به گزارش خط هشت رضا کریمی از بازماندگان اولین رویارویی نظامی ایران و امریکا در خلیج فارس است. ۱۶ مهرماه ۱۳۶۶ تقابل نابرابری بین سه قایق ایرانی و شش بالگرد پیشرفته امریکایی صورت پذیرفته بود که منجر به شهادت نادر مهدوی و شش نفر از نیروهایش شد. آن روز پنج ایرانی در محل واقعه شهید شدند و دو نفر دیگر (نادر مهدوی و بیژن گرد) نیز بعد از اسارت توسط امریکاییها به شهادت رسیدند، اما یک بالگرد کبرا با سه خدمهاش به قعر آبهای خلیج فارس سقوط کرد تا ابهت یانکیها همراه بالگردشان فرو بریزد. ساقطکننده این بالگرد، همان کسی است که عصر یک روز سرد دی ماهی ساعتی در دفتر روزنامه «جوان» با او همکلام شدیم؛ جانباز رضا کریمی رزمنده پیشکسوت پدافند هوایی سپاه است که در پرونده خدمتیاش، ساقط کردن دو بالگرد و یک میگ ۲۱ ارتش بعث را به ثبت رسانده است. گفتوگوی ما با این رزمنده دوران دفاع مقدس را پیش رو دارید.
از چه سالی به جبهه رفتید و چطور سر و کارتان به دریا و جنگ در خلیج فارس کشید؟
من از سال ۶۱ به عنوان یک بسیجی به جبهه رفتم. قبلش هم در کمیته منطقه ۱۳ نازیآباد تهران خدمت میکردم. از همان زمان در جبهه بودم تا اینکه سال ۶۵ با شدت گرفتن بمباران هوایی دشمن که به جنگ شهرها موسوم بود، در واحد پدافند هوایی نیروی هوایی سپاه مشغول شدم. وظیفه ما حراست از آسمان کشور در مقابل حملات هوایی بعثیها بود. کمی بعد که حضور امریکاییها در خلیج فارس و دریای عمان جدی شد، از نیروی هوایی به نیروی دریایی سپاه مأمور شدیم تا به کمک بچههای نیروی دریایی برویم.
همان جا با شهید مهدوی آشنا شدید؟
بله، من به منطقه دوم دریایی بوشهر مأمور شده بودم و نادر مهدوی هم آنجا فرمانده ناوگروه شناوری بود. همان تیرماه که به جنوب رفتیم، شهید مهدوی و تیمش عملیات موفق مینریزی مقابل نفتکش بریشتون را انجام دادند. این نفتکش با نام الرخاء متعلق به کویت بود، اما چون این کشور توانایی دفاع از آن برابر نیروهای ما را نداشت، امریکا پرچمش را روی آن نصب کرد و با نام بریشتون و با اسکورت ناوچههای امریکایی، از دریای عمان و سپس خلیج فارس به مقصد منطقه الاحمدیه و نهایتاً کویت حرکت کرد. امریکاییها تبلیغات عجیبی برای اسکورت این کشتی راه انداخته بودند. طوری که ۷۰ خبرنگار در بریشتون مستقر شده و لحظه به لحظه حرکتش را مخابره میکردند. وقتی نادر مهدوی و نیروهایش مینها را در مسیر کاروان امریکاییها قرار دادند، به خواست خدا یک مین با بریشتون برخورد کرد و حفره بزرگی روی بدنه آن ایجاد شد. این عملیات سیلی بزرگی به صورت امریکاییها بود. اما کمی بعد در مرداد ۱۳۶۶ قضیه کشتار حجاج ایرانی در مکه پیش آمد. این بار تصمیم گرفته شد یک عملیات به منظور گوشمالی دادن به سعودیها انجام شود. برای طرحریزی و انجام این عملیات جلسات متعددی برگزار شد که در طی آن جلسات با شهید مهدوی بیشتر آشنا شدم.
