به گزارش خط هشت، بعضی از آدمها شاید بیشتر از دیگران قدر لحظهها و استفاده از فرصتها را میدانند. اتفاقات و حوادثی باعث میشود تا آنها به چنین برداشتی برسند. اسارت، از همان اتفاقات و لحظههاست. جایی که وقتی فکر میکنی همه چیز تمام شده، نوری از حیات و امید تمام وجودت را فرا میگیرد و میگوید تا هستی زندگی کن... «جوان» این بار پای صحبتهای آزاده عبدالمجید رحمانیان نشسته است؛ آزادهای که از اسارت در ۲۰ سالگی تا تشکیل گروههای هنری تئاتر، نقاشی، خط و سرود در اردوگاههای دشمن و تبدیل دنیایی از تهدیدها به فرصتها را برایمان روایت کرده است.
چه سالی به اسارت درآمدید و زمان اسارت چند ساله بودید؟
من متولد ۱۳۴۱ هستم و سال ۶۱ که اسیر شدم ۲۰ سال داشتم. قبل از شروع جنگ، خرداد ۵۹ دیپلم علوم تجربی گرفتم و سال ۶۰ به دلیل تعطیلی دانشگاهها فقط یک کنکور برگزار شد که من در آن شرکت کردم و همان سال هم دانشگاه قبول شدم، اما به دلیل شرکت در جبهه دوماه بیشتر نتوانستم به دانشگاه بروم. فروردین سال ۶۰ وارد جبهه شدم و در ۱۱ اردیبهشت ۶۱ به اسارت درآمدم.
در چه عملیاتی اسیر شدید؟
در عملیات الی بیت المقدس در منطقه فکه. جزو نیروهای تیپ المهدی بودم.
لحظه اسارت قطعاً یکی از عجیبترین و سختترین لحظهها برای هرکسی است. آن لحظه حساس چطور رقم خورد؟
لحظه اسارت یک حادثه جدید در زندگیام بود که به هیچ وجه حتی به ذهنم نمیرسید چه برسد به اینکه بخواهم به آن فکر کنم. در میدان جنگ زخمی شده و به شدت تشنه و در محاصره بودم. از نیروهای خودی خیلی جدا افتاده بودم و بیشتر دوستانم هم شهید شده بودند. وقتی عراقیها آمدند و اسیر شدم انگار یک پرده از زندگی کنار رفت و پرده جدیدی جلوی چشمم ظاهر شد. انگار درِ دنیایی که تا چند لحظه پیش در آن بودم بسته شد. یک لحظه بسیار پردلهره بود. فکر میکردم الان در برابرم چند گزینه هست؛ یک گزینه اینکه میخواهند مرا بکشند. چطور میخواهند این کار را بکنند؟ یادم است وقتی سرباز دشمن گفت دستهایت را ببر بالا گفتم نمیبرم. گفت دستهایت را بگذار پشت گردنت.
گفتم نمیگذارم. آماده شهادت بودم، اما اینطور نشد. در مسیر که میرفتیم یکی از سربازها به گلویش اشاره کرد. منظورش این بود که میخواهیم سرت را ببریم. هیچ استرسی نداشتم. آن روزها بازار مرگ داغ بود و من هم به دنبال شهادت بودم. ضمن اینکه تشنگی تا حدی به من فشار میآورد که اگر به من آب نمیدادند حداکثر تا نیم ساعت بعد شهید میشدم. سؤال بعدی در ذهنم این بود که میخواهند من را کجا ببرند؟ در آن سن و سال که هنوز کاملاً ۲۰ سالم نشده بود، فکر و ذکرم این بود مبادا کاری کنم که از عزت رزمندگیام به دور باشد.
