به گزارش خط هشت ، شهید آوینی میگوید تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند. مردانه زیستن یعنی گذشتن از تعلقات. اینکه دانشجوی رشته پزشکی باشی و صفت شهید را به لقب آقای دکتر ترجیح بدهی. به جای کلاسهای امن دانشگاه، راهی جایی شوی که ظاهراً جز گلوله و ترکش و خمپاره دیگری انتظارت را نمیکشد. دانشجوی شهید عبدالمتین مسعودی یکی از همان مردان خدا بود که، چون مردانه زیست، خدا هم مرگی مردانه، چون شهادت در دوازدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۵ را برایش رقم زد. خواهرزاده او علیرضا معصومی که شش سال از داییاش کوچکتر است، خاطرات زیبایی از دایی عبدالمتین دارد که در گفتوگو با ما بخشهایی از آن را بازگو میکند.
شهید مسعودی چه راه و روشی را در زندگیاش دنبال میکرد که مسیر حیاتش به شهادت ختم شد. کمی از دایی شهیدتان بگویید.
دایی متولد اردیبهشت ماه ۱۳۴۵ بود. خانوادهشان در محله دامپزشکی زندگی میکردند. یک خانواده مذهبی و متوسطی داشتند. پدربزرگم کارگاه تولید موزاییک داشت و تابستانها دایی عبدالمتین به همراه داییهای بزرگترم در کارگاه به پدرشان کمک میکردند. من شش سال از دایی کوچکتر بودم و ایشان مثل یک برادر بزرگتر به من لطف داشت. خیلی چیزها از دایی یاد گرفتم. شهید یکسری روحیات ویژهای داشت، از جمله اینکه خیلی به اجرای واجبات و ترک محرمات اصرار داشت. نمازش را اول وقت و معمولاً به جماعت میخواند. تذکرش به رعایت حجاب اسلامی در بین فامیل زبانزد بود. کمک و دستگیری به نیازمندان و توجه به مسائل اطرافیان از نکات ویژه شخصیتیاش بود. امکان نداشت برای کسی دور یا نزدیک مشکلی پیش بیاید و شهید در رفع آن مشکل تلاش نکند.
برای ما گفتنش راحت است که یک نفر تحصیل در رشته پزشکی را رها کند و به جبهه برود. واقعاً چه انگیزههایی باعث شد تا داییتان شرایط سخت جبهه را به دانشگاه ترجیح بدهد؟
قبلش بگویم که ایشان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود. موقعیت تحصیلی خوبی داشت آن هم در یک دانشگاه معتبر. به رغم شرایط مساعد تحصیلی و اصرار تمام اطرافیان که عبدالمتین به جبهه نرود، نپذیرفت و داوطلبانه به جبهه رفت. حتی وقتی دایی میخواست برای شرکت در عملیات عاشورای ۳ به جبهه برود، مادربزرگش به جد مخالفت کرد و گفت: «متین جان نرو. هر وقت من را در خاک کردی بعد برو!» از قضا شهید رفت و در آن عملیات هم شرکت کرد و به سلامت برگشت، اما مادربزرگ به رحمت خدا رفت. عبدالمتین در مراسم تدفین با دست خودش مادربزرگ را داخل قبر گذاشت. شش ماه بعد هم خود عبدالمتین در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. دایی همیشه میگفت: «وقتی امام خمینی (ره) اعلام کردهاند حضور در جبههها برای همه واجب کفایی است پس من هیچ دلیلی نمیبینم که این سنگر را رها کنم و فقط به درس خواندن فکر کنم.» دایی از رزمندههای پای کار جبهه بود. تا جایی که یک مقطعی معاون گردان زهیر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) شده بود. شهید داوود حیدری که از سرداران جنگ است، از داییام به عنوان یک عنصر عملیاتی در عرصه فرماندهی یاد کرده بود. شهید حیدری قبل از شهادتش خاطراتی از داییام برای پدر و مادر ایشان تعریف کرده بود. میگفت: «من برای عملیات بعدی روی امثال شهید عبدالمتین مسعودی حساب باز میکردم، چون او از خلاقیتهای خاصی برخوردار بود و میتوانست در دستاوردهای نظامی بسیار مؤثر عمل کند.»