قرار بود در این عملیات پیش رو، سعودیها را هدف قرار بدهید؟
سعودیها یکسری تأسیسات نفتی در منطقه خفجی در خلیج فارس داشتند. در عملیاتی که به نام همین منطقه، «خفجی» موسوم شد، قرار بود حدود ۴۰۰ قایق تندروی سپاه ضربهای به تأسیسات نفی سعودیها وارد کنند. برخلاف اقدام علیه بریشتون، عملیات خفجی به حضور نیروهای پدافند هوایی نیاز داشت. بنابراین ما هم همراه رزمندگان شرکتکننده رفتیم. وقتی به نقطه رهایی رسیدیم، گفتند عملیات لو رفته و باید برگردیم. اما چون باید ضرب شستی به دشمن نشان میدادیم، بلافاصله عملیات محدودی طرحریزی شد. قرار بود در این عملیات با سه قایق به فرماندهی شهید مهدوی به آبهای آزاد برویم و با هر شناور یا پرنده فرامنطقهای که روبهرو شدیم، برخورد کنیم. این عملیات که بعدها به اولین رویارویی نظامی ایران و امریکا در خلیج فارس معروف شد، شامگاه ۱۶ مهرماه ۱۳۶۶ انجام گرفت.
یعنی همان روزی که مهدوی به شهادت رسید؟
البته ایشان آن روز مجروح شد و به اسارت امریکاییها درآمد. مهدوی و بیژن گرد هنگام اسارت توسط امریکاییها به شهادت رسیدند.
قبل از اینکه به عملیات بپردازیم، نادر مهدوی را چطور آدمی دیدید؟
یک مسلمان واقعی. به نظرم همین یک جمله به هرآنچه قرار است در خصوص این شهید بزرگوار و صفات اخلاقیاش گفته شود، کفایت میکند. مهدوی اهل دلوار بوشهر بود. من گاهی که برای سخنرانی یا روایتگری دعوت میشوم، میگویم نادر مهدوی رئیسعلی دوم بود. رئیسعلی دلواری مقابل استعمار پیر انگلیس ایستاد و نادر مهدوی هم مقابل استکبار جهانی که سردمدارش امریکا است، قد علم کرد.
در اولین رویارویی مستقیم نظامی ایران و امریکا چه اتفاقی افتاد؟
عصر روز ۱۶ مهرماه ۱۳۶۶ شهید مهدوی به عنوان فرمانده ناو گروه به همراه معاونش شهید بیژن گرد و سکاندارشان شهید آبسالان با قایق طارق که بدنه فلزی داشت حرکت کردند. من و شهید محمدیها، رسولی و مظفری در یک قایق دیگر و شهید توسلی، شهید شفیعی، شهید مبارکی و شهید باقری هم با قایق سوم راه افتادیم. البته باقری در آن ماجرا مجروح شد و ۳۰ سال بعد در جریان حمله تروریستی به رژه نیروهای مسلح در اهواز به شهادت رسید. عملیات را با نام رمز حضرت زهرا (س) آغاز کردیم. یادم است آن روز دریا را سکوت فراگرفته بود. ابتدا به جزیره فارسی رفتیم و کمی توقف داشتیم، نماز را خواندیم و برخی وسایل مورد نیاز را برداشتیم. سپس کنار یک بویه (چراغ دریایی) رفتیم و لنگر انداختیم. بعدها فهمیدیم که آواکسهای امریکایی که آن زمان در خدمت سعودیها بودند، ما را شناسایی میکنند. از طرفی مکالمات بیسیم هم شنود شده بود. امریکاییها از قبل به دنبال شخصی به نام نادر مهدوی میگشتند که در جریان بریشتون ضربه بدی به آنها زده بود. خلاصه موقعی که کنار بویه لنگر انداخته بودیم، ناگهان شش فروند هلیکوپتر پیشرفته کبری به نام MS۶ ما را محاصره کردند. از خصوصیت این بالگردها این بود که سر و صدای کمی داشتند. آنقدر کم صدا که وقتی بالای سرمان ظاهر شدند متوجه حضورشان شدیم. خلاصه درگیری شروع شد. نادر روی قایقش مسلسل دوشکا داشت با آن به اولین کبرای دشمن شلیک کرد. کبرا هم آنها را به رگبار بست. در تبادل آتش آبسالان به شهادت رسید و مهدوی و گرد هم مجروح شدند. از آن طرف خلبان بالگرد امریکایی، چون مهدوی به سمتش شلیک کرده بود کنار کشید و در همین حین من موشک استینگر را به سمت بالگرد دومشان شلیک کردم. با اصابت موشک به هدف، کبرای امریکایی متلاشی شد.
شاید کمتر ایرانی بداند که ما در درگیری با امریکاییها یک بالگردشان را منهدم کردهایم، اگر میشود بیشتر به جزئیات این حادثه بپردازیم.
