یه گزارش خط هشت ، وقتی خبرنگار ایرانی یکی از رسانههای غربی مطلبی در خصوص شهید فهمیده و نحوه شهادتش منتشر کرد، خبر نداشت که حماسه خلق شده توسط ۱۳ سالههای جنگ آن قدر زیاد است که حتی در تصور او نمیگنجد. نوجوانهایی که نفس حضورشان در جبهههای جنگ یک حماسه بود. جانباز عباس فقیهان متولد سال ۱۳۵۱ یکی از همین ۱۳ سالههای جنگ است که در سن نوجوانی به مقام جانبازی نائل آمد. خسخس ریههای این جانباز ۲۵ درصد شیمیایی بهترین گواه بر حماسهآفرینی نوجوانان ایرانی است. گفتوگوی ما با وی را پیش رو دارید.
چطور شد تصمیم گرفتید با آن سن و سال کم به جبهه بروید؟
من فرزند بزرگ خانواده هستم. سه خواهر و یک برادر دارم که موقع جبهه رفتن برادرم یک ساله بود. به عنوان فرزند بزرگ خانواده نوعی استقلال شخصیتی داشتم. در خانواده مذهبی هم رشد یافته بودم. نه اینکه بگویم حزباللهی چهار آتشه باشیم نه؛ ولی مذهبی بودیم. پدرم همین الان با بیماری قلبی که دارد، موقع اوج بیماری نمازش را میخواند. حتی قبل از خواب نیم ساعت قرآن میخواند و بعد میخوابد. از طرفی در اقواممان بچه جبههای زیاد داشتیم. سه نفر از پسرهای دایی پدرم در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. داییام هم در جبهه جانباز شد و یک پایش را از دست داد. شهید منصور فقیهان جویباری پسرعمویم در جبهه به شهادت رسید. منصور بیست و اندی سال داشت که سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در منطقهامالرصاص به شهادت رسید. من هم در آن عملیات همرزمش بودم. تازه ۴۵ روز از عروسیاش میگذشت. چند ماه بعد از شهادت منصور، فرزندش بهدنیا آمد. پیکرش مفقود بود و موقعی برگشت که نزدیک عروسی دخترش بود.
اولین جرقه تصمیمتان کی زده شد؟
یکی از دوستانم سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید. بعد از آن عزمم را جزم کردم برای رفتن. من آن موقع تازه ۱۳ ساله شده بودم. هر روز به سپاه میرفتم و درخواست اعزام میدادم. حتی شناسنامهام را دستکاری کردم. اولین بار که شناسنامهام را به متولد سال ۴۶ تغییر دادم مسئول اعزام گفت: به تو نمیآید متولد ۴۶ باشی، گفتم شاید شناسنامه اشتباه است. فردای آن روز شناسنامهام را به سال ۴۷ تغییر دادم و با خودم به سپاه بردم. چهار روز مدام به سپاه میرفتم تا آخرین روز شناسنامهام را متولد سال ۴۹ کردم. هر کس میدید متوجه میشد شناسنامه دستکاری شده است. مسئول اعزام گفت: اگر راستش را بگویی به جبهه میبرمت. گفتم این شناسنامه مال من نیست. خلاصه توانستم به آموزشی بروم، ولی چون قدم کوتاه بود دو، سه بار هم از آموزشی من را برگرداندند. دفعه بعد که برای اعزام رفته بودم دو تا بلوک گذاشتم و روی آن ایستادم. مسئول اعزام اولین نفری که صدا زد من بودم. وقتی رفتم جلو، قدم کوتاه شد! من را انداخت داخل ماشین و برگرداند. یک هفته بعد پادگان المهدی چالوس اعزام داشت. رفتم آنجا آموزش دیدم و این بار توانستم اعزام شوم.
