به گزار ش خط هشت ، علیاصغر اکبری متولد سال ۱۳۴۲ در یک روستای شهر آشخانه استان خراسان شمالی بود. وی که جوشکار ماهری بود به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و در گردان رسولالله (ص)، تیپ ۲۱ امام رضا (ع) و لشکر ۵ نصر مشغول جهاد شد. سرانجام در اول بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در منطقه اروندرود «فاو» به شهادت رسید. خانم فاطمه شیردل همسر این شهید میگوید که همچنان عمویش و علیاصغر را فراموش نکرده است و میخواهد ادامهدهنده راه او باشد.
آشنایی شما برای ازدواج چگونه رقم خورد؟
ما در روستا زندگی میکردیم و طبیعی است که در روستاها همه خانوادهها همدیگر را میشناسند. ضمن آنکه ما نسبت فامیلی هم با هم داشتیم، ایشان پسر عموی مادرم بود. دایی من واسطه ازدواج ما شد و خانواده آنها به خواستگاری آمدند. آن زمان من ۱۳ سال داشتم و او ۱۸ سال و شغلش هم جوشکاری بود. علیاصغر جوشکار ماهری بود، درآمد خوبی هم داشت. مدتی هم در تهران کار میکرد. بعد از دو سال زندگی مشترک خداوند به ما دختری داد. دخترمان ۴۰ روزه بود که علیاصغر گفت: میخواهم به جبهه بروم و برای گذراندن دوره آموزشی به بجنورد رفت، بعد هم عازم جبهه شد.
به عنوان بسیجی رفت؟
بله او تنها پسر خانوادهاش بود، پنج خواهر داشت و، چون کفالت مادر پیرش را هم بر عهده داشت از سربازی معاف شده بود.
با یک نوزاد ۴۰ روزه چطور رضایت به رفتنش دادید؟
آن موقع سنم کم بود و میترسیدم و نگران بودم که او شهید شود، بنابراین از اول موافق رفتنش نبودم. میگفتم من کسی را ندارم. بچه کوچک داریم. نگهداریاش برای من با ۱۵ سال سن سخت است. اصرار داشت برود. گفتم من نه پدر دارم و نه مادر، زیر دست عمه و خالهها بزرگ شدم. من الان کسی را ندارم، شما هم پنج خواهر دارید، مادرت هم تنهاست، گفت: من نروم آن یکی هم نرود، پس چه کسی قرار است برود. گفتم: شما میروی ما را به چه کسی میسپاری؟ گفت: به خدا و اهل بیت (ع). خیلی سفارش کرد که بهانه نگیرم و به خدا توکل داشته باشم. بالاخره رضایت دادم. موقع رفتن با دوستانش از خانه ما حرکت کردند، کلی گریه کردم. گفتم: برو خدا به همراهت، همه ما ایرانی هستیم و وظیفه داریم از کشورمان در برابر متجاوز دفاع کنیم. او رفت، اما هر چند وقت یک بار نامه میفرستاد. بعد از دو ماه به مرخصی آمد، زیاد نماند. شاید سه روز بیشتر نماند و دوباره رفت و دیگر نیامد!
از حال و هوای جبهه برایتان تعریف میکرد؟
در آن سه روز مرخصی که آمده بود زیاد از شهدا و از دوستانش و رزمندگان میگفت. راضی بود. میگفت: جبهه فضای خوبی دارد. دوستان خوبی داریم و من آنجا را خیلی دوست دارم. همیشه نماز را اول وقت میخواند. جوان چابک و مهربانی بود. وقتی به مرخصی آمد بچه ما هنوز نوزاد بود و قنداقش میکردم و او بچه را خیلی دوست داشت، اما توانست از زن و بچه و زندگی دل بکند و به جبهه برود. خدا میداند شاید من و نوزاد سه ماههام در جهادش سهیم بودیم.
همسرتان مدتها مفقود بود. از روزهای چشمانتظاری بگویید. آن هم شما که در ۱۵ سالگی همسر شهید شدید.