وقتی با آمدن بالگردهای امریکایی غافلگیر شدیم، من و شهید محمدیها که نیروی پدافند هوایی بودیم سریع موشکانداز استینگر را آماده کردیم. به دلیل شدت درگیری قایق ما ملتهب بود و تکان میخورد. محمدی کمرم را گرفت تا مسلطتر باشم. نشانه گرفتم و به محض اینکه با شلیک دوشیکای مهدوی بالگرد امریکایی کنار کشید، من بالگرد دوم دشمن را هدف گرفتم و شلیک کردم. زیر نور مهتاب دیدم که موشک به این بالگرد خورد و با سه خدمهاش، یک خلبان، کمکخلبان و تیربارچی به یکباره منهدم شد و تکههایش روی آب افتاد.
دوش پرتاب استینگر ساخت امریکا است. زمان جنگ گفته میشد آن را از مجاهدان افغانی گرفتهایم.
یک روایتش این است که استینگرها را امریکاییها به مجاهدین افغانی داده بودند که علیه ارتش سرخ شوروی استفاده کنند. این برادران هم آنها را به ما دادهاند. روایت دیگر هم میگوید که اینها در همان قضیه مک فارلین به ایران داده شد. زدن یک بالگرد امریکایی توسط موشکانداز ساخت امریکا، مکمل همان ضربه حیثیتی بود که ماجرای ایران گیت به دولت امریکا وارد کرده بود. آنجا در صحنه سیاسی امریکا مفتضح شد و اینجا در صحنه عمل رسوایی مک فارلین دوباره خودش را به رخ امریکاییها کشاند.
بعد از انهدام بالگرد امریکایی چه اتفاقی افتاد؟
برای لحظهای باقی بالگردها پراکنده شدند، اما خیلی زود دوباره به طرف ما شلیک کردند. هم با مسلسل میزدند و هم با راکت. میخواستیم موشک دوم را آماده کنیم که فرصت پیدا نکردیم. ناگهان بارانی از گلوله به سمتمان آمد. وقتی قایق ما را هدف قرار دادند کف قایق دراز کشیدیم. گلولهها از هر طرف میباریدند. دو گلوله تیربار تقریباً به یک نقطه پای راستم (کمی بالاتر از پاشنه) اصابت کرد. شهید محمدیها در همین لحظه به شهادت رسید. بلافاصله یک راکت نیز به قایق ما اصابت کرد که با توجه به جنس فایبرگلاسی قایق ما، منهدم شد و همگی به داخل آب پرتاب شدیم.
بر اثر انفجار چه مجروحیتی پیدا کردید؟
دستها و صورتم هم سوخت، اما فقط مجروحیت نبود. میتوانم بگویم برای لحظاتی شهید شدم! چون روحم از بدنم جدا شد و از بالا جسمم را میدیدم که روی آب شناور است. دوستانم شهیدان توسلی، محمدیها، آبسالان، شفیعی و مبارکی را دیدم که در دالانهایی از نور قرار دارند. این دالانها از آسمان تا دریا آمده بود. آنها در سکوت انتظارم را میکشیدند. در همین لحظه تمام زندگیام مثل یک فیلم از جلوی چشمم عبور کرد و در آخر چهره دختر دو سالهام را دیدم که با مقنعه مقابلم بود. یک ندایی به من گفت: میخواهی بیایی یا میمانی. دیدن چهره دخترم من را نگه داشت. گفتم میخواهم بمانم. همان ندا گفت: برمیگردی، اما با ابتلائات. یعنی در سراسر زندگیات امتحانات مختلفی خواهی شد. در همین لحظه دالان نور خاموش شد و دوستان شهیدم رفتند و من هم روی آب بهوش آمدم. بالگردهای امریکایی ولکنمان نبودند. من بودم و مظفری و رسولی و باقری. همگی مجروح و با بدنهای سوخته. ما سعی میکردیم خودمان را به بویه (چراغ دریایی) برسانیم و بالگردها مانع میشدند. هر بار که به سمت ما یورش میآوردند، زیر آب میرفتیم و دوباره بالا میآمدیم. نهایتاً یک شناور امریکایی آمد و ما را اسیر کرد. فقط مظفری توانست خودش را به بویه برساند که او را هم از آنجا آوردند. مهدوی و گرد را هم از داخل قایقشان به اسارت بردند.
