به گزارش خط هشت ، چند وقت پیش یکی از بازماندگان حزب بعث عراق به نام دکتر فهمی القیسی در بخش عربی شبکه تلویزیونی RT عنوان کرد که رفتار بعثیها با اسرای ایرانی انساندوستانه بود! وی همچنین درخصوص شهید تندگویان وزیر نفت اسبق کشورمان این ادعا را مطرح کرد که ایشان نه بر اثر شکنجه دشمن که به دلیل خودکشی از دنیا رفته است. اظهارات قیسی مسلماً از تعصبات و تفکرات بعثی وی نشئت میگیرد، لیکن ما را بر آن داشت تا در گفتوگویی با یکی از اسرای ایرانی، رفتار بعثیها با زندانیان جنگیشان را مروری دوباره کنیم. آزاده سلیمان محمودی در گفتوگو با ما عنوان کرد که تعدادی از همبندیهایش در سال ۱۳۶۶ به صورت اتفاقی شهید تندگویان را در بیمارستان تکریت ملاقات کردهاند.
آقای محمودی از خودتان بگویید. چه سالی به جبهه رفتید و چه سالی به اسارت درآمدید؟
من متولد سال ۴۶ در همدان هستم. سال ۶۲ که ۱۶ سال داشتم به عنوان بسیجی از لشکر انصارالحسین (ع) به جبهه اعزام شدم. چند دوره در جبهه حضور داشتم تا اینکه ساعت ۱۱ صبح چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه جنوبامالرصاص در کسوت غواص گردان جعفرطیار به اسارت درآمدم.
از ماجرای غواصها و شهادت و اسارتشان در کربلای ۴ روایتهای متعددی شنیدهایم؛ اسارت شما چطور رقم خورد؟
همه بچههای گردان جعفرطیار غواص بودند. یک یگان غواصی خطشکن متشکل از حدود ۷۰ رزمنده که میبایست با عبور از جنوبامالرصاص (محل تلاقی اروند صغیر و کبیر) به ساحل دشمن میرفتیم و خطشکنی میکردیم. وقتی ما از کنارامالرصاص عبور میکردیم، بچههای لشکر ۱۴ با دشمن درگیر شده بودند. مشخص شد که دشمن واقف به عملیات است، با این وجود طبق تکلیفی که داشتیم در دو ستون ۳۵ نفره به مسیرمان ادامه دادیم. تا اینجای کار آتش دشمن روی ما متمرکز نبود، اما به ۳۰ یا ۴۰ متری ساحل که رسیدیم، سنگرهای تیربار دشمن روی ما آتش گشودند و تعدادی شهید دادیم. در میان آن همه آتش و گلوله بچههای تخریب نمیتوانستند معبر باز کنند. مجبور شدیم سنگر تیربار را خفه کنیم و هرطور شده از میان موانع عبور کنیم. گردان ما با تعداد شهدای نسبتاً زیادی توانست ۱۵۰ یا ۲۰۰ متر محوری که برایش مشخص شده بود را تصرف کند، اما سایر گردانها نتوانستند موفق عمل کنند. مثلاً از گردان علی اصغر (ع) فقط یک قایق توانسته بود سالم خودش را به ساحل برساند. خلاصه تا صبح با دشمن جنگیدیم و مقاومت کردیم. به این امید که دیگر نیروها به ما ملحق شوند و خط تقویت شود. فرمانده گردانمان همان شب مجروح شد و دو نفر از بچهها او را به عقب منتقل کردند. معاون گردان هم کمی بعد مجروح شد و کنار آب با همان وضعیت ما را هدایت میکرد. صبح که دیگر از آمدن نیروهای کمکی ناامید شدیم، معاون گردان گفت: نه امکان بازگشت است و نه امکان مقاومت بیشتر، بنابراین باید تسلیم بشویم. اول روی این تصمیم کمی بحث شد و مقاومت کردیم، اما چاره دیگری نداشتیم و اسیر شدیم.
