به گزارش خط هشت، به همسایهشان گفته بود: اگر من شهید شوم، شما روی مزار من هم برنج میریزید؟ چون همسایه نذر کرده بود روی مزار شهدا برنج بریزید تا شهدا هم برای رفع حاجتش دعا کنند. او حرفهای سرهنگ شهید علی محمدی را جدی نگرفته بود تا این که خبر شهادتش را شنید. حالا هر پنجشنبه، نذر شهید را ادا میکند. شهیدعلی محمدی، در حین انجام مأموریت درگلزار شهدای کرمان در تاریخ ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ به شدت مجروح شد و بعد از ۴۰ روز تحمل درد جانبازی در تاریخ ۲۱ بهمن ماه به شهادت رسید و پیکرش در میان خیل شرکتکنندگان درمراسم ۲۲بهمنماه با شکوه تشیع شد. زهرا حسنزاده که هنوز هم شهادت همسرش، علی محمدی را باور نمیکند؛ با ما همراه میشود و از روز حادثه جانبازی تا شهادت همسرش برایمان روایت میکند.
پسرعمه شهیدم!
همسرم علی، متولد اول خرداد سال ۱۳۵۷ بود. او پسر عمه من بود و همین رابطه فامیلی باعث شناخت بیشتر ما از یکدیگر شده بود. علی از دوران سربازی به خانه ما رفت و آمد میکرد. آن زمان ما در گلبافت زندگی میکردیم. او همیشه به ما سر میزد و به پدرم در امور کشاورزی کمک میکرد. همین آمدن و رفتنهایش هم علاقه من را به او زیاد کرد. بعد از خواستگاری و برگزاری مراسمهای سنتی، سال ۱۳۸۲ عقد کردیم و سال ۱۳۸۳ زندگی مشترکمان را با هم آغاز کردیم.
سال ۱۳۸۴ اولین فرزندم متولد شد. دخترم در زمان شهادت پدر ۱۸ سال داشت. بعد از آن خداوند، سه فرزند دیگر، یک دختر و دو پسر دیگر به من هدیه کرد؛ و مادری که بیقرار شد...
علی مهربان و خوش اخلاق بود. به خانواده و پدر و مادرش احترام زیادی میگذاشت و به آنها کمک میکرد. هر کاری از دستش بر میآمد برای همه انجام میداد. با رفتنش همه فامیل یتیم شدند. هیچگاه به کسی جواب منفی نمیداد. من تک فرزند خانواده هستم و علی هم دامادشان بود و هم پسرشان. بعد از شهادتش مادرم که خیلی به علی وابسته بود؛ بیقرار شد. با بچهها رابطه خوبی داشت. همیشه سعی میکرد وقتی تعطیلی یا مرخصی داشت؛ بچهها را بیرون ببرد و آنها را بچرخاند. علی هر وقتی که فرصت میکرد ما را به مسافرت میبرد. قرار بود بعد از اتمام مأمورتش، با هم به مشهد برویم که قسمتش شهادت شد.
میدانست که شهید میشود
علی خیلی کم از شهادت با من صحبت میکرد. اما دو ماه قبل از شهادتش دور هم نشسته بودیم؛ علی با مادرش شوخی میکرد و میگفت: مادر جان من یک روز رفتم قبرستان جدید، رفتم درون یکی از قبرهای آنجا خوابیدم، میخواستم ببینم اندازه من میشود یا نه!
مادرش گفت:دیگر از این حرفها نزن! گفت نه مادر، آدمی باید به فکر رفتن باشد. باید فکر همه جا را بکند و چندی قبل از شهادتش وقتی حرف از حوادث تروریستی و این صحبتها شد به من گفت: گاهی که حوادث (تروریستی) اتفاق میافتد؛ این خداست که تعیین میکند چه کسی شهید شود! یا چه کسی بماند که به مرگ طبیعی به خدا ملحق شود. این روزها که با خودم فکر میکنم؛ میگویم او میدانست که شهید میشود. او ارادت زیادی به حاج قاسم داشت. میگفت او برای تأمین امنیت منطقه بسیار مجاهدت کرد و ما مدیون زحمات او و شهدا هستیم.
