به گزارش خط هشت، خانه شهید عباس سعیدی فر، در یکی از کوچههای محله ۱۷ شهریور جنوبی در خودش خاطرههای زیادی از دوران انقلاب و جنگ نگهداشته است. خانهای که روزگاری پایگاه بچههای انقلاب و جنگ بود. خانهای که حکایت عباس از آنجا شروع شد و بعد از شهادتش هنوز هم ادامه دارد. شهید عباس سعیدیفر، در دامان دو مادر بزرگ شده بود! مادری که او را به دنیا آورد و خالهاش که برایش مادری کرد و از زمانی که عباس دیده به دنیا گشود دلبسته او شد و دلبسته ماند تا روزی که عباس به شهادت رسید. «ایران جزساز» مادر شهید میگوید: «عباس متولد آذر سال ۱۳۴۶ بود. من هشت پسر و یک دختر داشتم که سه بچهام در کودکی فوت شدند. عباس فرزند پنجم خانواده بود. وقتی متولد شد خواهرم عصمت کنارم بود. خانه خواهرم در کوچه خودمان است، برای همین او مدام به خانهمان رفت و آمد داشت. شوهرش فرش فروش بازار بود و بچهدار نمیشدند. روزی که عباس متولد شد، ناگهان عباس دست انداخت و موهای خواهرم را گرفت. مهر خواهرم از همان لحظه تولد به دل عباس افتاده بود و مهر عباس هم به دل خواهرم، برای همین مدام گریه میکرد و میخواست در آغوش خواهرم باشد. بنابراین خواهرم از همان زمان عباس را به خانهشان برد. وقتی میخواست شیر بخورد طفل را به خانه میآورد و شیرش را که میخورد، دوباره بچه را به خانهشان برمیگرداند.» روایتهای ایران جزساز، مادر و عصمت جزساز، خاله شهید را پیش رو دارید.
عزیز خانه
مادر شهید میگوید: «عباس هرچه بزرگتر میشد علاقهاش به خواهرم بیشتر میشد. من هم گلایهای نداشتم و از اتفاقی که افتاده بود راضی بودم. شوهر مرحومم راننده کامیون بود و به این امر راضی بود. عباس من را مادر صدا میکرد و خالهاش را عزیز. شوهر خاله مرحومش را هم خیلی دوست داشت و از بچگی او را عمو صدا میکرد. اما بین کسانی که او را نمیشناختند، میگفت پسرحاجی (شوهرخالهاش) است. خیلیها فکر میکردند عباس بچهخواهرم است. خیلیوقتها به خانه میآمد، با برادرانش بازی و شوخی میکرد؛ بازی هایشان که تمام میشد، به خانه خواهرم میرفت. بچههای دیگرم هم خواهرم را دوست داشتند، اما محبت بین عباس و خواهرم خدایی بود.»
دستگیری از نیازمندان
شهید سعیدیفر، دوران مدرسهاش را هم در خانه خاله سپری کرد. او تا کلاس ششم درس خواند و بعد از آن مدرسه را ترک کرد و راهی بازار شد. صبحها همراه شوهرخالهاش راهی حجره فرش فروشی بازار تهران میشد و عصر به خانه برمیگشت. خانه خاله برایش رفاه بیشتری داشت؛ هر چه اراده میکرد برایش فراهم میشد. اما عباس به فکر بچههای ضعیف محل هم بود. وقتی پدرخواندهاش میخواست برایش لباس شیک بخرد به او میگفت، در صورتی لباس تن میکند که برای همکلاسیاش هم بخرد و اینطور بود که به دوستانش هم کمک میکرد.
نگاه برادر
محمد سعیدیفر، برادر بزرگتر عباس از بچههای انقلاب و جنگ است. او درباره سبک زندگی عباس میگوید: «خانواده ما پرجمیعت بود، اما عباس در خانه خالهام رفاه خوبی داشت. او جلوی ما لباسهای تازهاش را نمیپوشید تا ما خجالت نکشیم. با این حال به فکر بچههای یتیم محل هم بود. یادم است یک بار از صندوق بازار وام گرفت و برای دوستش یکجفت کفش کتانی تایکر و یک شلوار خرید و قسط وام را هم خودش داد. قبل از انقلاب برای کارکردن بیش از درسخواندن تبلیغ میشد، برای همین بیشتر بچهها بعد از اینکه کلاس شش را تمام میکردند دنبال کار میرفتند، خصوصاً در خانههایی مثل خانه ما که پرجمعیت بود و بچهها برای کمک به اقتصاد خانه، راهی بازار کار میشدند.»
