گفت که برادرم رضا زخمی شده و مادرم را به دیدنش برده‌اند. گفتم پس چرا دارند خانه‌مان را تمیز می‌کنند؟ گفت فردا رضا را مرخص می‌کنند برای همین می‌خواهند خانه تمیز باشد. فهمیدم که رضا به شهادت رسیده است. لحظاتی بعد از بلندگوی مسجد شنیدم که ساعت تشییع رضا را اعلام می‌کنند. با شنیدن این خبر شوکه شدم. سحرگاه مادرم در حالی که زیر لب رضا رضا می‌کرد وارد خانه شد. 

گفتید که برادرتان قبل از شهادت شکنجه شده بود، درخصوص نحوه شهادتش چه گفته‌اند؟
یکی از همرزمان رضا درباره شهادتش گفت: وقتی رضا و چند همرزمش به دام کومله افتادند، خشاب اسلحه‌ها را نگاه می‌کردند وقتی که رضا به اسارت کومله در می‌آید، تمام تیرهایش را زده بود. کومله‌ها بالای سررضا می‌رسند و او مقابل‌شان مقاومت می‌کند. یکی از کومله‌ها می‌خواست با سر نیزه به رضا بزند که رضا سر نیزه را با دستش می‌گیرد و در کش مکش انگشت رضا قطع می‌شود و داخل دستکشش می‌ماند. به هر حال کومله برادرمان را به شهادت می‌رساند. به گفته همرزمانش رضا ۹ روز در اسارت کومله بود. برادرم را برهنه کرده و بدنش را با سیگار سوزانده بودند. بعد از شهادتش هم بدن زخمی و عریانش را از کوه رها می‌کنند، به طوری که وقتی فرمانده‌شان متوجه بدن عریان رضا می‌شود، پیراهن خودش را درمی‌آورد و بر بدن غرق خون رضا می‌پوشاند. کومله برادرم را ارباً اربا کرده بودند. از آثار زخم‌هایی که بر بدن داشت معلوم بود با هر چه که دم دستشان بود رضا را شکنجه کرده بودند. آثار سوختگی و کشیدن ناخن و بریدن شصت دست و شلیک گلوله در دهان و زخم‌های دیگر از جمله شکنجه‌های کومله بود. 

مادرتان چگونه توانست با پیکر ارباً اربا فرزند شهیدش وداع کند؟
بعد از اینکه خبر شهادت رضا را دادند، از طرف معراج شهدا آمدند و مادرمان را بردند. مادرمان برای ما تعریف کرد آن شب وقتی وارد معراج شدم بلند می‌گفتم رضاجان، شهادتت مبارک. مادرجان به آرزویت رسیدی؟ شهادتت مبارک. همین که رسیدم بالای سر تابوت رضا، یک دفعه برق قطع و همه جا تاریک شد. من هم دستم را روی بدن رضا می‌کشیدم و می‌گفتم کجایی رضاجان، من آمده‌ام تو را ببینم، اما همه جا تاریک بود. وقتی از معراج بیرون آمدم، دیدم نه چادرم روی سرم است و نه کفشی به پا دارم. چون در آن تاریکی و با آن حال دگرگون، اصلاً متوجه نشدم چادر و کفش ندارم. برای اینکه پیکر برادرم رضا غرق خون و ارباً اربا بود، مسئولان معراج به عمد برق‌ها را قطع می‌کنند تا مادرمان پیکر رضا را نبیند. مبادا حالش بد شود. چون بچه‌هایش از پدر یتیم بودند و آن‌ها را دست تنها و خالی و با یتیمی بزرگ کرده بود، وقتی رضا شهید شد خیلی داغش برای مادرمان سخت بود. چندین بار او را دکتر بردند و گفته بود اجازه ندهید در مراسم هفتم شهیدش شرکت کند. برای همین در مراسم هفتمین روز شهادت رضا حاضر نشد. 

بخشی از وصیتنامه شهید
برادران و خواهرانم، درستان را ادامه دهید و مراقب حجب، حیا و حجابتان باشید و راه شهدا را ادامه دهید. بدانید دین اسلام هیچ عیبی ندارد هر چه عیب است از مسلمانی ماست. پشت‌سر ولایت فقیه حرکت کنید همانطور که تمام شهدا وصیت کرد‌ه‌اند ولایت فقیه را تنها نگذارید.

 
 
 
 
خواندن 73 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family