برخورد امریکاییها با شما چطور بود؟
همان اول کار که شناورشان خودش را کنار من رساند، یک سرباز امریکایی دستش را دراز کرد و موهایم را گرفت. مدتی که در منطقه بودم موهایم را کوتاه نکرده بودم. بلند شده بود و او هم موهایم را گرفت و صورتم را محکم به بدنه قایق کوبید. بینیام بد جوری شکست. بعدها در تهران عمل کردم، اما شدت شکستگی باعث شد عمل موفقی نباشد. خلاصه ما را به ناو فرماندهیشان منتقل کردند. روی عرشه ناو هر چهار نفر را زیر نور پروژکتورها خواباندند و بعد به قسمت زیر عرشه که درمانگاه بود انتقالمان دادند.
شهیدان مهدوی و گرد را هم دیدید؟
نه من اصلاً آنها را ندیدم. فقط زمانی که به تهران برگشتیم، دیدم از هواپیما دو تابوت را هم پیاده کردند که گفتند پیکر شهیدان مهدوی و گرد است.
اسارتتان چند روز طول کشید؟ آنجا چه رفتاری داشتند؟
تقریباً ۱۲ روز که حدود ۱۰ روزش را در ناو امریکایی بودیم. یک تیم پزشکی برای مداوای ما در ناو حضور داشت. من علاوه بر دو گلولهای که به استخوان پایم خورده بود، دستها و صورتم هم سوخته بود. با این وجود تیم بازجویی که به گمانم از سازمان سیا بود، توجهی به مجروحیتهای ما نداشت. یک مرد حدود ۶۰ ساله به نام جان بین بازجوها بود که تسلط خوبی به زبان فارسی و حتی شناخت اقوام ایرانی داشت. میگفت: در دوران طاغوت ۲۰ سال در ایران بوده است. لحظهای که میخواستند پایم را عمل کنند، یکی از بازجوها آمد و زخم پایم را گرفت، محکم فشار داد و گفت: «میخواهی خوب شوی؟» قصد آزارم را داشت که با واکنش پزشک روبهرو شد. دکتر از او خواست رهایم کند و از اتاق بیرون برود. انصافاً گروه پزشکی رفتار خوبی با ما داشتند. برایشان فرقی نمیکرد چه ملیتی داریم. به عنوان یک پزشک وظایفشان را انجام میدادند. پایم را عمل کردند و پلاتین کار گذاشتند. پوست صورتم را که سوخته بود برداشتند. پانسمان دستهایم را هر دو ساعت عوض میکردند، اما برای عمل بینیام وقت نشد و گفتند در تهران عمل کنید. روزی یک وعده نان باگت و خرچنگ به عنوان غذا به ما میدادند که ما فقط نان میخوردیم و لب به خرچنگ نمیزدیم.
غیر از بازجوها و کادر پزشکی، رفتار سایر خدمه کشتی مثل سربازها با شما چطور بود؟
جالب است که سربازهای سیاهپوست رفتار خوبی با ما داشتند. میآمدند و با ما عکس یادگاری میانداختند، اما سفیدپوستها نه؛ خشن برخورد میکردند و حتی در برخورد با خودشان هم خشونت نشان میدادند. البته بحث ما نژادی نیست. همه آن چیزی که دیدم را عرض میکنم. وگرنه پزشکها هم سفیدپوست بودند ولی وجدان کاری بالایی داشتند.
بازجوها از شما چه میخواستند؟ سؤالاتشان چه بود؟
سعی میکردند از ما اطلاعات نظامی بگیرند. رفتار خیلی بد و زنندهای داشتند. بحث سیاسی میکردند و حرفهای نامربوط میزدند. مثلاً میگفتند شما روی قایقتان مسلسل دوشکا داشتید، پس مستعمره شوروی هستید! یا آن زمان سیلی به شمال تهران آمده بود که میگفتند دولت شما بهعمد این سیل را ایجاد کرده است! برای تهدید میگفتند شما را میکشیم و جنازهتان را تحویل میدهیم. من هم گفتم اشتباه شما در همین است. مرگ برای ما حل شده است. اتفاقاً به تهران که برگشتیم در گفتوگو با یکی از روزنامهها همین خاطره را تعریف کردم. گفتوگویمان را با تیتر «مرگ برای ما حل شده است» منتشر کرد.