نیروهای دشمن چه برخوردی با شما به عنوان اسیر داشتند؟
برخوردهایشان متفاوت بود. اولین برخورد این بود که وقتی به مقرشان رسیدیم، من وسط ایستاده بودم و دو گروه پنج نفره به صورت پرانتزی به سمت من آمدند. از وسط اینها یک نفر جلوتر آمد. پیش خودم گفتم میخواهد مرا بزند، اما دستش را دراز کرد. احساس کردم میگوید دست بده. من هم دست دادم. بعد دوتا انگشت شست دستانش را روی هم گذاشت و با زبان عربی گفت نحن اخوان (ما برادر هستیم)، نحن مسلمون (ما مسلمان هستیم). احساس کردم او شیعه است. یکی از کارهای صدام این بود که شیعیان یا کسانی را که خیلی پایبند به بعث نبودند خط مقدم میفرستاد که اینها یا بجنگند یا کشته شوند. اولین برخورد خوب بود، اما تقریباً چند قدم آن طرفتر افسری بود که تشر زد ما میخواهیم تو را بکشیم. یا افسر دیگری بود که میخواست انگشتم را ببرد و انگشترم را در بیاورد. به او اشاره کردم دستم را باز کن خودم به تو میدهم، اما باز به زور میکشید. در هر صورت در همان دقایق اول متوجه شدم اینجا افراد مختلفی با افکار متفاوت حضور دارند.
چه احساسی داشتید و چگونه شرایط را تحمل میکردید؟
ما در مدرسهای در شهر الاماره عراق بودیم که بعثیها آنجا را پایگاه خودشان کرده بودند. یادم است اولین لحظههایی که داشتم وارد میشدم تا وقتی فیلمبردار بود که از من فیلم بگیرد به من آب میدادند، اما بعد آب را میبردند. هوا که تاریک شد، شب اول اسارت به نظر من غریبانهترین شب زندگیام بود. رزمندگان دیگری هم بودند، اما آنها را نمیشناختم. با پای برهنه و زخمی که هیچ مداوایی نشده بود، تشنه وارد یک کلاس سیمانی شدم. ساعت یک نیمه شب برای بازجویی صدایم زدند، اولین شبی که آنجا بودم، شبی بود که تنهایی را به معنای واقعی کلمه احساس کردم. احساس کردم این محیط جایی است که شبیه به مرگ است. آن کلاس سیمانی را کاملاً به قبر تشبیه میکردم.
گفتید زخمی بودید. هیچ مداوایی روی پایتان صورت نگرفت؟
خیر. همینطور زمان گذشت و مدام زخمهایم عفونت میکرد. عفونت را خارج میکردم و لنگلنگان راه میرفتم. تا اینکه گفتند درمانگاهی هست، اما آنجا هم کار زیادی روی زخمهایم صورت ندادند. شانسی که آوردم زخم به استخوانم نرسیده بود. بعد از مدت طولانی توانستم روی پاهایم راه بروم.
با اسرای دیگر چطور ارتباط میگرفتید؟
چند نفر از بچههای گردانمان بودند که در اسارت با آنها بیشتر آشنا شدم. شبهای اول، من فقط نگاه میکردم و میخواستم ببینم اینها که هستند؟ میخواستم اول آنها را بشناسم. بعد کمکم با هم دوست شدیم. بعثیها از اجتماع اسرا جلوگیری میکردند. مثلاً نماز جماعت ممنوع بود. ما ۲۵ نفر در یک کلاس کوچک بودیم که گنجایش این همه آدم را نداشت. آنجا غیر از هم کسی را نداشتیم. رفته رفته حس کردیم با این دوستی و رفاقتی که بینمان شکل گرفته است، غربت دور میشود و انسی به وجود میآید.
چه مدت اسیر بودید؟
هشت سال و چهار ماه. دقیقاً ۱۰۰ ماه.
چه نیرویی باعث میشد این ۱۰۰ ماه را تحمل کنید؟
دو، سه ماه اول اسارت بیشتر فراغت بود. فکر میکردیم باید چه کار کنیم؟ جز تفریحهایی مثل درست کردن تسبیح با هسته خرما یا تفریح با یک نوع خاک رس قرمز، میخواستیم کاری کنیم که مشغولیتها جای بطالت را بگیرد. یکی از تجربههایی که از آنجا کسب کردم این بود که بطالت ام الفساد است. اگر انسان مشغولیتی داشته باشد دچار انواع بیماریهای روحی نمیشود. رفتهرفته بچهها در عرصههای هنری فعالیت کردند. نمایشنامههای تئاتر خوبی نوشتند و اجرا کردند. شرح مفصل این را در کتاب «تئاتر در اسارت» آوردهام. در همان اتاقی که بودیم نگهبان میگذاشتیم و اجرا میکردیم. کمکم کلاسهای گوناگون شکل گرفت. اعم از زبان، قرآن و... خود من زبان فرانسه را آنجا یاد گرفتم. یا زبان عربی را خیلی خوب کار میکردیم. به تدریج این تنوعات به وجود آمد که ما کلاس خط و نقاشی هم برگزار کردیم! گاهی کلاسها لو میرفت و کتک هم میخوردیم، اما دست بردار نبودیم. ما به این نتیجه رسیده بودیم که باید سازماندهی برای کارهایمان داشته باشیم. اگر سازماندهی نداشته باشیم نمیتوانیم پیش رویم. آمدیم در هر اتاق بچهها را گروه گروه کردیم. یک نفر مسئول دعا، یک نفر مسئول نماز، یک نفر مسئول تئاتر، یک نفر مسئول ورزش، یک نفر مسئول سرود و... کمکم بچهها برحسب تواناییهایشان شناسایی شدند. یادم است یکبار یکی از سرگردهای عراقی گفت شما اینجا یک جمهوری اسلامی کوچک تأسیس کردهاید!