علیاصغردر گردانی بود که آن گردان در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو خطشکن بود. بعد از عملیات دوستش که اهل روستای خودمان بود برگشت، اما علیاصغر نیامد. روزی همان دوستش به همراه یک دوست تهرانی به منزل ما آمدند و گفتند اصغر شهید نشده و خواهد آمد. ما مدتها چشمانتظار بودیم که برگردد و امیدوار به آمدنش بودیم و این چشم انتظاری ماهها طول کشید. کسی به طور قطعی خبر شهادتش را نمیداد. مسئولان هم حرفهای مختلفی میگفتند. بعضی میگفتند شهید شده، بعضی میگفتند اسیر شده و بعضی میگفتند مفقودالاثر است. بعد از شش ماه فهمیدیم شهید شده، اما پیکرش نیامد. از طرف سپاه آمدند و گفتند که علیاصغر شهید شده است و پیکرش را با قایق میخواستند بیاورند که قایق هم غرق میشود. مقداری از وسایل شخصی و لباس او را آوردند. یک قبر هم برایش در نظر گرفتند و ما دیگر چشمانتظار برگشت او نبودیم. من هم کاری نمیتوانستم انجام دهم، یک دختر روستایی ۱۵ ساله با یک بچه کوچک که نه پدر داشتم و نه مادر. جایی را هم بلد نبودم، کجا میتوانستم بروم و از او خبر بگیرم. من او را به خداوند هدیه دادم و خداوند او را پذیرفت. من از داشتن علیاصغر محروم شدم، اما به خدا توکل کردم. من سعی کردم امانت شهید را آنطوری که مورد رضایت خدا و او بود بزرگ کنم. البته، چون سن کمی داشتم، تنها بودم و در روستا هم زندگی میکردم، فضای روستا طوری بود که باید ازدواج میکردم.
پیکر شهید کی تفحص شد؟
حدود ۳۴ سال طول کشید و این انتظار برای ما خیلی سخت بود. این دوران سخت گذشت. هر وقت پیکر شهدا را میآورند، میگفتم کاش پیکر علیاصغر را هم بیاورند. سرانجام پیکرش در تفحص کشف شد و ما پیکرش را بعد از تشییع در همان قبر خالی که از قبل برایش در نظر گرفته بودیم به خاک سپردیم.
دوست دارم راه شهید را ادامه بدهم و باید بگویم که شما هم که به یاد شهدا هستید و یاد آنها را زنده نگه میدارید در جهاد آنها انشاءالله شریک هستید.
آشنایی شما برای ازدواج چگونه رقم خورد؟
ما در روستا زندگی میکردیم و طبیعی است که در روستاها همه خانوادهها همدیگر را میشناسند. ضمن آنکه ما نسبت فامیلی هم با هم داشتیم، ایشان پسر عموی مادرم بود. دایی من واسطه ازدواج ما شد و خانواده آنها به خواستگاری آمدند. آن زمان من ۱۳ سال داشتم و او ۱۸ سال و شغلش هم جوشکاری بود. علیاصغر جوشکار ماهری بود، درآمد خوبی هم داشت. مدتی هم در تهران کار میکرد. بعد از دو سال زندگی مشترک خداوند به ما دختری داد. دخترمان ۴۰ روزه بود که علیاصغر گفت: میخواهم به جبهه بروم و برای گذراندن دوره آموزشی به بجنورد رفت، بعد هم عازم جبهه شد.
به عنوان بسیجی رفت؟
بله او تنها پسر خانوادهاش بود، پنج خواهر داشت و، چون کفالت مادر پیرش را هم بر عهده داشت از سربازی معاف شده بود.