چطور آزاد شدید؟ بعد از اسارت باز به جبهه برگشتید؟
بعد از ۱۰ روز چشمهایمان را بستند و با هلیکوپتر به جای ناشناختهای منتقل شدیم. از آنجا هم ما را به بحرین بردند. سپس با هواپیمای c۱۳۰ به عمان منتقل شدیم. آنجا صلیب سرخ ما را تحویل گرفت و بعد یک هواپیما از تهران آمد و ما را به ایران برگرداند. من یک هفتهای در بیمارستان بودم و بعد با همان پای گچ گرفته به هرمزگان رفتم و فرماندهی تیپ مستقل پدافند هوایی بحر را برعهده گرفتم. هفته سوم بعد از آزادی در یک درگیری دیگر یک بالگرد امریکایی را با توپ ضد هوایی منهدم کردم. اواخر جنگ به فاو مأمور شدم و آنجا هم توانستم یک میگ ۲۱ عراقی را منهدم کنم.
از چه سالی به جبهه رفتید و چطور سر و کارتان به دریا و جنگ در خلیج فارس کشید؟
من از سال ۶۱ به عنوان یک بسیجی به جبهه رفتم. قبلش هم در کمیته منطقه ۱۳ نازیآباد تهران خدمت میکردم. از همان زمان در جبهه بودم تا اینکه سال ۶۵ با شدت گرفتن بمباران هوایی دشمن که به جنگ شهرها موسوم بود، در واحد پدافند هوایی نیروی هوایی سپاه مشغول شدم. وظیفه ما حراست از آسمان کشور در مقابل حملات هوایی بعثیها بود. کمی بعد که حضور امریکاییها در خلیج فارس و دریای عمان جدی شد، از نیروی هوایی به نیروی دریایی سپاه مأمور شدیم تا به کمک بچههای نیروی دریایی برویم.
همان جا با شهید مهدوی آشنا شدید؟
بله، من به منطقه دوم دریایی بوشهر مأمور شده بودم و نادر مهدوی هم آنجا فرمانده ناوگروه شناوری بود. همان تیرماه که به جنوب رفتیم، شهید مهدوی و تیمش عملیات موفق مینریزی مقابل نفتکش بریشتون را انجام دادند. این نفتکش با نام الرخاء متعلق به کویت بود، اما چون این کشور توانایی دفاع از آن برابر نیروهای ما را نداشت، امریکا پرچمش را روی آن نصب کرد و با نام بریشتون و با اسکورت ناوچههای امریکایی، از دریای عمان و سپس خلیج فارس به مقصد منطقه الاحمدیه و نهایتاً کویت حرکت کرد. امریکاییها تبلیغات عجیبی برای اسکورت این کشتی راه انداخته بودند. طوری که ۷۰ خبرنگار در بریشتون مستقر شده و لحظه به لحظه حرکتش را مخابره میکردند. وقتی نادر مهدوی و نیروهایش مینها را در مسیر کاروان امریکاییها قرار دادند، به خواست خدا یک مین با بریشتون برخورد کرد و حفره بزرگی روی بدنه آن ایجاد شد. این عملیات سیلی بزرگی به صورت امریکاییها بود. اما کمی بعد در مرداد ۱۳۶۶ قضیه کشتار حجاج ایرانی در مکه پیش آمد. این بار تصمیم گرفته شد یک عملیات به منظور گوشمالی دادن به سعودیها انجام شود. برای طرحریزی و انجام این عملیات جلسات متعددی برگزار شد که در طی آن جلسات با شهید مهدوی بیشتر آشنا شدم.
سعودیها یکسری تأسیسات نفتی در منطقه خفجی در خلیج فارس داشتند. در عملیاتی که به نام همین منطقه، «خفجی» موسوم شد، قرار بود حدود ۴۰۰ قایق تندروی سپاه ضربهای به تأسیسات نفی سعودیها وارد کنند. برخلاف اقدام علیه بریشتون، عملیات خفجی به حضور نیروهای پدافند هوایی نیاز داشت. بنابراین ما هم همراه رزمندگان شرکتکننده رفتیم. وقتی به نقطه رهایی رسیدیم، گفتند عملیات لو رفته و باید برگردیم. اما چون باید ضرب شستی به دشمن نشان میدادیم، بلافاصله عملیات محدودی طرحریزی شد. قرار بود در این عملیات با سه قایق به فرماندهی شهید مهدوی به آبهای آزاد برویم و با هر شناور یا پرنده فرامنطقهای که روبهرو شدیم، برخورد کنیم. این عملیات که بعدها به اولین رویارویی نظامی ایران و امریکا در خلیج فارس معروف شد، شامگاه ۱۶ مهرماه ۱۳۶۶ انجام گرفت.