یکی از بازماندگان بعثی گفته که رفتار آنها با اسرای ایرانی انساندوستانه بود، آنچه شما دیدید چقدر با گفته این بعثی تطبیق دارد؟
خط اول که اسیر شدیم، بین سربازان دشمن شیعیان بودند و خیلی اذیتمان نکردند. دست ما را با سیم تلفن بستند و به خط دوم و سومشان منتقل شدیم. در خط سوم زیر خاکریزهای «ب» شکل سوله فرماندهشان بود. آن موقع درجه نظامیان عراقی را نمیشناختم، اما میگفتند طرف تیمسار است. خلاصه بچهها را ۱۰ نفر ۱۰ نفر میبردند داخل سوله و ژنرال بعثی به هر کدام از ما سیلی محکم میزد و با دشنام بیرونمان میانداخت. از همان جا دیگر آزارها شروع شد. سربازهایی که تفکرات بعثی داشتند هر جا ما را میدیدند کتکمان میزدند. ۱۳ روز در بصره بودیم و طی این مدت حتی اجازه ندادند دستهایمان را بشوریم. غذای بسیار کمی به ما داده میشد که مجبور بودیم با دستهای آلوده به خون خودمان یا همرزمانمان، لقمه برداریم و بخوریم. البته من تا چند روز لب به هیچ غذایی نزدم. یک روز هم از صبح تا غروب به خبرنگارها و کارهای تبلیغاتی اختصاص دادند. اینکه شما میگویید آن بعثی گفته رفتار ما انساندوستانه بود، ریشه در همین کارهای تبلیغاتیشان دارد. جلوی دوربین چند نفرشان میآمدند و با باند زخمهایمان را میبستند، اما تا دوربین به سمت دیگر میرفت، همان جا مجروح را رها میکردند و حتی کتکش میزدند. رفتارشان جلوی دوربین خبرنگارها کاملاً ریا کارانه بود. به طرز عجیبی جلوی دوربین و پشت دوربین رفتار متضادی داشتند.
یک فیلم از اسرای ایرانی پخش شد که بهشدت توسط نیروهای بعثی کتک میخورند؛ خبر دارید این صحنهها کجا رخ داده بود؟
بعد از بصره وقتی ما را به استخبارات بغداد بردند، چهار شب آنجا بودیم. چون تعداد اسرا زیاد بود گروه گروه ما را به محوطهای میبردند و مأموران استخبارات به سرمان میریختند و با کابل یا هر چه دم دستشان بود کتکمان میزدند. به احتمال قوی آن فیلم مربوط به یکی از همین کتکهایی است که در استخبارات به اسرا میزدند. من هم آن فیلم را دیدهام، بسیار شبیه شکنجههایی بود که در استخبارات در مورد ما روا شد.
کدام بخش از اسارتتان سختتر بود؟
همه لحظات اسارت سخت بود. خصوصاً که ما از اسرای اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ بودیم، اما در دوران حدوداً یک ماه و نیمهای که در زندان الرشید بغداد بودیم، صحنههای تکاندهنده زیادی را دیدم. وقتی که ما اسیر شدیم، هر کسی مجروحیت شدیدی داشت یک پانسمان یا درمان اولیه انجام میدادند. بعد دیگر کاری با تعویض پانسمان و رسیدگی به زخمها نداشتند و این زخمها عفونی میشد. تعداد زیادی از بچهها در الرشید به خاطر عفونت زخمهایشان شهید شدند. یکی از این بچهها، شهید حیدر گلبازی بود. ایشان بر اثر موج انفجار علاوه بر اینکه قادر به تکان دادن خودش نبود، قدرت تکلم هم نداشت. شکستگی زیادی روی بدنش بود و بخش قابل توجهی از پیکرش را گچ گرفته بودند. به دلیل عدم رسیدگی بعثیها به ایشان و آلودگی محیط، زخمهای حیدر عفونی شد و کرم انداخت. بوی تعفن شدیدی هم میداد. ما به این بو عادت کرده بودیم ولی سربازهای دشمن هر کدام که از کنارش عبور میکردند بینیشان را میگرفتند و گاه لگدی به او میزدند. گلبازی ۲۵ روزی در چنین شرایطی بود تا اینکه یک روز صبح به شهادت رسید. معروف است که بعد از شهادتش بوی عطری از پیکرش به استشمام رسید. حتی بچههایی که کنار حیدر بودند میگویند سربازی که برای انتقال پیکرش آمده بود، گفت: بهراستی او یک شهید است (آقای جعفر زمردیان شاهد این ماجراست). آن موقع اسم شهید گلبازی را نمیدانستم و در دوران اسارت به عنوان شهید عطری از حیدر یاد میکردیم. بعد از اسارت به خانوادهاش در کاشمر سر زدیم و آنجا نحوه شهادتش را برای خانوادهاش تعریف کردیم.