مؤذنی که به بهشت رفت
دوستش برایم تعریف میکرد و میگفت: وقت اذان که میشد؛ علی با همان اللهاکبر اول به نماز میایستاد. به او گفتم: علی بیا مؤذن باش. گفته بود نه من میخواهم به نماز اول وقت برسم. من به علی گفتم: اگر سهسال مؤذن باشی، بهشت بر تو واجب میشود. علی هم قبول کرد و مؤذن شد.
دوستش میگفت: هر مرتبه محل خدمت ما گلزار شهدای کرمان بود؛ علی رو به شهدا میکرد و به ما میگفت دعا کنید؛ یک متری از زمین این گلزار به من هم برسد!
روز ۱۳ دی ماه و یگان امداد
علی در یگان امداد خدمت میکرد و محل کارش در گلزار شهدا بود. شب قبل از شهادت تا ساعت یک شب در گلزار شهدا شیفت بود. روز ۱۳ دی ماه، ساعت شش صبح از خانه به سمت گلزار شهدا رفت. به علی گفتیم ما هم میخواهیم به گلزار بیاییم. او گفت نه امروز به گلزار نیایید. ما هم برگشتیم خانه و به گلزار نرفتیم. اما وقتی حادثه اول اتفاق افتاد او با دخترم تماس گرفت و پیگیر ما شد که کجا هستید؟ گلزارید یا خانه؟ دخترم به پدرش گفته بود بابا ما خانه هستیم.
بعد که خیالش راحت شد؛ از دخترم خداحافظی کرد. بعد از انفجار دوم وقتی مجروح شده بود؛ خودش با ما تماس گرفت و گفت: من به صورت سطحی مجروح شدم و همراه با همکارانم به بیمارستان شفای کرمان میروم. به ما نگفت که به بیمارستان برویم، اما ما دلمان طاقت نیاورد و خودمان را به بیمارستان رساندیم. از ناحیه دست و پا ترکش خورده بود، اما مجروحیتش از ناحیه شکم بیشتر بود. خودش از شدت وخامت شکمش اطلاع زیادی نداشت.
حرفهایش را لبخوانی میکردیم
ابتدا به ما اجازه ورود نمیدادند. اما وقتی حالش بدتر شد و عفونت وارد خونش شده بود به ما گفتند: بیایید او را ببینید که میخواهیم او را به اتاق عمل ببریم. من رفتم داخل. حالش چندان بد نبود. اصلاً فکرش را هم نمیکردیم که این مجروحیت بخواهد بهانهای برای شهادتش شود. تصور نمیکردم که او از درون آنقدر متلاشی شده باشد. اما بعد متوجه شدم معده و روده ایشان درگیر شده، طحال و کیسه صفرایش را برداشتند و لوزالمعده و کبدش را عمل کردند. ریههایش ترکش خورده بود. یک ترکش هم به کنار قلبش اصابت کرده بود. هر روز حالش رو به وخامت میرفت و با کمک دستگاههای اکسیژن نفس میکشید. خیلی خوب نمیتوانست صحبت کند باید لبخوانی میکردیم و در این مدت بسیاری از حرفهایش را متوجه میشدیم و بسیاری دیگر را نه!
اما روحیه خوبی داشت. بعد از آن ما او را به بیمارستان باهنر منتقل کردیم و هشت روز بعد از بستریشدن در بیمارستان باهنر، ضربان قلبش تند شد و فشار خونش بالا رفت و هوشیاری او به پایین آمد.
۴۰ روز جانبازی
همه این مدت ما سرگردان بودیم. نگرانی ما هم، هر لحظه وخیمترشدن اوضاع علی بود. برای من و بچهها آن روزها به سختی گذشت. خیلی دوست داشتم که بنشینم پای حرفهای او. همان روز اول از من خواست او را از دستگاهها جدا کنم و او را از بیمارستان ببرم. شاید خودش هم نمیدانست که حالش چقدربد است.