یعنی همان روزی که مهدوی به شهادت رسید؟
البته ایشان آن روز مجروح شد و به اسارت امریکاییها درآمد. مهدوی و بیژن گرد هنگام اسارت توسط امریکاییها به شهادت رسیدند.
قبل از اینکه به عملیات بپردازیم، نادر مهدوی را چطور آدمی دیدید؟
یک مسلمان واقعی. به نظرم همین یک جمله به هرآنچه قرار است در خصوص این شهید بزرگوار و صفات اخلاقیاش گفته شود، کفایت میکند. مهدوی اهل دلوار بوشهر بود. من گاهی که برای سخنرانی یا روایتگری دعوت میشوم، میگویم نادر مهدوی رئیسعلی دوم بود. رئیسعلی دلواری مقابل استعمار پیر انگلیس ایستاد و نادر مهدوی هم مقابل استکبار جهانی که سردمدارش امریکا است، قد علم کرد.
در اولین رویارویی مستقیم نظامی ایران و امریکا چه اتفاقی افتاد؟
عصر روز ۱۶ مهرماه ۱۳۶۶ شهید مهدوی به عنوان فرمانده ناو گروه به همراه معاونش شهید بیژن گرد و سکاندارشان شهید آبسالان با قایق طارق که بدنه فلزی داشت حرکت کردند. من و شهید محمدیها، رسولی و مظفری در یک قایق دیگر و شهید توسلی، شهید شفیعی، شهید مبارکی و شهید باقری هم با قایق سوم راه افتادیم. البته باقری در آن ماجرا مجروح شد و ۳۰ سال بعد در جریان حمله تروریستی به رژه نیروهای مسلح در اهواز به شهادت رسید. عملیات را با نام رمز حضرت زهرا (س) آغاز کردیم. یادم است آن روز دریا را سکوت فراگرفته بود. ابتدا به جزیره فارسی رفتیم و کمی توقف داشتیم، نماز را خواندیم و برخی وسایل مورد نیاز را برداشتیم. سپس کنار یک بویه (چراغ دریایی) رفتیم و لنگر انداختیم. بعدها فهمیدیم که آواکسهای امریکایی که آن زمان در خدمت سعودیها بودند، ما را شناسایی میکنند. از طرفی مکالمات بیسیم هم شنود شده بود. امریکاییها از قبل به دنبال شخصی به نام نادر مهدوی میگشتند که در جریان بریشتون ضربه بدی به آنها زده بود. خلاصه موقعی که کنار بویه لنگر انداخته بودیم، ناگهان شش فروند هلیکوپتر پیشرفته کبری به نام MS۶ ما را محاصره کردند. از خصوصیت این بالگردها این بود که سر و صدای کمی داشتند. آنقدر کم صدا که وقتی بالای سرمان ظاهر شدند متوجه حضورشان شدیم. خلاصه درگیری شروع شد. نادر روی قایقش مسلسل دوشکا داشت با آن به اولین کبرای دشمن شلیک کرد. کبرا هم آنها را به رگبار بست. در تبادل آتش آبسالان به شهادت رسید و مهدوی و گرد هم مجروح شدند. از آن طرف خلبان بالگرد امریکایی، چون مهدوی به سمتش شلیک کرده بود کنار کشید و در همین حین من موشک استینگر را به سمت بالگرد دومشان شلیک کردم. با اصابت موشک به هدف، کبرای امریکایی متلاشی شد.
شاید کمتر ایرانی بداند که ما در درگیری با امریکاییها یک بالگردشان را منهدم کردهایم، اگر میشود بیشتر به جزئیات این حادثه بپردازیم.
وقتی با آمدن بالگردهای امریکایی غافلگیر شدیم، من و شهید محمدیها که نیروی پدافند هوایی بودیم سریع موشکانداز استینگر را آماده کردیم. به دلیل شدت درگیری قایق ما ملتهب بود و تکان میخورد. محمدی کمرم را گرفت تا مسلطتر باشم. نشانه گرفتم و به محض اینکه با شلیک دوشیکای مهدوی بالگرد امریکایی کنار کشید، من بالگرد دوم دشمن را هدف گرفتم و شلیک کردم. زیر نور مهتاب دیدم که موشک به این بالگرد خورد و با سه خدمهاش، یک خلبان، کمکخلبان و تیربارچی به یکباره منهدم شد و تکههایش روی آب افتاد.
