گفت و گو با جانباز، علی اکبر حاجی مزدارانی (بخش دوم)
دیدارمان به قیامت افتاد!در بخش نخست گفت و گو با جانباز مزدارانی، از زمان کودکی تا نوجوانی با او همراه شدیم تا داستان جبهه رفتن هایش. پس از آن به بیان ماجرای سومین باری که پای در جبهه گذاشت ادامه داد و بیشتر در خاطرات آن روزهایش ما را سهیم کرد. جریان شهادت برادرش، عملیات بدر و ...
- بله خب نیاز هم بود چون وقتی ما می خواستیم برویم نمی دانستیم که بعدش تا 10 روز آینده می توانیم غذا بخوریم یا نخوریم، حتی آخرین شب را به ما غذای گرم هم می دادند، ایران برنامه اش به این شکل بود و هر وقت که شب به ما مرغ می دادند، می گفتند فردا عملیات است یعنی مرغ اینقدر برای خودش ابهت داشت نه مثل الان، واقعاً کم بود.
در این خط که بودیم از این هواپیماهای سم پاشی بود که می آمد و ما را به رگبار می بست؛ خمپاره می زد، دوشکا می زد، کاتیوشا می زد یعنی خط در حالت عادی نبود. ما روی بمباران بودیم و هواپیما می آمد می زد و می رفت ولی این هواپیماهای مگسی هر دقیقه بالای سرمان بودند و عکسبرداری می کردند و ما را به رگبار می بستند.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.