داییتان چه سالی وارد دانشگاه شده بود؟ نگاهشان به درس و دانشگاه چطور بود؟
دایی سال ۶۳ در رشته پزشکی رتبه خوبی کسب کرده بود. وقتی انتخاب رشته میکرد، مشاور تحصیلیاش گفته بود: «شما رتبهات خیلی خوب است میتوانید دندانپزشکی هم که از رشتههای پردرآمدی است انتخاب کنید.» دایی در پاسخ گفته بود: «تا حالا کسی از درد دندان نمرده ولی الان در مناطق محروم ما خیلیها به علت بیماریهای سادهای که دارند و به علت دسترسی نداشتن به پزشک جان خودشان را از دست میدهند. من تکلیف دارم که در رشته پزشکی تحصیل کنم تا بتوانم سرزمینم را به جایی برسانم. نمیخواهم مردم به علت داشتن بیماری و فقر در مناطق محروم از بین بروند.» ایشان چنین دیدگاهی داشت و حتی درس خواندن را هم برای خدمت به محرومان ادامه میداد.
خاطرهای هم از خانم دکتری دارم که متأسفانه اسمشان را فراموش کردهام. ایشان از اساتید برجسته دانشگاه شهید بهشتی بود. به گمانم تحصیلکرده خارج از کشور هم بود. ظاهرش هم با امثال ماها همخوانی نداشت. داییام فقط یک واحد درسی با این استاد گذرانده بود، اما وقتی خبر شهادت عبدالمتین آمد، خانم دکتر آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که برای دلجویی از خانواده شهید به خانه پدربزرگم آمد. یادم است آنجا گفت: «عبدالمتین آنقدر شخصیت ویژه و خاصی داشت که وقتی وارد کلاس میشد، شخصیتش بر فضای کلاس غلبه میکرد.»
از حضور دایی در جبهه چه شنیدهاید؟ در چه عملیاتی شرکت داشت؟
تا آنجا که من میدانم ایشان در عملیات خیبر در اسفند ۱۳۶۲ شرکت کرده بود. در عملیات بدر هم بر اثر انفجار خمپاره از ناحیه دست و پا و گردن مجروح شده بود. آنجا ایشان را از جزیره مجنون به پشت جبهه منتقل کرده بودند. مدتی در بیمارستان اهواز بستری بود و بعد در بیمارستان خرمآباد بستری شد که از بیمارستان فرار میکند! تا مدتی خانواده شهید از مجروحیتش خبر نداشتند. دوست دایی به نام رضا مصاحبی هم در همان عملیات بدر مفقودالاثر شد. ۲۰ سال بعد جنازهاش برگشت. بعد از بدر، دایی در عملیات عاشورای ۳ در سال ۱۳۶۴ شرکت کرد، اما یکی از حسرتهایش عدمحضور در والفجر ۸ بود. چون در این عملیات خیلی از دوستان نزدیکش به شهادت رسیده بودند. دایی وقتی متوجه شهادت آنها شد دیگر درس و دانشگاه را به کلی رها کرد و به جبهه رفت. الان همدورههای شهید خیلیهایشان پستهای مهمی دارند. مثلاً دکتر زالی رئیس سازمان نظام پزشکی هستند و دکتر پرویز که معاون وزیر ارشاد است. همه اذعان بر این دارند که عبدالمتین اگر به شهادت نمیرسید از پزشکان حاذق میشد.