در کتاب «پایی که جا ماند» هم به گوشههایی از رفتار غیرانسانی بعثیها با اسرای ایرانی خصوصاً اسرای مجروح اشاره شده است.
بله، آنها رفتار وحشیانهای با اسرا داشتند. ما یک همشهری به نام آقای حیرتی داشتیم که ماهیچه پایش گلوله خورده بود. حتی یک پانسمان ساده روی پایش نگذاشته بودند. در زندان الرشید با آن همه آلودگی و عدم رسیدگی به ایشان، ماهیچه پایش از فرط عفونت سوراخ سوراخ شده بود. همرزممان آقای تاجدوزیان که از حیرتی پرستاری میکرد، هر روز به اندازه یک لیوان کامل عفونت پای ایشان را جمع میکرد و در توالت زندان خالی میکرد. آقای قاسم بهرامی بچه همدان هم استخوان ساق پایش را تیر برده بود. حتی یک آتلبندی ساده روی این استخوان شکسته انجام ندادند. آنقدر ماند تا اینکه در مراحل بعدی اسارت یا وقتی که به ایران برگشت، هر درمانی کرد مؤثر واقع نشد.
فهمی القیسی درخصوص شهید تندگویان گفته بود که ایشان خودکشی کرده است؛ مواردی از این دست به یاد دارید که اسیری را به شهادت برسانند و برایش پرونده خودکشی درست کنند؟
قبلش این را بگویم در اردوگاه تکریت ۱۱ یک بهداری ایجاد شد که توسط خود اسرا اداره میشد. هر کسی هم که حالش واقعاً وخیم میشد او را به یک مرکز درمانی نزدیک شهر تکریت انتقال میدادند. خیلیها در تکریت ۱۱ بر اثر آلودگی محیط و بهداشت نامناسب اسهال خونی گرفتند و شهید شدند. سال ۶۶ که یکی، دو نفر از بچههای اردوگاه را به بیمارستان تکریت منتقل کرده بودند، میگفتند آنجا یک اسیر ایرانی آشنا را دیدیم. نگهبان عراقی از ما پرسید او را میشناسید؟ اظهار بیاطلاعی کردیم و خود سرباز ادامه داد که او تندگویان است. این را عرض کردم که بدانید شهید تندگویان تا سال ۶۶ یعنی هفت سال بعد از اسارتش هنوز زنده بود، اما درخصوص سؤالتان باید بگویم بر سر شهید اکبر قاسمی همین بلا را آوردند. یک بار او را بهشدت کتک زدند و شکنجه کردند. استخوانهایش را خرد کرده بودند. طوری که بچهها پیکر نیمهجانش را با یک پتو به داخل آسایشگاه آوردند. نفسهای قاسمی به شماره افتاده بود. هرچه داد زدیم و گفتیم حالش بد است گوش ندادند. نیم ساعت یا ۲۰ دقیقه بعدش قاسمی جلوی چشم ما شهید شد. برایش پرونده درست کردند که خودکشی کرده است. در حالی که همه ما شاهد بودیم او بر اثر شکنجه وحشیانه بعثیها شهید شد. شهید محمد رضایی بچه مشهد که قبرش در جاده قوچان است (پدرش آنجا زائرسرا دارد و آنجا دفنش کرده است) را صرف اینکه فهمیده بودند از بچههای اطلاعات است چندین بار شکنجه کردند و بردند در حمام اردوگاه آنقدر زدند تا شهید شد. بعد پرونده درست کردند که در حال فرار تیر خورده است.
بیشتر از تلخیهای اسارت گفتیم، در پایان ما را مهمان یکی از خاطرات شیرین آن دوران بکنید.
ما بچههای رزمنده در اردوگاه اسارت همان روحیه انقلابیمان را حفظ کرده بودیم. بنابراین برگزاری مراسمی مثل ۲۲ بهمن برایمان اهمیت زیادی داشت. البته کار سادهای هم نبود. سختیها و خطرات زیادی داشت. یک بار برادرمان آقای زمردیان گفت که میخواهد در آسایشگاهشان مراسم ۲۲ بهمن سال ۶۶ را باشکوه برگزار کند؛ لذا از من و یک نفر دیگر از بچهها خواست تصویر حضرت امام (ره) را روی یک پارچه بکشیم. بگذریم از اینکه به دست آوردن پارچه و طرح و رنگ خودش داستان طول و درازی دارد؛ خلاصه ما این تصویر را روی پارچه در ابعاد ۳۰ در ۴۰ سانت کشیدیم و به آقای زمردیان رساندیم. مراسمشان را برگزار کردند و روز بعدش از شیرینیهایی که بچهها با وسایل ابتدایی برای مراسمشان تهیه کرده بودند، به ما دو نفر هم دادند. شیرینی برگزاری مراسم ۲۲ بهمن در آن جو خفقان و کشیدن تصویر حضرت امام (ره) با خوردن این شیرینیها دوچندان شد.