بچههای فاطمیه
خانواده شهید سعیدیفر، قبل از انقلاب طبقه دوم خانهشان را حسینیه کرده بودند. آن زمان خانه قدیمی بود و اطاقهای طبقه دوم را به هم وصل کردند و آنجا شد حسینیه فاطمیه که پاتوق بچههای انقلاب شد. شبهای انقلاب بچههای محل با هم جمع میشدند و در خیابان با آتشزدن لاستیکها راه مأموران شاه را سد میکردند. برادر شهید میگوید: «ما خودمان هفت، هشت برادر بودیم و من پنج، شش پسرخاله هم داشتم. (البته از خاله دیگرم). با بچههای محل گروه بزرگی را تشکیل داده بودیم و بعدها یکی از همان پسرخالهها که اسماعیل داییزاده نام دارد، در جنگ به شهادت رسید. خانه ما هنگام انقلاب خانه امداد محل بود. وقتی مأموران شاه مردم را دنبال میکردند در خانه ما به روی همه باز بود. شهیدان حمید سیف، علیرضا دانی، امیر اشرفکاشانی، عظیم جعفری، مجتبی اقبالیان، محمد غلامزاده، محمدعربسرخی، اصغر کهلزاده، اکبر کهلزاده، محمد حمزهای، علی عباسی و محمد دلشاد همه بچههای همین هیئت فاطمیه بودند که به شهادت رسیدند.»
گروه ۲۳ نفره
با شعلهور شدن آتش جنگ، بچههای حسینیه فاطمیه هم لباس رزم به تن کردند و راهی جبهه شدند. هر کدامشان در جبهه سمتهای مختلفی داشتند و محمد سعیدیفر (برادر شهید) هم از فرماندهان جنگ شد و مدام بین خانه و منطقه در رفت و آمد بود. محمد درباره آنروزها میگوید: «جنگ که شروع شد گروهایی معروف به گروه ۲۳ نفره در مساجد تشکیل شد. من و برادر کوچکترم محسن هم عضو این گروه شده بودیم. ما جزو نیروهای شهید چمران بودیم. زمانی که از جبهه به خانه میآمدم در خانه حرف جنگ بود. عباس آن زمان نوجوان بود و و اشتیاق آمدن داشت. یکی از روزهای سال ۱۳۶۰ وقتی از جبهه برگشتم خیلی اصرار کرد همراهم بیاید. وقتی اصرارهایش را دیدم گفتم اگر تا سر کوچه سینهخیز بروی تو را به جبهه میبرم. عباس انگار منتظر همچنین حرفی بود، زود به زمین خیز برداشت و سینه خیز رفت. حالا چارهای جز بردنش نداشتم. آن زمان من در جزایر تنببزرگ، تنب کوچک و جزیره ابوموسی بودم که عباس را با خودم بردم. آنجا آشیانههایی آماده میکردیم که هواپیماهایمان بعد از بمباران مواضع دشمن یا وقتی از سوی دشمن تعقیب میشدند در باندهای اضطراری فرود میآمدند. همین طور از جزایر دفاع میکردیم. اگر جزایر از دست میرفت دشمن تسلط پیدا میکرد. جزایر مثل ناوهای جنگی ثابت بود و زمانی که جنگ کشتیها شروع شد اهمیت خودش را بیشتر نشان داد. عباس هم در گروه مهندسی جنگ جهاد و در آشیانهسازی کار میکرد. مرداد ماه بود و فصل خرماپزان و اینطور بود که اولین تجربه را به دست آورد.»
وضوی شهادت
مادر شهید سعیدیفر، مشوق سه پسرش برای رفتن به جبهه بود و آنها را تشویق میکرد برای دفاع از اسلام و کشور در خانه نمانند و به جنگ بروند. عباس مدتی بعد از مرخصی آموزشهای مقدماتی را در بسیج دنبال کرد. اولین آموزشها در مسجد رضوانالله بود که همان کار با اسلحه بود و آموزشهای تکمیلی در منطقه دنبال شد. او در مدت سه اعزامی که داشت در جبهه جنوب خدمت کرد. آخرین بار هم در عملیات بیتالمقدس و در جبهه فکه بود که پدافندی عمل کردند برای همین رزمندگان به پایگاه وحدتی دزفول منتقل شدند، تا از نیروهای تقویت شوند.
برادر شهید، در شرح آن روز که به شهادت عباس منجر شد میگوید: «آنگونه که همرزمان برادرم گفتهاند، عباس هنگام ظهر کنار حوض آستینهایش را بالا زده بود تا وضو بگیرد که هواپیماهای عراقی موقعیت آنها را بمباران کردند و عباس به شهادت رسید. وقتی پیکر عباس را دیدم دو پایش از زانو قطع شده بود، همین طور هر دو دستش. به طوری که او را در بهشت زهرا (س) به جای غسل، تیمم دادیم.
