به گزارش خط هشت، «شهید اکبر رضایی دهشیبی» اولین شهید هوابرد ارتش در کردستان بود که اردیبهشت ۵۹ اطراف سنندج مجروح شد و پس از دو روز بستری شدن در بیمارستان «خانواده ارتش» تهران به شهادت رسید. شهید رضایی از نیروهای انقلابی ارتش بود که هنگام بازگشت امام خمینی (ره) به ایران به استقبال ایشان رفت و خطرات این اقدام را به عنوان یک نظامی به جان خرید. او به عنوان یکی از نیروهای نخبه چترباز ارتش هنگام شهادت یک فرزند دختر خردسال داشت و چشم انتظار تولد دختر دومش بود که دهم اردیبهشت ۵۹ به شهادت رسید. در گفتوگویی که با «فردوس رضایی» همسر شهید داشتیم، گذری به زندگی این شهید بزرگوار و همچنین سختیهایی داشتیم که همسر شهید با داشتن دو فرزند خردسال تحمل کرده بود.
هنگام ازدواج شما با شهید رضایی ایشان در استخدام ارتش بودند؟
بله، ما سال ۵۴ عقد کردیم و آن موقع ایشان چند سالی از حضورشان در ارتش میگذشت. من ۱۵ سال داشتم و ایشان ۲۳ ساله بود. بعد از عقد، چون اکبر آقا از نیروهای ویژه هوابرد ارتش بود، او را به عمان فرستادند. آن زمان ایران در جنگ داخلی عمان دخالت کرده بود. اکبر آقا هم مدت کمی بعد از عقدمان رفت عمان و سه ماه آنجا ماند. تلفن و این چیزها هم که نبود بخواهیم با هم در تماس باشیم. فقط یکبار نامهای را به صورت محرمانه برایم فرستاد که آن را هم با اسم مستعار نوشته بود. دوران خیلی سختی برایم بود. چون سن کمی داشتم و تازه هم نامزد کرده بودیم. خلاصه سه ماه بعد اکبر آقا که از عمان برگشت، مرخصی گرفت و مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم.
نام فامیل شما و شهید یکی است، ایشان از اقوام شما بودند؟
نه، فامیل نبودیم. در فسا و منطقهای که ما زندگی میکردیم فامیلی «رضایی» خیلی زیاد است. همشهری بودیم و از همین طریق با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. بعد از ازدواج به شیراز رفتیم و تا الان همانجا ساکن هستم.
به عنوان یک ارتشی، نگاه ایشان به حضرت امام و نهضت اسلامی ایشان چه بود؟
شهید رضایی بسیار به حضرت امام علاقه داشت. خوب یادم است یک بار که به خانه آمد، نگاهی به چهرهاش کردم و گفتم یک طوری شدی انگار از چهرهات نور میبارد. گفت معلوم است چرا اینطور شدم. چون به دیدار حضرت امام رفتم. متوجه شدم او به تهران رفته و در استقبال از حضرت امام (ره) شرکت کرده است. اکبرآقا میگفت سه روز غذای درست و حسابی نخوردیم تا برویم تهران و برگردیم. یک بار دیگر هم وقتی امام از قم به جمکران منتقل شدند، همسرم مأموریت گرفت به تهران برود. آنها نیروی چترباز بودند و در مأموریتشان حالا نمایش توان یگانهای چتربازی بود یا چیز دیگری، دستش شکسته بود. اکبر آقا خیلی به امام علاقه داشت و میگفت باید خودمان را فدای اسلام کنیم.
زمانی که ایشان راهی کردستان شدند، اولین فرزندتان به دنیا آمده بود؟
فروردین ۵۹ قرار شد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز تعدادی از نیروهایش را به کردستان اعزام کند. ما آن موقع مریم دختر بزرگمان را داشتیم. همسرم، مریم را الهام صدا میزد و خیلی دوستش داشت. دختر دیگرمان سمیه هم هفت ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. اکبر آقا چشم انتظار تولد فرزند دومش بود که به کردستان رفت و شهید شد.