دوش پرتاب استینگر ساخت امریکا است. زمان جنگ گفته میشد آن را از مجاهدان افغانی گرفتهایم.
یک روایتش این است که استینگرها را امریکاییها به مجاهدین افغانی داده بودند که علیه ارتش سرخ شوروی استفاده کنند. این برادران هم آنها را به ما دادهاند. روایت دیگر هم میگوید که اینها در همان قضیه مک فارلین به ایران داده شد. زدن یک بالگرد امریکایی توسط موشکانداز ساخت امریکا، مکمل همان ضربه حیثیتی بود که ماجرای ایران گیت به دولت امریکا وارد کرده بود. آنجا در صحنه سیاسی امریکا مفتضح شد و اینجا در صحنه عمل رسوایی مک فارلین دوباره خودش را به رخ امریکاییها کشاند.
بعد از انهدام بالگرد امریکایی چه اتفاقی افتاد؟
برای لحظهای باقی بالگردها پراکنده شدند، اما خیلی زود دوباره به طرف ما شلیک کردند. هم با مسلسل میزدند و هم با راکت. میخواستیم موشک دوم را آماده کنیم که فرصت پیدا نکردیم. ناگهان بارانی از گلوله به سمتمان آمد. وقتی قایق ما را هدف قرار دادند کف قایق دراز کشیدیم. گلولهها از هر طرف میباریدند. دو گلوله تیربار تقریباً به یک نقطه پای راستم (کمی بالاتر از پاشنه) اصابت کرد. شهید محمدیها در همین لحظه به شهادت رسید. بلافاصله یک راکت نیز به قایق ما اصابت کرد که با توجه به جنس فایبرگلاسی قایق ما، منهدم شد و همگی به داخل آب پرتاب شدیم.
بر اثر انفجار چه مجروحیتی پیدا کردید؟
دستها و صورتم هم سوخت، اما فقط مجروحیت نبود. میتوانم بگویم برای لحظاتی شهید شدم! چون روحم از بدنم جدا شد و از بالا جسمم را میدیدم که روی آب شناور است. دوستانم شهیدان توسلی، محمدیها، آبسالان، شفیعی و مبارکی را دیدم که در دالانهایی از نور قرار دارند. این دالانها از آسمان تا دریا آمده بود. آنها در سکوت انتظارم را میکشیدند. در همین لحظه تمام زندگیام مثل یک فیلم از جلوی چشمم عبور کرد و در آخر چهره دختر دو سالهام را دیدم که با مقنعه مقابلم بود. یک ندایی به من گفت: میخواهی بیایی یا میمانی. دیدن چهره دخترم من را نگه داشت. گفتم میخواهم بمانم. همان ندا گفت: برمیگردی، اما با ابتلائات. یعنی در سراسر زندگیات امتحانات مختلفی خواهی شد. در همین لحظه دالان نور خاموش شد و دوستان شهیدم رفتند و من هم روی آب بهوش آمدم. بالگردهای امریکایی ولکنمان نبودند. من بودم و مظفری و رسولی و باقری. همگی مجروح و با بدنهای سوخته. ما سعی میکردیم خودمان را به بویه (چراغ دریایی) برسانیم و بالگردها مانع میشدند. هر بار که به سمت ما یورش میآوردند، زیر آب میرفتیم و دوباره بالا میآمدیم. نهایتاً یک شناور امریکایی آمد و ما را اسیر کرد. فقط مظفری توانست خودش را به بویه برساند که او را هم از آنجا آوردند. مهدوی و گرد را هم از داخل قایقشان به اسارت بردند.
برخورد امریکاییها با شما چطور بود؟
همان اول کار که شناورشان خودش را کنار من رساند، یک سرباز امریکایی دستش را دراز کرد و موهایم را گرفت. مدتی که در منطقه بودم موهایم را کوتاه نکرده بودم. بلند شده بود و او هم موهایم را گرفت و صورتم را محکم به بدنه قایق کوبید. بینیام بد جوری شکست. بعدها در تهران عمل کردم، اما شدت شکستگی باعث شد عمل موفقی نباشد. خلاصه ما را به ناو فرماندهیشان منتقل کردند. روی عرشه ناو هر چهار نفر را زیر نور پروژکتورها خواباندند و بعد به قسمت زیر عرشه که درمانگاه بود انتقالمان دادند.