ماجرای شهادت محسن
شهادت عباس همزمان با مجروح شدن برادرم محسن اتفاق افتاد. آن روز از مرخصی آمده بودم که گفتند محسن به شهادت رسیده است و همراه شهدا آمده است. بعداً متوجه شدیم در بیمارستان کلانتری اندیمشک وقتی داشتند شهدا را به سردخانه منتقل میکردند، پزشک متوجه میشود ضربان قلب محسن میزند، برای همین او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میکنند، اما ما در تهران منتظر رسیدن پیکرش بودیم.
زمانی که هنوز محسن را پیدا نکرده بودیم و فکر میکردیم او شهید شده است، همه محل دست به کار شده بودند و محل را سیاهی زده بودند. به راهآهن رفتیم و پیکرهای شهدا را تخلیه کردیم. اما خبری از پیکر محسن نبود. با موتورگازی سمت ستاد تخلیه در میدان فردوسی رفتم. به خاطر موقعیتی که در جبهه داشتم، خیلیها من و محسن را میشناختند برای همین از آنجا با بچههای اندیمشک تماس گرفتیم. البته تماسها مثل الان به این سادگی نبود با این حال به ما خبر رسید هیچ پیکری در سردخانه نمانده است. وقتی با ستاد مجروحان تماس گرفتم، گفتند پنج مجروح را هم با هویت ناشناس برای تبریز، مشهد و ارومیه تخلیه کردهاند. در ستادهای ارومیه و تبریز نشانی از محسن پیدا نشد برای همین با ستاد تخلیه مجروحین مشهد تماس گرفتم که گفتند مجروحان را به بیمارستان امامرضا منتقل کردهاند. اهل خانه همه منتظر و نگران بودند. ما تازه پسرخالهمان، اسماعیل داییزاده به شهادت رسیده بود و از نظر روحی خیلی متأثر بودیم. وقتی با ستاد مشهد تماس گرفتم، گفتند مجروحی به نام محسن سعیدیفر در بیمارستان بستری است. خواستم گوشی را به محسن برسانند که سیمهایی را به هم وصل کردند و گوشی به دست محسن رسید. وقتی صدای محسن را پشت تلفن شنیدم مطمئن شدم او زنده است. برادرم اکنون جانباز ۲۵ درصد اعصاب و روان است.»
مادرانه با عباس
«عصمت جزساز» خاله عباس است که او را مادرانه بزرگ کرده است. رابطه عباس و خالهاش رابطه عادی نبود بلکه خدایی بود. این رابطه آنقدر عمیق بود که خیلیها از خاله و همسرش خواسته بودند اسم عباس را در شناسنامهشان ثبت کنند. او در شرح این ماجرا میگوید: «وقتی عباس متولد شد من کنار مادرش بودم. انگار چیزی از ته دلم کنده شد. از همان زمان مهر ما به دل هم افتاده بود، به طوری که در همان نوزادی هم من را رها نمیکرد. قبل از آن در سفری به کربلا و در حرم حضرت عباس (ع) به او التماس کردم به من و شوهرم فرزندی عطا کند. شب خواب دیدم که دستی آمد و فرزندی به دامن من گذاشت و گفت به بچه شیر بده. گفتم این فرزند من نیست، بچه خواهرم است. من میخواهم بچه خودم را شیر بدهم. اما صدا دوباره گفت به این بچه شیر بده و از خواب بیدار شدم. وقتی از سفر کربلا برگشتم عباس متولد شد و من انگار دانستم این طفل همان است.»
خانمجزساز ادامه میدهد: «خواهرم بچههای دیگری هم داشت که آنها را دوست داشتم، اما مهر عباس چیز دیگری بود. برای همین بعد از تولدش او را به خانه خودمان که در همان کوچه بود میبردم و از آن زمان عباس در خانه ما زندگی کرد. وقتی گرسنهاش میشد من را تکان میداد که او را به خانه مادرش ببرم تا شیرش را بخورد. وقتی شیر میخورد هم چادرم را رها نمیکرد تا اینکه دوباره به آغوش من برگردد. وابستگی ما به هم آنقدر زیاد بود، از ما میخواستند اسمش را در شناسنامهمان بیاوریم تا فرزندمان باشد. بزرگتر هم که شد خودش دوست داشت اسمش در شناسنامهمان بیاید. پدر و مادرش هم راضی بودند، اما همسر مرحومم راضی نمیشد. آنسالها مثل الان نبود و امکان این موضوع فراهم بود با این حال این اتفاق نیفتاد.