با یک نوزاد ۴۰ روزه چطور رضایت به رفتنش دادید؟
آن موقع سنم کم بود و میترسیدم و نگران بودم که او شهید شود، بنابراین از اول موافق رفتنش نبودم. میگفتم من کسی را ندارم. بچه کوچک داریم. نگهداریاش برای من با ۱۵ سال سن سخت است. اصرار داشت برود. گفتم من نه پدر دارم و نه مادر، زیر دست عمه و خالهها بزرگ شدم. من الان کسی را ندارم، شما هم پنج خواهر دارید، مادرت هم تنهاست، گفت: من نروم آن یکی هم نرود، پس چه کسی قرار است برود. گفتم: شما میروی ما را به چه کسی میسپاری؟ گفت: به خدا و اهل بیت (ع). خیلی سفارش کرد که بهانه نگیرم و به خدا توکل داشته باشم. بالاخره رضایت دادم. موقع رفتن با دوستانش از خانه ما حرکت کردند، کلی گریه کردم. گفتم: برو خدا به همراهت، همه ما ایرانی هستیم و وظیفه داریم از کشورمان در برابر متجاوز دفاع کنیم. او رفت، اما هر چند وقت یک بار نامه میفرستاد. بعد از دو ماه به مرخصی آمد، زیاد نماند. شاید سه روز بیشتر نماند و دوباره رفت و دیگر نیامد!
از حال و هوای جبهه برایتان تعریف میکرد؟
در آن سه روز مرخصی که آمده بود زیاد از شهدا و از دوستانش و رزمندگان میگفت. راضی بود. میگفت: جبهه فضای خوبی دارد. دوستان خوبی داریم و من آنجا را خیلی دوست دارم. همیشه نماز را اول وقت میخواند. جوان چابک و مهربانی بود. وقتی به مرخصی آمد بچه ما هنوز نوزاد بود و قنداقش میکردم و او بچه را خیلی دوست داشت، اما توانست از زن و بچه و زندگی دل بکند و به جبهه برود. خدا میداند شاید من و نوزاد سه ماههام در جهادش سهیم بودیم.
همسرتان مدتها مفقود بود. از روزهای چشمانتظاری بگویید. آن هم شما که در ۱۵ سالگی همسر شهید شدید.
علیاصغردر گردانی بود که آن گردان در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو خطشکن بود. بعد از عملیات دوستش که اهل روستای خودمان بود برگشت، اما علیاصغر نیامد. روزی همان دوستش به همراه یک دوست تهرانی به منزل ما آمدند و گفتند اصغر شهید نشده و خواهد آمد. ما مدتها چشمانتظار بودیم که برگردد و امیدوار به آمدنش بودیم و این چشم انتظاری ماهها طول کشید. کسی به طور قطعی خبر شهادتش را نمیداد. مسئولان هم حرفهای مختلفی میگفتند. بعضی میگفتند شهید شده، بعضی میگفتند اسیر شده و بعضی میگفتند مفقودالاثر است. بعد از شش ماه فهمیدیم شهید شده، اما پیکرش نیامد. از طرف سپاه آمدند و گفتند که علیاصغر شهید شده است و پیکرش را با قایق میخواستند بیاورند که قایق هم غرق میشود. مقداری از وسایل شخصی و لباس او را آوردند. یک قبر هم برایش در نظر گرفتند و ما دیگر چشمانتظار برگشت او نبودیم. من هم کاری نمیتوانستم انجام دهم، یک دختر روستایی ۱۵ ساله با یک بچه کوچک که نه پدر داشتم و نه مادر. جایی را هم بلد نبودم، کجا میتوانستم بروم و از او خبر بگیرم. من او را به خداوند هدیه دادم و خداوند او را پذیرفت. من از داشتن علیاصغر محروم شدم، اما به خدا توکل کردم. من سعی کردم امانت شهید را آنطوری که مورد رضایت خدا و او بود بزرگ کنم. البته، چون سن کمی داشتم، تنها بودم و در روستا هم زندگی میکردم، فضای روستا طوری بود که باید ازدواج میکردم.
پیکر شهید کی تفحص شد؟
حدود ۳۴ سال طول کشید و این انتظار برای ما خیلی سخت بود. این دوران سخت گذشت. هر وقت پیکر شهدا را میآورند، میگفتم کاش پیکر علیاصغر را هم بیاورند. سرانجام پیکرش در تفحص کشف شد و ما پیکرش را بعد از تشییع در همان قبر خالی که از قبل برایش در نظر گرفته بودیم به خاک سپردیم.
دوست دارم راه شهید را ادامه بدهم و باید بگویم که شما هم که به یاد شهدا هستید و یاد آنها را زنده نگه میدارید در جهاد آنها انشاءالله شریک هستید.