شهیدان مهدوی و گرد را هم دیدید؟
نه من اصلاً آنها را ندیدم. فقط زمانی که به تهران برگشتیم، دیدم از هواپیما دو تابوت را هم پیاده کردند که گفتند پیکر شهیدان مهدوی و گرد است.
اسارتتان چند روز طول کشید؟ آنجا چه رفتاری داشتند؟
تقریباً ۱۲ روز که حدود ۱۰ روزش را در ناو امریکایی بودیم. یک تیم پزشکی برای مداوای ما در ناو حضور داشت. من علاوه بر دو گلولهای که به استخوان پایم خورده بود، دستها و صورتم هم سوخته بود. با این وجود تیم بازجویی که به گمانم از سازمان سیا بود، توجهی به مجروحیتهای ما نداشت. یک مرد حدود ۶۰ ساله به نام جان بین بازجوها بود که تسلط خوبی به زبان فارسی و حتی شناخت اقوام ایرانی داشت. میگفت: در دوران طاغوت ۲۰ سال در ایران بوده است. لحظهای که میخواستند پایم را عمل کنند، یکی از بازجوها آمد و زخم پایم را گرفت، محکم فشار داد و گفت: «میخواهی خوب شوی؟» قصد آزارم را داشت که با واکنش پزشک روبهرو شد. دکتر از او خواست رهایم کند و از اتاق بیرون برود. انصافاً گروه پزشکی رفتار خوبی با ما داشتند. برایشان فرقی نمیکرد چه ملیتی داریم. به عنوان یک پزشک وظایفشان را انجام میدادند. پایم را عمل کردند و پلاتین کار گذاشتند. پوست صورتم را که سوخته بود برداشتند. پانسمان دستهایم را هر دو ساعت عوض میکردند، اما برای عمل بینیام وقت نشد و گفتند در تهران عمل کنید. روزی یک وعده نان باگت و خرچنگ به عنوان غذا به ما میدادند که ما فقط نان میخوردیم و لب به خرچنگ نمیزدیم.
غیر از بازجوها و کادر پزشکی، رفتار سایر خدمه کشتی مثل سربازها با شما چطور بود؟
جالب است که سربازهای سیاهپوست رفتار خوبی با ما داشتند. میآمدند و با ما عکس یادگاری میانداختند، اما سفیدپوستها نه؛ خشن برخورد میکردند و حتی در برخورد با خودشان هم خشونت نشان میدادند. البته بحث ما نژادی نیست. همه آن چیزی که دیدم را عرض میکنم. وگرنه پزشکها هم سفیدپوست بودند ولی وجدان کاری بالایی داشتند.
بازجوها از شما چه میخواستند؟ سؤالاتشان چه بود؟
سعی میکردند از ما اطلاعات نظامی بگیرند. رفتار خیلی بد و زنندهای داشتند. بحث سیاسی میکردند و حرفهای نامربوط میزدند. مثلاً میگفتند شما روی قایقتان مسلسل دوشکا داشتید، پس مستعمره شوروی هستید! یا آن زمان سیلی به شمال تهران آمده بود که میگفتند دولت شما بهعمد این سیل را ایجاد کرده است! برای تهدید میگفتند شما را میکشیم و جنازهتان را تحویل میدهیم. من هم گفتم اشتباه شما در همین است. مرگ برای ما حل شده است. اتفاقاً به تهران که برگشتیم در گفتوگو با یکی از روزنامهها همین خاطره را تعریف کردم. گفتوگویمان را با تیتر «مرگ برای ما حل شده است» منتشر کرد.
چطور آزاد شدید؟ بعد از اسارت باز به جبهه برگشتید؟
بعد از ۱۰ روز چشمهایمان را بستند و با هلیکوپتر به جای ناشناختهای منتقل شدیم. از آنجا هم ما را به بحرین بردند. سپس با هواپیمای c۱۳۰ به عمان منتقل شدیم. آنجا صلیب سرخ ما را تحویل گرفت و بعد یک هواپیما از تهران آمد و ما را به ایران برگرداند. من یک هفتهای در بیمارستان بودم و بعد با همان پای گچ گرفته به هرمزگان رفتم و فرماندهی تیپ مستقل پدافند هوایی بحر را برعهده گرفتم. هفته سوم بعد از آزادی در یک درگیری دیگر یک بالگرد امریکایی را با توپ ضد هوایی منهدم کردم. اواخر جنگ به فاو مأمور شدم و آنجا هم توانستم یک میگ ۲۱ عراقی را منهدم کنم.