چه یادگاریهایی از دایی عبدالمتین بر جای مانده است؟
شهید وصیتنامه نداشت، اما یک دستنوشته از شهید مانده که من فکر میکنم این یادداشت زبان حال تمام شهدای ماست! این یادداشت را شهید در دوران تحصیل در دانشگاه نوشته بود، گویا حس میکرد خیلی درگیر دنیا شده است. من نمیدانم مگر یک آدم ۲۰ ساله چقدر دنیا روی دوشش سنگینی میکرد. یک طرف برگه را به عنوان چکنویس فرمولهای درس بیوشیمی نوشته بود و در طرف دیگر سفید برگه هم اینطور برای دل خودش نوشته بود: «احساس میکنم در عهدی که با خداوند و حسین (ع) بستهام، قصور کردهام و آن متاعی را که قرار بود چند صباحی پیش به خداوند تقدیم کنم، به فراموشی سپرده و خود را در دریای ذلت و خواری دنیا غرق نمودهام و این امانت الهی را ندانسته به دست گرگهای بیابان سپردهام، اما نه! خداوند همیشه بخشنده است و مرا نسبت به این قصور میبخشد و متاعم را اگرچه نیازی به آن ندارد با تمام ارزش و به قیمت خود میخرد پس دیگر تأمل از برای چیست؟ مگر نه این است که ما میخواهیم از محمد (ص) و علی پیروی کرده باشیم پس دیگر قصور چیست؟...... ولی توای خدای عالم هیچگاه در امانت تو کوتاهی نیست پس در این وعدهات هم عمل کن.» دانشگاه که هیچ دنیا برای این پزشک بسیجی کوچک بود.
نحوه به شهادت رسیدن شهید مسعودی چطور بود؟
ایشان در عملیات سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید. از عملیات سیدالشهدا به عنوان یکی از عملیاتهای سخت دفاع مقدس نام بردهاند. باید گفت: شش تیپ زرهی دشمن در مقابل سه گردان سپاه قرار میگیرند و فضای عملیات آنقدر در شرایط سختی قرار میگیرد و حجم آتش بسیار سنگین میشود که حتی کسی نمیتوانست مجروحان این عملیات را همراه خود به عقب منتقل کند. کسانی که در این عملیات حضور داشتند صحنه به شهادت رسیدن رفقا را کمتر دیده بودند. همچنین کسی به شهادت رسیدن عبدالمتین مسعودی و رضا دادخواه که دانشجوی رشته مهندسی دانشگاه خواجه نصیر طوسی بود را به آن صورت مشاهده نکرده است که بتواند نقلی داشته باشد. همه شهدا در منطقه عملیاتی به مدت یک ماه بدون مزار باقی مانده بودند. ما هم یک ماه از شهادت عبدالمتین خبر نداشتیم. همه فکر میکردیم مفقودالاثر یا اسیر شده است. کسی هم صحنه شهادت ایشان را ندیده بود که بتواند تأیید کند. البته همه از جمله فرمانده گردان زهیر که به منزل خانواده شهید آمده بود، میگفت: «با توجه به شناحتی که از عبدالمتین دارم غیر از شهادت سرنوشت دیگری برایش رقم نخورده است.» بعد از کمتر از یک ماه سپاه عملیات دیگری انجام داد و آن اراضی را که در دست دشمن افتاده بود، آزاد کرد. بعد از تفحص متوجه شدند که پیکر شهدای عملیات سیدالشهدا (ع) توسط عراقیها در فکه دفن شده است. رزمندهها تفحص میکنند و باقی مانده شهدا را با پلاکهایشان شناسایی کرده و به خانواده میرسانند. پیکر دایی هم به دست ما رسید که در بهشت زهرا دفن شد. در آن سال برگشت جنازه شهدای عملیات سیدالشهدا (ع) تسلی خاطری برای تمام خانواده شهدا شد.
صدیقه معصومی تنها خواهر شهید
برادرم ۱۴ سال از من کوچکتر بود. با آنکه در خانواده از همه کوچکتر بود، ولی همه چیزش با برنامه و به موقع بود و برای همه کارهایش برنامه داشت. به موقع درس خواند و دیپلمش را گرفت و به موقع هم دانشگاه رفت. ما هرچه به او گفتیم نمیخواهد بروی جبهه به جایش درس بخوان و پزشک مناطق محروم شو، در جواب به ما میگفت: «آن موقع وظیفهام درس خواندن بود و حالا وظیفه حکم میکند که به جبهه بروم.» از آنجا که همسرم بنده پنج سال در جبهه بود و بالای سر ما نبود در عوض بیشتر اوقات متین به ما سر میزد و در کارها به من کمک میکرد. از خرید خانه گرفته تا کمک به درس بچههایم هر کاری از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد.