اطرافیان هم میدانستند که با توجه به شرایطی که او دارد احتمال شهادتش وجود دارد. اما به من حرفی نمیزدند. در این مدت بچهها را برای دیدار او میبردم و همین اواخر قبل ازشهادتش به علی گفتم میخواهی پسر کوچکمان را بیاورم تا شما را ببیند؛ میگفت نه. هر روز صبح ساعتشش میرفتم بیمارستان و پشت در، آیسی یو به او خیره میماندم. کاری از عهده من بر نمیآمد، اما همین حضور کنار او به من تسلی میداد. علی ۴۰ روزی را به جانبازی گذراند.
تشییع در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲،
۴۰ روزی گذشت تا روز شهادتش. ۲۱ بهمن سال ۱۴۰۲. من طبق روال هر روز میخواستم به سمت بیمارستان بروم. خواهر علی آقا هم همراه من بود. در حال آماده شدن بودیم که پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت: کجا هستید؟ گفتم میخواهم بروم بیمارستان. گفت یک کم سریعتر بروید پیش علی. به من نگفت علی شهید شدهاست. من رفتم بیمارستان. پسردایی همسرم هم آنجا بود تا مرا دید گفت: علی شهید شد.
خیلی ناراحت شدم و رفتم بالای سرش و فریاد زدم. بعد هم به بچهها اطلاع دادیم. علی را بردند سردخانه بیمارستان سیدالشهدا (ع)، تا فردای آن روز یعنی ۲۲ بهمن همزمان با راهپیمایی ۲۲ بهمن تشییع شود. روز ۲۲ بهمن همسرم در میان حضور حداکثری و با همراهی مردم شهید پرور تشییع شد. اصلاً فکرش را هم نمیکردم یک روز همسرم در این مراسم و با این شکوه تشییع شود.
ابتدا میخواستند او را در روستای خودش به خاک بسپارند. اما من خواستم او را در کرمان دفن کنیم که نهایتاً هم به خاطر سهولت در رفت و آمد ما در گلزار شهدای کرمان دفن شد.
برنج نذری روی مزار شهدا
بعد از شهادت علی خاطرات زیادی از این طرف و آن طرف میشنوم که بیشتر از پیش او را میشناسم. تقریباً مدتی بعد از شهادت همسرم، خانمی آمد و از نذر علی برایم گفت. آن خانم که زائر همیشگی گلزارشهدا بود میگفت: گاهی آقای محمدی در مسیر به گلزار شهدا من را سوار میکردند و تا مزار میرساندند. یک روز از من سوال کردند چرا هر پنج شنبه به گلزار شهدا میروی؟
گفتم نذر کردهام روی مزار شهدا برنج بریزم تا پرندهها آنها را بخورند و من هم به دعای شهدا حاجت روا شوم. شهید گفت برنج که گران است گندم بریزید.
گفتم نذر برنج کردهام بعد رو به من کرد و گفت: اگر من شهید شوم، شما روی مزار من هم برنج یا گندم میریزید؟
آن روز متوجه این صحبتش نشدم، اما وقتی شنیدم در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت رسیده است؛ برای زیارت مزارش میروم و طبق قولی که به او دادهام روی مزارش گندم و برنج میریزم. علی برای ما عزیز بود و همه روزهایی که با او گذراندیم خاطره است. هنوز یک سال نشده بود که خانهمان را ساخته و به خانه خودمان رفته بودیم. جای او خیلی خالی است و با هیچ چیزدیگری پر نمیشود. همسرم شهیدعلی محمدی در زمان شهادت ۴۵ سال داشت و ۲۳ سال در نیروی انتظامی خدمت کرد.
او رئیس مرکز ۱۱۰ بود و بعد از گرفتن درجه سرگردی رئیس یگان امداد گلزار شهدای کرمان شد.