آقای محمودی از خودتان بگویید. چه سالی به جبهه رفتید و چه سالی به اسارت درآمدید؟
من متولد سال ۴۶ در همدان هستم. سال ۶۲ که ۱۶ سال داشتم به عنوان بسیجی از لشکر انصارالحسین (ع) به جبهه اعزام شدم. چند دوره در جبهه حضور داشتم تا اینکه ساعت ۱۱ صبح چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه جنوبامالرصاص در کسوت غواص گردان جعفرطیار به اسارت درآمدم.
از ماجرای غواصها و شهادت و اسارتشان در کربلای ۴ روایتهای متعددی شنیدهایم؛ اسارت شما چطور رقم خورد؟
همه بچههای گردان جعفرطیار غواص بودند. یک یگان غواصی خطشکن متشکل از حدود ۷۰ رزمنده که میبایست با عبور از جنوبامالرصاص (محل تلاقی اروند صغیر و کبیر) به ساحل دشمن میرفتیم و خطشکنی میکردیم. وقتی ما از کنارامالرصاص عبور میکردیم، بچههای لشکر ۱۴ با دشمن درگیر شده بودند. مشخص شد که دشمن واقف به عملیات است، با این وجود طبق تکلیفی که داشتیم در دو ستون ۳۵ نفره به مسیرمان ادامه دادیم. تا اینجای کار آتش دشمن روی ما متمرکز نبود، اما به ۳۰ یا ۴۰ متری ساحل که رسیدیم، سنگرهای تیربار دشمن روی ما آتش گشودند و تعدادی شهید دادیم. در میان آن همه آتش و گلوله بچههای تخریب نمیتوانستند معبر باز کنند. مجبور شدیم سنگر تیربار را خفه کنیم و هرطور شده از میان موانع عبور کنیم. گردان ما با تعداد شهدای نسبتاً زیادی توانست ۱۵۰ یا ۲۰۰ متر محوری که برایش مشخص شده بود را تصرف کند، اما سایر گردانها نتوانستند موفق عمل کنند. مثلاً از گردان علی اصغر (ع) فقط یک قایق توانسته بود سالم خودش را به ساحل برساند. خلاصه تا صبح با دشمن جنگیدیم و مقاومت کردیم. به این امید که دیگر نیروها به ما ملحق شوند و خط تقویت شود. فرمانده گردانمان همان شب مجروح شد و دو نفر از بچهها او را به عقب منتقل کردند. معاون گردان هم کمی بعد مجروح شد و کنار آب با همان وضعیت ما را هدایت میکرد. صبح که دیگر از آمدن نیروهای کمکی ناامید شدیم، معاون گردان گفت: نه امکان بازگشت است و نه امکان مقاومت بیشتر، بنابراین باید تسلیم بشویم. اول روی این تصمیم کمی بحث شد و مقاومت کردیم، اما چاره دیگری نداشتیم و اسیر شدیم.
