قهرمانان وقایع بزرگ از سال ها قبل انتخاب می شوند. برای رسالتی خاص برگزیده می شوند تا حماسه بیافرینند. رضا از همان قهرمانان بود که اول شفا یافت و بعد مدافع حریم عشق شد. اما این رشادت ها با حمایت یک زن نمایان می شود. در این شماره پای صحبت های همسر پاسدار شهید کارگر بزری نشستیم.
به گزارش خط هشت ، یکم مرداد سال 1358 خانواده کارگر برزی که خانواده ای زحمتکش و متدین بودند، صاحب فرزندی شدند. به دلیل ارادت خاصی که به آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام داشتند نامش را «رضا » گذاشتند. شهید رضا کارگر برزی تحصیلات مقدماتی را در همان محل تولد خود نظر آباد گذراند. و بسیار درس خوان بود. در کنار درس به ورزش های رزمی پرداخت و در همان نواجوانی به عضویت بسیج درآمد. اهالی محل او را به عنوان یک نوجوان نمونه می شناختند.
شفا یافته بی بی زینب سلام الله علیها
طبق گفته مادر شهید، در سن 15 سالگی به دلیل یک بیماری مدتی فلج شد. و به دکترهای زیادی مراجعه کردند اما متأسفانه معالجه نشد. مادر ایشان وقتی از همه جا نامید شد، به مضطر کربلا ، حضرت زینب سلام الله علیها متوسل شد و به بی بی گفته بود: « خانوم جان! شما ام المصائب هستید. پسر من فقط 15 سال دارد، تنها آرزوی من این است که رضا فدایی شما و اهل بیت شود. » بعد از این توسل رضا حالش خوب شد . شفا یافته بی بی (س)شد.
ازدواج
هر دو در دانشگاه آزاد کرج درس می خواندیم. بنده در اوقات فراغتم به مسئول کتابخانه که زن مسنی بود کمک می کردم. رضا با اینکه دانشجوی رشته برق بود اما مطالعات غیر درسی زیادی داشت مخصوصا کتب روانشناسی. و من را همانجا دیده بود. بعد از مدتی خواهرهایش برای صحبت های مقدماتی به آنجا آمدند و این دیدار منجر به ازدواج ما شد.
استخاره ازدواج
قرار شد برای مشاوره قبل از ازدواج به یکی از اساتید ما مراجعه کنیم. وقتی مشاور متوجه شد که هر دوی ما دانشجو هستیم و هنوز رضا کاری ندارد، گفت این ازدواج اصلا صلاح نیست. اما رضا گفت این حرف اسلام نیست! رضا پیشنهاد داد به نزد کسی که خوب استخاره می گیرد برویم. تصمیم گرفتیم طبق جواب استخاره عمل کنیم. آن آقا وقتی استخاره گرفت، گفت: « خوب آمده فقط هر چه می گویم یادداشت کنید. »
« بسیار بسیار خوب و مبارک بوده و شما را به خیرات و برکات عظیم نزدیک خواهد کرد که در راس آن رضا و قرب الهی است. محکم و استوار باشید و به خاطر سختی ها، حرف ها و تنهایی ها، این نعمت را از دست ندهید ». مدتی بعد صاحب خانه شدیم، رضا گفت: « دیدی صبر کردیم و نعمت هایی که خدا وعده داده بود را یکی یکی به ما عنایت می کند » . اما بزرگترین نعمت خدا به ما، شهادت رضا بود.
اهل مطالعه
رضا خیلی اهل مطالعه بود. بعد از گرفتن مدرک لیسانس در رشته برق از دانشگاه آزاد کرج، فوق لیسانس اش را از دانشگاه امام حسین علیه السلام گرفت. در رشته علوم سیاسی و همزمان در مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه پیام نور مشغول تحصیل بود. علاوه بر این مدارک، خیلی از علوم را به صورت خود جوش یاد گرفته بود و مهارت های زیادی مثل خطاطی و... هم داشت. شب ها تا دیر وقت مطالعه می کرد، صبح ها بعد نماز صبح نمی خوابید. بهش گفتم حتما در سرویس کمبود خواب را جبران می کنی! می گفت: « نه آن جا هم فایل صوتی گوش می کنم. گاهی به مزاح می گفتم: مطالعه تنها دلبستگی ات است که مانع شهادت می شود.
عبادت
سعی می کرد تمام نمازهایش را اول وقت بخواند. بارها اتفاق افتاده بود در حین رانندگی وقت نماز می شد، رضا همان لحظه یک جایی پارک می کرد و نماز اول وقت می خواند. خیلی مقید به نماز شب بود، تا حدود ساعت 12 شب مطالعه می کرد و ساعت 3 نیمه شب پا می شد و نماز شب می خواند البته من را هم بیدار می کرد. وقتی می خواست ماموریت برود توصیه می کرد مواظب باش خواب نمانی. یادم می آید در قنوت نماز شبش این دعا را می خواند : « ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و اجعلنا للمتیقین اماما .... » .... یعنی ما را برای متقین الگو قرار بده. رضا واقعا برای همه ما الگو است.
اعزام به سوریه
جنگ سوریه که شروع شد خیلی بی تابی می کرد که برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به سوریه برود. زمانی که رضا سوریه بود از دانشگاه امام حسین علیه السلام تماس گرفتند و گفتند که آقای کارگر برزی به عنوان استاد دانشگاه انتخاب شده است. با خودم گفتم که اگر رضا این را بفهمد حتما جنگ را رها می کند و بیشتر از خودش مراقبت می کند که بلایی سرش نیاید. اما رضا بهشان پیغام داده بود که در سوریه کار مهمتری دارد و حلالیت طلبیده بود.