او دوران کودکیاش اصلاً از من جدا نمیشد، حتی وقتی نماز میخواندم گوشه اتاق میایستاد و مرا تماشا میکرد. وقتی همه علاقه عباس به من را میدیدند، عباس را پسر من میدانستند. وقتی به مدرسه رفت مثل هر مادر دیگری منتظر برگشتنش بودم. مثل مادر او را بدرقه میکردم و ظهر منتظرش بودم تا به خانه برگردد. برمیگشت و درس و مشقاش را انجام میداد و خانهمان را روشن میکرد. رابطه خاص خدایی بین ما بود. به خاطر اینکه بچه نداشتیم و وضع مالیمان هم خوب بود، همه چیز برایش فراهم بود.
عباس، اما وقتی بزرگتر شد، مدام به فکر دوستانش هم بود. وقتی میخواستیم لباس برایش بخریم میگفت اگر برای دوستانش هم بخریم میپوشد. در مدرسه و محل دوستانی داشت که یا یتیم بودند یا وضع مالی خوبی نداشتند برای همین ما هم به حرفش گوش میدادیم. از سفر زیارتی هم که برمیگشتیم همینطور. سوغاتهایش را با دوستانش تقسیم میکرد. بعید بدانم کمتر کسی در جوانی، میانسالی یا سالخوردگی چنان سخاوتی داشته باشد که عباس از کودکی داشت. او همیشه همراه شوهرم بود تا همه فکر کنند پدر و پسر هستند و کسی متوجه نشود ما بچه نداریم. یادم است وقتی همراه حاجی به حجره بازار میرفت خیلیها او را به عنوان پسر حاجی میشناختند و اگر کسی سراغش را میگرفت، میگفت پدرم دنبال کاری رفته است و در حجره نیست.»
روزهای بدون عباس
روزهای بعد از عباس اما، برای خاله سخت بود. او یادش میآید وقتی پیکر عباس را تشیع میکردند چشم از عکس عباس برنمیداشت. او سومین و آخرین روز اعزام عباس را هنوز به خاطر دارد: «عباس هر وقت از جبهه به خانه میآمد، لباسهایش را عوض میکرد. بعد اجازه میگرفت و به خانهشان میرفت. روز آخرین اعزامش یادم است مدام میرفت و میآمد. وقتی او را بدرقه کردم و به خانه برگشتم آگاه بودم این آخرین سفر عباس است. دست گذاشتم به آجرهای کف حیاط خانه، آجرهایی که عباس روی آنها بازی میکرد و راه میرفت. تا آشپزخانه به آجرها دست کشیدم. میدانستم دیگر روی آجرها راه نمیرود. راضی بودم عباس به جبهه برود. اصلاً دوست داشتم خودم بچهای داشته باشم و او را در راه خدا بدهم. امروز هم همین نظر را دارم و میگویم خوش به حال آنها که خونشان را در راه خدا دادند.»
خبر شهادت
خاله شهید میگوید: روزی که خبر شهادت عباس رسید هفتم شهادت پسرخالهاش اسماعیل داییزاده (پسر یکی دیگر از خواهرهایم) بود. همه خانواده برای مراسم به بهشت زهرا (س) رفته بودیم. از بهشت زهرا که برگشتیم مقابل کوچه پیاده شدم. دیدم همسایهها در کوچه ایستادهاند. هر که را میدیدم ناراحتی در صورتش داشت. با خودم گفتم چه اتفاقی افتاده داده که اینقدر ناراحت هستند. مقابل خانه خواهرم که رسیدم انگار جان از پایم رفت. پشت در خانه زمین خوردم. هر چه خواستم بلند شوم نمیتوانستم. آمدند و دورهام کردند. یکی از همسایهها داشت گریه میکرد. علت را سؤال کردم گفت عباس زخمی شده است. فهمیدم چیزی را از من پنهان میکنند و عباس شهید شده است. وقتی به معراج شهدا رفتیم، خواستم برای آخرین بار در این دنیا، پیکرش را ببینم، اما نگذاشتند. فهمیدم دستهایش مثل دستهای علمدار کربلا قطع شده است. چند دقیقه کنار پیکرش خوابیدم، اما اجازه نداند پیکرش را ببینم. دوباره داغدار شده بودم. تازه هفت روز از شهادت پسرخواهر ۱۸ سالهام اسماعیل داییزاده، گذشته بود. او عید قربان متولد شده بود و زمانی که یکساله بود مادرش را از دست داده بود. وقتی میخواستند در جبهه غرب به رزمندگان آذوقه برسانند، کومولهها خودرویشان را زده بودند به طوری که پیکرش کاملاً سوخته بود. حالا یک هفته از شهادت او گذشته بود که داغ عباس به دلمان گذاشته شد.