یکی از بازماندگان بعثی گفته که رفتار آنها با اسرای ایرانی انساندوستانه بود، آنچه شما دیدید چقدر با گفته این بعثی تطبیق دارد؟
خط اول که اسیر شدیم، بین سربازان دشمن شیعیان بودند و خیلی اذیتمان نکردند. دست ما را با سیم تلفن بستند و به خط دوم و سومشان منتقل شدیم. در خط سوم زیر خاکریزهای «ب» شکل سوله فرماندهشان بود. آن موقع درجه نظامیان عراقی را نمیشناختم، اما میگفتند طرف تیمسار است. خلاصه بچهها را ۱۰ نفر ۱۰ نفر میبردند داخل سوله و ژنرال بعثی به هر کدام از ما سیلی محکم میزد و با دشنام بیرونمان میانداخت. از همان جا دیگر آزارها شروع شد. سربازهایی که تفکرات بعثی داشتند هر جا ما را میدیدند کتکمان میزدند. ۱۳ روز در بصره بودیم و طی این مدت حتی اجازه ندادند دستهایمان را بشوریم. غذای بسیار کمی به ما داده میشد که مجبور بودیم با دستهای آلوده به خون خودمان یا همرزمانمان، لقمه برداریم و بخوریم. البته من تا چند روز لب به هیچ غذایی نزدم. یک روز هم از صبح تا غروب به خبرنگارها و کارهای تبلیغاتی اختصاص دادند. اینکه شما میگویید آن بعثی گفته رفتار ما انساندوستانه بود، ریشه در همین کارهای تبلیغاتیشان دارد. جلوی دوربین چند نفرشان میآمدند و با باند زخمهایمان را میبستند، اما تا دوربین به سمت دیگر میرفت، همان جا مجروح را رها میکردند و حتی کتکش میزدند. رفتارشان جلوی دوربین خبرنگارها کاملاً ریا کارانه بود. به طرز عجیبی جلوی دوربین و پشت دوربین رفتار متضادی داشتند.
یک فیلم از اسرای ایرانی پخش شد که بهشدت توسط نیروهای بعثی کتک میخورند؛ خبر دارید این صحنهها کجا رخ داده بود؟
بعد از بصره وقتی ما را به استخبارات بغداد بردند، چهار شب آنجا بودیم. چون تعداد اسرا زیاد بود گروه گروه ما را به محوطهای میبردند و مأموران استخبارات به سرمان میریختند و با کابل یا هر چه دم دستشان بود کتکمان میزدند. به احتمال قوی آن فیلم مربوط به یکی از همین کتکهایی است که در استخبارات به اسرا میزدند. من هم آن فیلم را دیدهام، بسیار شبیه شکنجههایی بود که در استخبارات در مورد ما روا شد.
کدام بخش از اسارتتان سختتر بود؟
همه لحظات اسارت سخت بود. خصوصاً که ما از اسرای اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ بودیم، اما در دوران حدوداً یک ماه و نیمهای که در زندان الرشید بغداد بودیم، صحنههای تکاندهنده زیادی را دیدم. وقتی که ما اسیر شدیم، هر کسی مجروحیت شدیدی داشت یک پانسمان یا درمان اولیه انجام میدادند. بعد دیگر کاری با تعویض پانسمان و رسیدگی به زخمها نداشتند و این زخمها عفونی میشد. تعداد زیادی از بچهها در الرشید به خاطر عفونت زخمهایشان شهید شدند. یکی از این بچهها، شهید حیدر گلبازی بود. ایشان بر اثر موج انفجار علاوه بر اینکه قادر به تکان دادن خودش نبود، قدرت تکلم هم نداشت. شکستگی زیادی روی بدنش بود و بخش قابل توجهی از پیکرش را گچ گرفته بودند. به دلیل عدم رسیدگی بعثیها به ایشان و آلودگی محیط، زخمهای حیدر عفونی شد و کرم انداخت. بوی تعفن شدیدی هم میداد. ما به این بو عادت کرده بودیم ولی سربازهای دشمن هر کدام که از کنارش عبور میکردند بینیشان را میگرفتند و گاه لگدی به او میزدند. گلبازی ۲۵ روزی در چنین شرایطی بود تا اینکه یک روز صبح به شهادت رسید. معروف است که بعد از شهادتش بوی عطری از پیکرش به استشمام رسید. حتی بچههایی که کنار حیدر بودند میگویند سربازی که برای انتقال پیکرش آمده بود، گفت: بهراستی او یک شهید است (آقای جعفر زمردیان شاهد این ماجراست). آن موقع اسم شهید گلبازی را نمیدانستم و در دوران اسارت به عنوان شهید عطری از حیدر یاد میکردیم. بعد از اسارت به خانوادهاش در کاشمر سر زدیم و آنجا نحوه شهادتش را برای خانوادهاش تعریف کردیم.
در کتاب «پایی که جا ماند» هم به گوشههایی از رفتار غیرانسانی بعثیها با اسرای ایرانی خصوصاً اسرای مجروح اشاره شده است.