اشاره کردید که شهید رضایی دخترتان مریم را خیلی دوست داشت، جدایی از فرزند برای ایشان سخت نبود؟
هم دخترم با آنکه سن کمی داشت بسیار بابایی بود و هم همسرم خیلی این بچه را دوست داشت. وقتی اکبرآقا در کردستان مجروح شد، او را به تهران منتقل کردند و در بیمارستان ارتش بستری شد. از ناحیه سر مجروح شده بود و یکی از دستانش کار نمیکرد. با دست دیگرش روی برگهای نام الهام (مریم) را نوشته و خواسته بود او را بیاورند تا ببیند، اما متأسفانه حتی قسمت نشد این پدر و دختر برای بار آخر همدیگر را ببینند. در بیمارستان هر بار که دخترم یک نفر را با یونیفرم نظامی میدید، فکر میکرد پدرش است و خوشحال میشد. مریم آن زمان یک سال و دو ماه داشت، ولی دلتنگ پدرش بود و همه چیز را میفهمید.
همسرتان چند بار به کردستان اعزام شدند؟
در اعزام اولش به شهادت رسید. یادم است روز سیزده بدر سال ۵۹ مریم مریض شده بود، من زنگ زدم به پادگان تیپ هوابرد و از اکبرآقا خواستم به خانه بیاید. ایشان آمد هم برای رسیدگی به وضع دخترمان و هم برای خداحافظی. رفت و از همه اقوام خداحافظی کرد. بعد من و همسرم و خواهرشوهرم با هم به قبرستان رفتیم. آنجا یک زمین خالی بود که رویش دو گل بابونه روییده بود. اکبرآقا خم شد و گلها را کند و به ما داد و گفت اگر من شهید شدم، همین جا دفنم کنید. خانواده همسرم به تازگی عزیزی از دست داده بودند، خواهرشوهرم ناراحت شد و گفت اکبر چرا این حرف را میزنی. ما تازه داغ دیدیم. من هم گریه کردم. اکبر آقا گفت در این شرایط که تازه انقلاب پیروز شده هر کسی دینی به گردن دارد و باید برای اعتقاداتش کاری انجام بدهد. خصوصاً ما که نظامی هستیم بیشتر از بقیه وظیفه برعهده داریم. همین طور که خداحافظی میکردیم، من و خواهر شهید گریه میکردیم، اکبرآقا گفت گریه نکنید. این همه جوان شهید دادهایم و من که از آنها برتر نیستم.
چه مدت بعد از اعزامش به شهادت رسید؟
شاید به یک ماه هم نرسید. حدوداً ۲۸ روز آنجا بود. فروردین رفت و اوایل اردیبهشت اطراف سنندج مجروح شد. ترکش به سرش خورده بود، آن طور که ما شنیدیم بالگردهای عراقی آنجا را بمباران کرده بودند. البته هنوز جنگ شروع نشده بود، ولی بعثیها گاهی به مناطق مرزی حمله میکردند. بعد از مجروح شدن، همسرم را به تهران منتقل کردند.
در مدت حضورش در منطقه عملیاتی با هم تماس داشتید؟
چند روزی از رفتن اکبر آقا گذشته بود که دوباره مریم مریض شد. من مقر هوابرد شیراز رفتم و از آنها خواستم با اکبرآقا تماس بگیرند. زنگ زدند و گفتم الهام (مریم) مریض است. گفت نگران نباش انشاءالله تا ۲۰ روز دیگر برمیگردم. اگر برگردم، نذر کردم بچه را به پابوس امام رضا (ع) ببرم. پرسیدم آنجا چه خبر است؟ گفت ما روی بلندیها هستیم و جز دشت و تپهها چیزی اطرافمان نیست. بعد از من خواست در فسا نمانیم و بچه را به شیراز ببرم. این آخرین تماس ما بود و چند وقت بعد خبر مجروحیتش را به ما دادند.