اولین اعزامتان کجا بود؟ در چه عملیاتی حضور داشتید؟
اولین بار به کردستان اعزام شدم. نزدیک شش ماه کردستان بودم. وقتی میخواستم نگهبانی بدهم زیر پایم دو بلوک میگذاشتم تا بتوانم نگهبانی بدهم. قدم به سنگر نمیرسید. از کردستان که برگشتم یک هفته هم در خانه نماندم. دوباره برگشتم جبهه و به عملیات کربلای ۴ رفتم. با سپاه محمد رسولالله اعزام شده بودم. در عملیات کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم. کربلای ۴ چند نفر از دوستانم شهید شدند. طلبه شهید جمشید جهانی بچه بهنمیر بود که کنارم به شهادت رسید، حتی قسمت نشد پلاکش را بیاورند، چون خمپاره ۶۰ به او اصابت کرده بود و پیکرش پودر شده بود. شهید رضی پیکرش در منطقه ماند و بعد از ۱۴ سال برگشت. زمانی که میخواستیم خط را بشکنیم بعثیها قایق بچهها را زدند و بسیاری از دوستانم آنجا شهید شدند. در کربلای ۵ وقتی وارد عملیات شدیم پشت دریاچه ماهی یک کانالی بود که ۷۲ ساعت آنجا بدون آب و غذا ماندیم. موقع عقبنشینی همه چیز را رها کردیم تا بتوانیم برگردیم و محاصره نشویم. به همین خاطر در آن ۷۲ ساعتی که داخل کانال بودیم هیچ غذایی همراه نداشتیم. چون عراق گرای کانال را داشت دقیقاً میزد کنار کانال. ۷۲ ساعت مثل زلزله همه جا میلرزید. بعد از ۷۲ ساعت نیروهایی جایگزین خط را شکستند و کانال را از ما تحویل گرفتند. آنجا خیلی از همرزمانمان شهید یا زخمی شدند. یکی از دوستانم رمضان داوری بچه جویبار بود که به شدت مجروح شد. حتی فکر میکردم شهید شده است. پیش خودمان گفتیم برمیگردیم جنازهاش را میبریم، اما او زنده ماند و هفت ماه در کما بود. الان هم زنده است و به زندگیاش ادامه میدهد. بعد که خط را تحویل نیروهای دیگر دادیم، در ادامه کربلای ۵ حضور نداشتم. در این عملیات دوستان زیادی مثل شهید اصغر طالبی و شهید عیسی یوسفی را از دست دادم. غیر از کربلای ۴ و ۵ در کربلای ۸، بیتالمقدس ۷، عملیات ماووت عراق، پاتک شلمچه و والفجر ۱۰ هم حضور داشتم.
با آن سن کم چند سال سابقه جبهه دارید؟ بعد از جنگ چه کردید؟
من تا اسفند سال ۶۹ در جبهه بودم. بعد از اتمام جنگ همچنان در منطقه خط داشتیم؛ لذا تا ۱۷، ۱۸ سالگی در منطقه بودم. آن موقع هنوز سنم به سن سربازی هم نرسیده بود. بعد از جنگ نتوانستم در سپاه بمانم و استعفا دادم. هشت ماه بهصورت بسیجی و چهار سال را بهصورت پاسدار در جبهه بودم. بعد از استعفا اگر بیرون کار فرهنگی بود انجام میدادم و در کنار پدرم کار میکردم. قالبهای تیر برق درست میکردم. چند سالی کار کردم که شیمیاییام عود کرد. نمیتوانستم کار جوشکاری انجام بدهم. فقط ۲۵ درصد جانبازی ریه گرفتم. شیمیایی اعصاب، پوست، ترکش در کمرم و موج انفجار در زانوهام را درصد نگرفتم.
پس مجروحیت شیمیایی هم داشتید؟ در کدام عملیات مجروح شدید؟
در کربلای ۴ ریههایم بر اثر بمباران شیمیایی دشمن آسیب جدی دید. سال ۶۶ در پاتک شلمچه هم شیمیایی به پوستم آسیب رساند. در عملیات والفجر ۱۰ حلبچه عراق هم ترکش خوردم.