بله، آنها رفتار وحشیانهای با اسرا داشتند. ما یک همشهری به نام آقای حیرتی داشتیم که ماهیچه پایش گلوله خورده بود. حتی یک پانسمان ساده روی پایش نگذاشته بودند. در زندان الرشید با آن همه آلودگی و عدم رسیدگی به ایشان، ماهیچه پایش از فرط عفونت سوراخ سوراخ شده بود. همرزممان آقای تاجدوزیان که از حیرتی پرستاری میکرد، هر روز به اندازه یک لیوان کامل عفونت پای ایشان را جمع میکرد و در توالت زندان خالی میکرد. آقای قاسم بهرامی بچه همدان هم استخوان ساق پایش را تیر برده بود. حتی یک آتلبندی ساده روی این استخوان شکسته انجام ندادند. آنقدر ماند تا اینکه در مراحل بعدی اسارت یا وقتی که به ایران برگشت، هر درمانی کرد مؤثر واقع نشد.
فهمی القیسی درخصوص شهید تندگویان گفته بود که ایشان خودکشی کرده است؛ مواردی از این دست به یاد دارید که اسیری را به شهادت برسانند و برایش پرونده خودکشی درست کنند؟
قبلش این را بگویم در اردوگاه تکریت ۱۱ یک بهداری ایجاد شد که توسط خود اسرا اداره میشد. هر کسی هم که حالش واقعاً وخیم میشد او را به یک مرکز درمانی نزدیک شهر تکریت انتقال میدادند. خیلیها در تکریت ۱۱ بر اثر آلودگی محیط و بهداشت نامناسب اسهال خونی گرفتند و شهید شدند. سال ۶۶ که یکی، دو نفر از بچههای اردوگاه را به بیمارستان تکریت منتقل کرده بودند، میگفتند آنجا یک اسیر ایرانی آشنا را دیدیم. نگهبان عراقی از ما پرسید او را میشناسید؟ اظهار بیاطلاعی کردیم و خود سرباز ادامه داد که او تندگویان است. این را عرض کردم که بدانید شهید تندگویان تا سال ۶۶ یعنی هفت سال بعد از اسارتش هنوز زنده بود، اما درخصوص سؤالتان باید بگویم بر سر شهید اکبر قاسمی همین بلا را آوردند. یک بار او را بهشدت کتک زدند و شکنجه کردند. استخوانهایش را خرد کرده بودند. طوری که بچهها پیکر نیمهجانش را با یک پتو به داخل آسایشگاه آوردند. نفسهای قاسمی به شماره افتاده بود. هرچه داد زدیم و گفتیم حالش بد است گوش ندادند. نیم ساعت یا ۲۰ دقیقه بعدش قاسمی جلوی چشم ما شهید شد. برایش پرونده درست کردند که خودکشی کرده است. در حالی که همه ما شاهد بودیم او بر اثر شکنجه وحشیانه بعثیها شهید شد. شهید محمد رضایی بچه مشهد که قبرش در جاده قوچان است (پدرش آنجا زائرسرا دارد و آنجا دفنش کرده است) را صرف اینکه فهمیده بودند از بچههای اطلاعات است چندین بار شکنجه کردند و بردند در حمام اردوگاه آنقدر زدند تا شهید شد. بعد پرونده درست کردند که در حال فرار تیر خورده است.
بیشتر از تلخیهای اسارت گفتیم، در پایان ما را مهمان یکی از خاطرات شیرین آن دوران بکنید.
ما بچههای رزمنده در اردوگاه اسارت همان روحیه انقلابیمان را حفظ کرده بودیم. بنابراین برگزاری مراسمی مثل ۲۲ بهمن برایمان اهمیت زیادی داشت. البته کار سادهای هم نبود. سختیها و خطرات زیادی داشت. یک بار برادرمان آقای زمردیان گفت که میخواهد در آسایشگاهشان مراسم ۲۲ بهمن سال ۶۶ را باشکوه برگزار کند؛ لذا از من و یک نفر دیگر از بچهها خواست تصویر حضرت امام (ره) را روی یک پارچه بکشیم. بگذریم از اینکه به دست آوردن پارچه و طرح و رنگ خودش داستان طول و درازی دارد؛ خلاصه ما این تصویر را روی پارچه در ابعاد ۳۰ در ۴۰ سانت کشیدیم و به آقای زمردیان رساندیم. مراسمشان را برگزار کردند و روز بعدش از شیرینیهایی که بچهها با وسایل ابتدایی برای مراسمشان تهیه کرده بودند، به ما دو نفر هم دادند. شیرینی برگزاری مراسم ۲۲ بهمن در آن جو خفقان و کشیدن تصویر حضرت امام (ره) با خوردن این شیرینیها دوچندان شد.