خبر مجروحیتش را چطور به اطلاع شما رساندند؟
یکی از اقوام تصادف کرده بود. به ملاقات او رفتیم و در بازگشت دیدم سربازی جلوی در ایستاده است. آن زمان برادرشوهرم هم حادثهای برایش پیش آمده و در شیراز بود. به سرباز گفتم با چه کسی کار دارید؟ گفت با خانواده آقای رضایی. خودم را معرفی کردم، اما گفت باید برادرش بیاید. من رفتم برادر شوهرم را صدا کردم. ایشان جلوی در رفت و وقتی برگشت دیدم خیلی ناراحت است. پرسیدم چه شده؟ گفت چیزی نیست چند تا مجروح از کردستان به تهران منتقل کردهاند. آنها به تهران رفتند و من و مادرشوهرم هم خودمان را به تهران رساندیم. همسرم در بیمارستان ارتش بستری بود. خواستم همراه مریم که در آغوشم بود برویم و همسرم را ببینیم. از دور دیدم روی تخت دراز کشیده و رویش ملحفه انداختهاند. جلو رفتم، اما یکی از نظامیها اجازه نداد جلوتر برویم. بعد نمیدانم چه شد که متوجه شدم پدرم که همراه برادرشوهرم بود، به شیراز برگشتهاند. از یکی از پرستارها پرسیدیم مجروحی به نام آقای رضایی چه شده است، او گفت که با بالگرد او را به شیراز بردهاند. گویا همسرم به شهادت رسیده بود و پیکرش را به شیراز برده بودند. همراه مادرشوهرم به شیراز برگشتیم. ساعت ۳ نصفه شب رسیدیم. دیدم همه لباس مشکی پوشیدهاند. به پدرم اعتراض کردم که چرا ما را در شهر غریب رها کردید و خودتان برگشتید. کسی به من حرفی از شهادت همسرم نمیزد. صبح خواستم تاکسی بگیرم و بروم هوابرد که خواهرشوهرم جلوی تاکسی را گرفت. از ماشین که پیاده شدم دیدم خیلی از اقوام از فسا آمدهاند. داخل خانه رفتم و به هوابرد زنگ زدم و گفتم از اقوام آقای رضایی هستم. از ایشان خبر دارید؟ گفتند دو روز است که پیکرش در سردخانه شیراز است. همانجا از حال رفتم و در بیمارستان به هوش آمدم.
زمان شهادت همسرتان چند سال داشتید؟
من آن موقع فقط ۱۹ سال داشتم. یک دختر یک سال و دو ماهه داشتم و فرزند دیگرم را دو ماهه باردار بودم.
با دو فرزند خردسال، چه سختیهایی را تحمل کردید؟
من فرزند دومم را در نبود همسرم به دنیا آوردم. یک حس غریبی دارد که نمیشود بیان کرد. دختربزرگم الهام (مریم) خیلی بیتابی پدرش را میکرد. صدای شهید را ضبط کرده بودیم و برایش پخش میکردیم تا آرام شود ولی بیقراری میکرد. سمیه هم که به دنیا آمد و بزرگتر شد، حتی یک بار هم پدرش را ندیده بود. این بچهها بدون پدر بزرگ شدند و الان هر دو ازدواج کرده و من صاحب چند نوه شدهام. یکی از نوههایم که پسر است میگفت میخواهم ارتشی شوم و راه پدربزرگ را ادامه دهم. البته موفق به استخدام نشد ولی همین که میبینم این بچهها نسبت به پدربزرگ شهیدشان احساس مسئولیت دارند، خوشحال میشوم. همیشه به بچههایم میگویم راضی نیستم حتی یک تار مویتان بیرون باشد. چه شما و چه نوههایم. ما شهید دادیم تا دین و اعتقاداتمان را حفظ کنیم.