شهید مسعودی چه راه و روشی را در زندگیاش دنبال میکرد که مسیر حیاتش به شهادت ختم شد. کمی از دایی شهیدتان بگویید.
دایی متولد اردیبهشت ماه ۱۳۴۵ بود. خانوادهشان در محله دامپزشکی زندگی میکردند. یک خانواده مذهبی و متوسطی داشتند. پدربزرگم کارگاه تولید موزاییک داشت و تابستانها دایی عبدالمتین به همراه داییهای بزرگترم در کارگاه به پدرشان کمک میکردند. من شش سال از دایی کوچکتر بودم و ایشان مثل یک برادر بزرگتر به من لطف داشت. خیلی چیزها از دایی یاد گرفتم. شهید یکسری روحیات ویژهای داشت، از جمله اینکه خیلی به اجرای واجبات و ترک محرمات اصرار داشت. نمازش را اول وقت و معمولاً به جماعت میخواند. تذکرش به رعایت حجاب اسلامی در بین فامیل زبانزد بود. کمک و دستگیری به نیازمندان و توجه به مسائل اطرافیان از نکات ویژه شخصیتیاش بود. امکان نداشت برای کسی دور یا نزدیک مشکلی پیش بیاید و شهید در رفع آن مشکل تلاش نکند.
برای ما گفتنش راحت است که یک نفر تحصیل در رشته پزشکی را رها کند و به جبهه برود. واقعاً چه انگیزههایی باعث شد تا داییتان شرایط سخت جبهه را به دانشگاه ترجیح بدهد؟
قبلش بگویم که ایشان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود. موقعیت تحصیلی خوبی داشت آن هم در یک دانشگاه معتبر. به رغم شرایط مساعد تحصیلی و اصرار تمام اطرافیان که عبدالمتین به جبهه نرود، نپذیرفت و داوطلبانه به جبهه رفت. حتی وقتی دایی میخواست برای شرکت در عملیات عاشورای ۳ به جبهه برود، مادربزرگش به جد مخالفت کرد و گفت: «متین جان نرو. هر وقت من را در خاک کردی بعد برو!» از قضا شهید رفت و در آن عملیات هم شرکت کرد و به سلامت برگشت، اما مادربزرگ به رحمت خدا رفت. عبدالمتین در مراسم تدفین با دست خودش مادربزرگ را داخل قبر گذاشت. شش ماه بعد هم خود عبدالمتین در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. دایی همیشه میگفت: «وقتی امام خمینی (ره) اعلام کردهاند حضور در جبههها برای همه واجب کفایی است پس من هیچ دلیلی نمیبینم که این سنگر را رها کنم و فقط به درس خواندن فکر کنم.» دایی از رزمندههای پای کار جبهه بود. تا جایی که یک مقطعی معاون گردان زهیر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) شده بود. شهید داوود حیدری که از سرداران جنگ است، از داییام به عنوان یک عنصر عملیاتی در عرصه فرماندهی یاد کرده بود. شهید حیدری قبل از شهادتش خاطراتی از داییام برای پدر و مادر ایشان تعریف کرده بود. میگفت: «من برای عملیات بعدی روی امثال شهید عبدالمتین مسعودی حساب باز میکردم، چون او از خلاقیتهای خاصی برخوردار بود و میتوانست در دستاوردهای نظامی بسیار مؤثر عمل کند.»