اگر بخواهیم طی این چند سالی که جبهه بودید یک خاطره را گلچین کنید، آن کدام خاطره است؟
در عملیات کربلای ۴، ساعت ۱۲ شب کنار رودخانه بودیم. آرامش زیادی در فضا موج میزد. عملیات لو رفته بود، اما هنوز درگیری شروع نشده بود. این عملیات توسط عوامل متعددی لو رفت. تا آنجایی که من متوجه شدم، یکی از این نفوذیها فردی به نام عباس داوری بود که به عنوان پزشک میان بچههای پاسدار و رزمنده نفوذ کرده بود. خلاصه عراق میدانست قرار است عملیات کنیم و آماده بود. وقتی خطشکنهای ما وارد خط عراق میشدند و سر از آب بیرون میآوردند، بعثیها با قناسه آنها را میزدند. آنجا خیلی شهید دادیم. مثلاً از گردان مالک اشتر که همه خطشکن و غواص بودند، از ۴۰۰ نیرو فقط ۲۰ تا نیرو برگشت. بقیه شهید شدند. پیکرشان بعد از چند سال برگشت. یادم است وقتی درگیری شدت گرفت، دشمن آنقدر گلوله زد که انگار پایین رودخانه کلاً آتش گرفته بود. ما حتی سوار بر قایق تا آن طرف اروند رفتیم، ولی نگذاشتند پیاده شویم. عملیات چند ساعته لغو شده بود. بعثیها دوطرف محور را باز کرده بودند و وقتی رزمندهها داخل محور میشدند پشت محور را میبستند با دولول و تکلول ضد هوایی به طرف رزمندهها شلیک میکردند. ما در جنگ از نفوذیها و منافقها صدمات زیادی خوردیم. در عملیات پاتک شلمچه منافقین بالای سنگرهای دشمن میرفتند و به فارسی از بچهها میخواستند بالا بروند. رزمندهها فکر میکردند نیروهای خودمان هستند. تا بلند میشدیم پیشروی کنیم خاکریز را به رگبار میبستند. پاتک شلمچه یکی از سنگینترین پاتکهای دشمن در دفاع مقدس بود. آنجا شهدای زیادی دادیم، اما با همین جانفشانیها هشت سال مقابل تهاجم شرق و غرب ایستادیم.
چطور شد تصمیم گرفتید با آن سن و سال کم به جبهه بروید؟
من فرزند بزرگ خانواده هستم. سه خواهر و یک برادر دارم که موقع جبهه رفتن برادرم یک ساله بود. به عنوان فرزند بزرگ خانواده نوعی استقلال شخصیتی داشتم. در خانواده مذهبی هم رشد یافته بودم. نه اینکه بگویم حزباللهی چهار آتشه باشیم نه؛ ولی مذهبی بودیم. پدرم همین الان با بیماری قلبی که دارد، موقع اوج بیماری نمازش را میخواند. حتی قبل از خواب نیم ساعت قرآن میخواند و بعد میخوابد. از طرفی در اقواممان بچه جبههای زیاد داشتیم. سه نفر از پسرهای دایی پدرم در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. داییام هم در جبهه جانباز شد و یک پایش را از دست داد. شهید منصور فقیهان جویباری پسرعمویم در جبهه به شهادت رسید. منصور بیست و اندی سال داشت که سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در منطقهامالرصاص به شهادت رسید. من هم در آن عملیات همرزمش بودم. تازه ۴۵ روز از عروسیاش میگذشت. چند ماه بعد از شهادت منصور، فرزندش بهدنیا آمد. پیکرش مفقود بود و موقعی برگشت که نزدیک عروسی دخترش بود.