خواب شهید
شب قبل از اعزام رضا، خواب عجیبی دیدم. در خواب شهیدی را دیدم که در خانه ما نشسته و دارد درس می خواند و یک پرچم قرمز بلند دورش پیچیده اند. یکی وارد خانه شد و پرسید: این کیه؟ گفتم: شهیده. گفت: درس خواندنش چیه؟ گفتم: مگه نمی گویند شهدا زنده اند؟!
بعد فضای خواب عوض شد و من به سمت آن شهید رفتم و گفتم حالا چه کسی پرچمت را بر می دارد؟ گفت: نمی دانم. گفتم: به من اجازه می دهی بردارم؟ گفت: بردار. با اینکه پرچم ، بزرگ و سنگین بود برداشتم. باز فضا عوض شد و رفتیم به یک میدان و من با آن پرچم چند بار دور میدان چرخیدم. از خواب بیدار شدم و برای رضا خواب را تعریف کردم. رضا گفت: آن شهید برایت آشنا نبود؟ گفتم: نه! گفت: عجب خواب خوبی دیدی.
یقین
یک روز قبل از اعزام رضا من در آشپز خانه مشغول تهیه شام بودم و رضا در حال آماده شدن برای نماز بود. قبل از شروع نماز متوجه گریه های من شد و دلیل گریه ام را پرسید. بهش گفتم: رضا مرگ حق است. اما من از دو چیز می ترسم یکی اینکه اسیر بشوی و دیگری اینکه اگر شهید بشوی، پیکرت سالم به دستم نرسد ..... رضا گفت: از خدا خواستم که اسیر نشوم و اگر شهید شدم، جسمم صحیح و سالم به دستت برسد.
آخرین تماس
روز دوشنبه بود. از منطقه زینبیه زنگ زد. می گفت خیلی تو حرم به یادت بودم و خدا را شکر می کنم که همسری مثل تو دارم. خیلی ممنونم که در نبود من زندگی را می چرخانی و بچه ها را بزرگ می کنی. فقط ازت یک چیزی می خواهم، اینکه در آن دنیا هم به خواستگاری ام جواب مثبت بدهی! یادم نیست در آن لحظات بهش چی گفتم اما حرفهایش را کاملا به یاد دارم. خیلی خوشحال شدم که قدر من را می داند.
شهادت
11 مرداد 1392 شهید شد. وقتی خبر شهادتش را به من دادند، یاد آن استخاره قبل از ادواج افتادم که قرار بود خدا نعمت های بزرگی به ما بدهد. و حالا نعمت شهادت رضا بزرگترین نعمت بود. بارها در مورد شهادت بهم حرف زده بود ولی من خیلی جدی نمی گرفتمش. حضرت زینب سلام الله علیها، رضا را از همان 15 سالگی به عنوان مدافع انتخاب کرده بود.
تشییع و خاکسپاری
من و رضا کفن هایمان را خیلی وقت پیش از نجف خریده بودیم و در عتبات عالیات متبرک کرده بودیم. چند روز قبل از شهادتش نیاز به یک پارچه سفید داشتم که رویش دعا بنویسم برای حفاظت از بچه ها. که پارچه سه گوش کفن رضا را که مردها به آن نیازی ندارند را برداشتم. فکر نمی کردم چند روز دیگه باز هم باید سراغ همین کفن بیایم.
بچه ها
دو فرزندمان، محمدمهدی و محمدحسین، چند روز اول شوکه شده بودند و خیلی بی تابی نمی کردند. اما کم کم مشکلات روحیشان نمایان شد. شب ها که می خوابیدند، هر 5 دقیقه یک بار، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. اوایل دوست نداشتند بیایند گلزار شهدا، هنوز باورشان نشده بود. یک بار یک کیک گرفتم که رویش نوشته بود بابای عزیزم عیدت مبارک. آخه چند روز بعد از شهادت رضا عید فطر بود. بعد بچه ها را بردم سر قبر و کیک را گذاشتم روی قبر و برایشان از شهادت حرف زدم. اینجوری کم کم شهادت پدرشان را پذیرفتند.
خواب آقا
بعد از شهادت رضا، یکی از دوستانم یک خوابی دید که خیلی برایم دلگرم کننده بود. خواب دیده بودند که حضرت آقا آمدند خانه ما و محمدمهدی را روی یک پا و محمد حسین را روی یک پای دیگرشان گذاشتند و به من گفتند که: خانم! نگران نباشید که این ها را ما بزرگ می کنیم. همین خواب را در دیدار با حضرت آقا، برایشان تعریف کردم. بعد از برگشت از بیت رهبری، از بیت با ما تماس گرفتند و گفتند: خواب را به طور دقیق تعریف کنید. بعد از بیت به ما خبر دادند که حضرت آقا فرمودند که تعبیر خواب این است که امام رضا علیه السلام سرپرستی و تربیت بچه ها را قبول کرده اند.
درخواست از آقا
در دیداری که به همراه خانواده شهدای مدافع حرم از حضرت آقا داشتیم، هر کس از آقا خواسته ای داشت. با خودم گفتم: بگذار خواب رضا را تعریف کنم و انگشتر آقا را بگیرم رضا خواب دیده بود که از آقا انگشترشان را خواسته اند و آقا هم انگشترشان را داده بودند اما خجالت کشیدم و منصرف شدم.
اما خواسته دیگرم را روی عکس رضا نوشتم و قبل از امضا از حضرت آقا خواستم که مطلب را بخوانند. وقتی حضرت آقا مطلب را خواندند، در امضا کردن تعلل کردند. گفتم: آقا امضا نمی کنید؟ ایشان لبخندی زدند و زیر نوشته را امضا کردند. نوشته این بود: « بعد از رحلت بنده حقیر، بر پیکر من نماز بخوانید.»