داییتان چه سالی وارد دانشگاه شده بود؟ نگاهشان به درس و دانشگاه چطور بود؟
دایی سال ۶۳ در رشته پزشکی رتبه خوبی کسب کرده بود. وقتی انتخاب رشته میکرد، مشاور تحصیلیاش گفته بود: «شما رتبهات خیلی خوب است میتوانید دندانپزشکی هم که از رشتههای پردرآمدی است انتخاب کنید.» دایی در پاسخ گفته بود: «تا حالا کسی از درد دندان نمرده ولی الان در مناطق محروم ما خیلیها به علت بیماریهای سادهای که دارند و به علت دسترسی نداشتن به پزشک جان خودشان را از دست میدهند. من تکلیف دارم که در رشته پزشکی تحصیل کنم تا بتوانم سرزمینم را به جایی برسانم. نمیخواهم مردم به علت داشتن بیماری و فقر در مناطق محروم از بین بروند.» ایشان چنین دیدگاهی داشت و حتی درس خواندن را هم برای خدمت به محرومان ادامه میداد.
خاطرهای هم از خانم دکتری دارم که متأسفانه اسمشان را فراموش کردهام. ایشان از اساتید برجسته دانشگاه شهید بهشتی بود. به گمانم تحصیلکرده خارج از کشور هم بود. ظاهرش هم با امثال ماها همخوانی نداشت. داییام فقط یک واحد درسی با این استاد گذرانده بود، اما وقتی خبر شهادت عبدالمتین آمد، خانم دکتر آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که برای دلجویی از خانواده شهید به خانه پدربزرگم آمد. یادم است آنجا گفت: «عبدالمتین آنقدر شخصیت ویژه و خاصی داشت که وقتی وارد کلاس میشد، شخصیتش بر فضای کلاس غلبه میکرد.»
از حضور دایی در جبهه چه شنیدهاید؟ در چه عملیاتی شرکت داشت؟
تا آنجا که من میدانم ایشان در عملیات خیبر در اسفند ۱۳۶۲ شرکت کرده بود. در عملیات بدر هم بر اثر انفجار خمپاره از ناحیه دست و پا و گردن مجروح شده بود. آنجا ایشان را از جزیره مجنون به پشت جبهه منتقل کرده بودند. مدتی در بیمارستان اهواز بستری بود و بعد در بیمارستان خرمآباد بستری شد که از بیمارستان فرار میکند! تا مدتی خانواده شهید از مجروحیتش خبر نداشتند. دوست دایی به نام رضا مصاحبی هم در همان عملیات بدر مفقودالاثر شد. ۲۰ سال بعد جنازهاش برگشت. بعد از بدر، دایی در عملیات عاشورای ۳ در سال ۱۳۶۴ شرکت کرد، اما یکی از حسرتهایش عدمحضور در والفجر ۸ بود. چون در این عملیات خیلی از دوستان نزدیکش به شهادت رسیده بودند. دایی وقتی متوجه شهادت آنها شد دیگر درس و دانشگاه را به کلی رها کرد و به جبهه رفت. الان همدورههای شهید خیلیهایشان پستهای مهمی دارند. مثلاً دکتر زالی رئیس سازمان نظام پزشکی هستند و دکتر پرویز که معاون وزیر ارشاد است. همه اذعان بر این دارند که عبدالمتین اگر به شهادت نمیرسید از پزشکان حاذق میشد.