به این موضوع فکر میکردید که بخواهید روی سربازان دشمن هم تأثیر بگذارید؟
بله. اتفاقاً یکی از برنامههای ما همین بود. بعد از مدتی دیدیم مبارزه با اینها فایده ندارد و باید با اخلاقمان سعی کنیم روی آنها تأثیر بگذاریم. مهربانی میکردیم، سلام میکردیم. اگر فرصتی پیش میآمد با آنها در نهایت آرامش بحث میکردیم. البته در برابر کتکها مقاومت میکردیم. وقتی اینها این ادب و اخلاق توأم با مظلومیت را دیدند، این حالتهای عبادی را دیدند، کمکم بیشترشان نرم شدند. یک نگهبان به نام کاظم عبدالامیر با آن که شیعه بود، اما خیلی کتک میزد و شکنجه میکرد، ولی در نهایت متحول شد. تا این حد که آخر در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه به شهادت رسید.
برسیم به لحظه شنیدن خبر مبادله اسرا. با شنیدن خبر آزادی چه احساسی داشتید؟
ما دوسال بعد از پذیرش قطعنامه همچنان در اسارت بودیم. ۲۴ مرداد ۶۹ صدام یکباره اعلام کرد میخواهد اسرا را آزاد کند. ما باور نکردیم. دیدیم صبح جمعه ۲۶مرداد هزارنفر را به ایران فرستاد. از همان روز، آزادی اسرا شروع شد. ۴شهریور ما را آزاد کردند. جزو آخرین اسرای ثبت نام شده بودیم که آزاد شدیم. شب بود که از مرز عبور کردیم. در بهت و ناباوری بودیم. اولین کاری که کردیم سجده شکر بجا آوردیم، اما بعد رفته رفته، فقط به همه چیز نگاه میکردیم. انگار همه چیز برایمان جدید بود. حتی ریش بلند بچههای سپاه هم برایمان جدید و عجیب بود. چون در اردوگاه مجبور بودیم هر دو هفته ریشمان را بزنیم. یا دیدن بچههای کوچک برایمان عجیب بود. حس میکردیم تصاویر مینیاتوریاند! یادم است وقتی رسیدیم آب یخ به ما دادند. سالها بود آب یخ نخورده بودم. یک نفس سر کشیدم و در آخر هم مریض شدم. بعد که وارد شهرمان شدم فقط مادر، پدر و یکی از برادرهایم را شناختم. بقیه را نشناختم. اینجا هم به یک غربت بسیار عجیبی گرفتار شدم. وقتی یکی از برادرهایم که او را نشناخته بودم به من گفت برادرت هستم باور نمیکردم! تا انسان عادت کند طول میکشد.
واژههای «وطن» و «تبدیل تهدید به فرصت» را چطور برای نسل جوان توصیف میکنید؟
خود اسارت یک تهدید بود، اما بعد دیدیم این زندگی ماست. دشمن میخواست ما افسرده شویم، ولی ما این حربه او را خنثی کردیم. زندگی آدمها همین است. باید بدانند چگونه میشود در زندگی تهدیدها را به فرصت تبدیل کرد، اما در مورد «وطن» دوستی داشتم به نام برادر غریب که آن قدر به ایران علاقه داشت، سه تا نقطه سبز، سفید و قرمز زیر یقه لباسش میزد. هر روز این سه نقطه رنگ را نگاه میکرد! ما ایران را مادرمان میدانستیم. مادر کسی است که علاقه انسان در هیچ شرایطی به او کم نمیشود. وطن مادر ماست...