اولین جرقه تصمیمتان کی زده شد؟
یکی از دوستانم سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید. بعد از آن عزمم را جزم کردم برای رفتن. من آن موقع تازه ۱۳ ساله شده بودم. هر روز به سپاه میرفتم و درخواست اعزام میدادم. حتی شناسنامهام را دستکاری کردم. اولین بار که شناسنامهام را به متولد سال ۴۶ تغییر دادم مسئول اعزام گفت: به تو نمیآید متولد ۴۶ باشی، گفتم شاید شناسنامه اشتباه است. فردای آن روز شناسنامهام را به سال ۴۷ تغییر دادم و با خودم به سپاه بردم. چهار روز مدام به سپاه میرفتم تا آخرین روز شناسنامهام را متولد سال ۴۹ کردم. هر کس میدید متوجه میشد شناسنامه دستکاری شده است. مسئول اعزام گفت: اگر راستش را بگویی به جبهه میبرمت. گفتم این شناسنامه مال من نیست. خلاصه توانستم به آموزشی بروم، ولی چون قدم کوتاه بود دو، سه بار هم از آموزشی من را برگرداندند. دفعه بعد که برای اعزام رفته بودم دو تا بلوک گذاشتم و روی آن ایستادم. مسئول اعزام اولین نفری که صدا زد من بودم. وقتی رفتم جلو، قدم کوتاه شد! من را انداخت داخل ماشین و برگرداند. یک هفته بعد پادگان المهدی چالوس اعزام داشت. رفتم آنجا آموزش دیدم و این بار توانستم اعزام شوم.
اولین اعزامتان کجا بود؟ در چه عملیاتی حضور داشتید؟
اولین بار به کردستان اعزام شدم. نزدیک شش ماه کردستان بودم. وقتی میخواستم نگهبانی بدهم زیر پایم دو بلوک میگذاشتم تا بتوانم نگهبانی بدهم. قدم به سنگر نمیرسید. از کردستان که برگشتم یک هفته هم در خانه نماندم. دوباره برگشتم جبهه و به عملیات کربلای ۴ رفتم. با سپاه محمد رسولالله اعزام شده بودم. در عملیات کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم. کربلای ۴ چند نفر از دوستانم شهید شدند. طلبه شهید جمشید جهانی بچه بهنمیر بود که کنارم به شهادت رسید، حتی قسمت نشد پلاکش را بیاورند، چون خمپاره ۶۰ به او اصابت کرده بود و پیکرش پودر شده بود. شهید رضی پیکرش در منطقه ماند و بعد از ۱۴ سال برگشت. زمانی که میخواستیم خط را بشکنیم بعثیها قایق بچهها را زدند و بسیاری از دوستانم آنجا شهید شدند. در کربلای ۵ وقتی وارد عملیات شدیم پشت دریاچه ماهی یک کانالی بود که ۷۲ ساعت آنجا بدون آب و غذا ماندیم. موقع عقبنشینی همه چیز را رها کردیم تا بتوانیم برگردیم و محاصره نشویم. به همین خاطر در آن ۷۲ ساعتی که داخل کانال بودیم هیچ غذایی همراه نداشتیم. چون عراق گرای کانال را داشت دقیقاً میزد کنار کانال. ۷۲ ساعت مثل زلزله همه جا میلرزید. بعد از ۷۲ ساعت نیروهایی جایگزین خط را شکستند و کانال را از ما تحویل گرفتند. آنجا خیلی از همرزمانمان شهید یا زخمی شدند. یکی از دوستانم رمضان داوری بچه جویبار بود که به شدت مجروح شد. حتی فکر میکردم شهید شده است. پیش خودمان گفتیم برمیگردیم جنازهاش را میبریم، اما او زنده ماند و هفت ماه در کما بود. الان هم زنده است و به زندگیاش ادامه میدهد. بعد که خط را تحویل نیروهای دیگر دادیم، در ادامه کربلای ۵ حضور نداشتم. در این عملیات دوستان زیادی مثل شهید اصغر طالبی و شهید عیسی یوسفی را از دست دادم. غیر از کربلای ۴ و ۵ در کربلای ۸، بیتالمقدس ۷، عملیات ماووت عراق، پاتک شلمچه و والفجر ۱۰ هم حضور داشتم.
با آن سن کم چند سال سابقه جبهه دارید؟ بعد از جنگ چه کردید؟
من تا اسفند سال ۶۹ در جبهه بودم. بعد از اتمام جنگ همچنان در منطقه خط داشتیم؛ لذا تا ۱۷، ۱۸ سالگی در منطقه بودم. آن موقع هنوز سنم به سن سربازی هم نرسیده بود. بعد از جنگ نتوانستم در سپاه بمانم و استعفا دادم. هشت ماه بهصورت بسیجی و چهار سال را بهصورت پاسدار در جبهه بودم. بعد از استعفا اگر بیرون کار فرهنگی بود انجام میدادم و در کنار پدرم کار میکردم. قالبهای تیر برق درست میکردم. چند سالی کار کردم که شیمیاییام عود کرد. نمیتوانستم کار جوشکاری انجام بدهم. فقط ۲۵ درصد جانبازی ریه گرفتم. شیمیایی اعصاب، پوست، ترکش در کمرم و موج انفجار در زانوهام را درصد نگرفتم.
پس مجروحیت شیمیایی هم داشتید؟ در کدام عملیات مجروح شدید؟
در کربلای ۴ ریههایم بر اثر بمباران شیمیایی دشمن آسیب جدی دید. سال ۶۶ در پاتک شلمچه هم شیمیایی به پوستم آسیب رساند. در عملیات والفجر ۱۰ حلبچه عراق هم ترکش خوردم.
اگر بخواهیم طی این چند سالی که جبهه بودید یک خاطره را گلچین کنید، آن کدام خاطره است؟
در عملیات کربلای ۴، ساعت ۱۲ شب کنار رودخانه بودیم. آرامش زیادی در فضا موج میزد. عملیات لو رفته بود، اما هنوز درگیری شروع نشده بود. این عملیات توسط عوامل متعددی لو رفت. تا آنجایی که من متوجه شدم، یکی از این نفوذیها فردی به نام عباس داوری بود که به عنوان پزشک میان بچههای پاسدار و رزمنده نفوذ کرده بود. خلاصه عراق میدانست قرار است عملیات کنیم و آماده بود. وقتی خطشکنهای ما وارد خط عراق میشدند و سر از آب بیرون میآوردند، بعثیها با قناسه آنها را میزدند. آنجا خیلی شهید دادیم. مثلاً از گردان مالک اشتر که همه خطشکن و غواص بودند، از ۴۰۰ نیرو فقط ۲۰ تا نیرو برگشت. بقیه شهید شدند. پیکرشان بعد از چند سال برگشت. یادم است وقتی درگیری شدت گرفت، دشمن آنقدر گلوله زد که انگار پایین رودخانه کلاً آتش گرفته بود. ما حتی سوار بر قایق تا آن طرف اروند رفتیم، ولی نگذاشتند پیاده شویم. عملیات چند ساعته لغو شده بود. بعثیها دوطرف محور را باز کرده بودند و وقتی رزمندهها داخل محور میشدند پشت محور را میبستند با دولول و تکلول ضد هوایی به طرف رزمندهها شلیک میکردند. ما در جنگ از نفوذیها و منافقها صدمات زیادی خوردیم. در عملیات پاتک شلمچه منافقین بالای سنگرهای دشمن میرفتند و به فارسی از بچهها میخواستند بالا بروند. رزمندهها فکر میکردند نیروهای خودمان هستند. تا بلند میشدیم پیشروی کنیم خاکریز را به رگبار میبستند. پاتک شلمچه یکی از سنگینترین پاتکهای دشمن در دفاع مقدس بود. آنجا شهدای زیادی دادیم، اما با همین جانفشانیها هشت سال مقابل تهاجم شرق و غرب ایستادیم.