چه یادگاریهایی از دایی عبدالمتین بر جای مانده است؟
شهید وصیتنامه نداشت، اما یک دستنوشته از شهید مانده که من فکر میکنم این یادداشت زبان حال تمام شهدای ماست! این یادداشت را شهید در دوران تحصیل در دانشگاه نوشته بود، گویا حس میکرد خیلی درگیر دنیا شده است. من نمیدانم مگر یک آدم ۲۰ ساله چقدر دنیا روی دوشش سنگینی میکرد. یک طرف برگه را به عنوان چکنویس فرمولهای درس بیوشیمی نوشته بود و در طرف دیگر سفید برگه هم اینطور برای دل خودش نوشته بود: «احساس میکنم در عهدی که با خداوند و حسین (ع) بستهام، قصور کردهام و آن متاعی را که قرار بود چند صباحی پیش به خداوند تقدیم کنم، به فراموشی سپرده و خود را در دریای ذلت و خواری دنیا غرق نمودهام و این امانت الهی را ندانسته به دست گرگهای بیابان سپردهام، اما نه! خداوند همیشه بخشنده است و مرا نسبت به این قصور میبخشد و متاعم را اگرچه نیازی به آن ندارد با تمام ارزش و به قیمت خود میخرد پس دیگر تأمل از برای چیست؟ مگر نه این است که ما میخواهیم از محمد (ص) و علی پیروی کرده باشیم پس دیگر قصور چیست؟...... ولی توای خدای عالم هیچگاه در امانت تو کوتاهی نیست پس در این وعدهات هم عمل کن.» دانشگاه که هیچ دنیا برای این پزشک بسیجی کوچک بود.
نحوه به شهادت رسیدن شهید مسعودی چطور بود؟
ایشان در عملیات سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید. از عملیات سیدالشهدا به عنوان یکی از عملیاتهای سخت دفاع مقدس نام بردهاند. باید گفت: شش تیپ زرهی دشمن در مقابل سه گردان سپاه قرار میگیرند و فضای عملیات آنقدر در شرایط سختی قرار میگیرد و حجم آتش بسیار سنگین میشود که حتی کسی نمیتوانست مجروحان این عملیات را همراه خود به عقب منتقل کند. کسانی که در این عملیات حضور داشتند صحنه به شهادت رسیدن رفقا را کمتر دیده بودند. همچنین کسی به شهادت رسیدن عبدالمتین مسعودی و رضا دادخواه که دانشجوی رشته مهندسی دانشگاه خواجه نصیر طوسی بود را به آن صورت مشاهده نکرده است که بتواند نقلی داشته باشد. همه شهدا در منطقه عملیاتی به مدت یک ماه بدون مزار باقی مانده بودند. ما هم یک ماه از شهادت عبدالمتین خبر نداشتیم. همه فکر میکردیم مفقودالاثر یا اسیر شده است. کسی هم صحنه شهادت ایشان را ندیده بود که بتواند تأیید کند. البته همه از جمله فرمانده گردان زهیر که به منزل خانواده شهید آمده بود، میگفت: «با توجه به شناحتی که از عبدالمتین دارم غیر از شهادت سرنوشت دیگری برایش رقم نخورده است.» بعد از کمتر از یک ماه سپاه عملیات دیگری انجام داد و آن اراضی را که در دست دشمن افتاده بود، آزاد کرد. بعد از تفحص متوجه شدند که پیکر شهدای عملیات سیدالشهدا (ع) توسط عراقیها در فکه دفن شده است. رزمندهها تفحص میکنند و باقی مانده شهدا را با پلاکهایشان شناسایی کرده و به خانواده میرسانند. پیکر دایی هم به دست ما رسید که در بهشت زهرا دفن شد. در آن سال برگشت جنازه شهدای عملیات سیدالشهدا (ع) تسلی خاطری برای تمام خانواده شهدا شد.
صدیقه معصومی تنها خواهر شهید
برادرم ۱۴ سال از من کوچکتر بود. با آنکه در خانواده از همه کوچکتر بود، ولی همه چیزش با برنامه و به موقع بود و برای همه کارهایش برنامه داشت. به موقع درس خواند و دیپلمش را گرفت و به موقع هم دانشگاه رفت. ما هرچه به او گفتیم نمیخواهد بروی جبهه به جایش درس بخوان و پزشک مناطق محروم شو، در جواب به ما میگفت: «آن موقع وظیفهام درس خواندن بود و حالا وظیفه حکم میکند که به جبهه بروم.» از آنجا که همسرم بنده پنج سال در جبهه بود و بالای سر ما نبود در عوض بیشتر اوقات متین به ما سر میزد و در کارها به من کمک میکرد. از خرید خانه گرفته تا کمک به درس بچههایم هر کاری از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد.